توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شاهکاری دیگر از HBO سریال پرهزینه Westworld
Chavosh
09-17-2016, 06:43 PM
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
این سریال که از اسم آن پیداست در غرب وحشی اتفاق می افتد اما باید دقت کرد که این سریال یک سریال تاریخی نیست ، در اصل یک سریال مدرن است که در آن یک پارک با تکنولوژی بالا کاری میکند که مردم به دوران ها قدیم بروند و بتوانند فانتزی های که در سر دارند را اجرا کنند اما باید این نکته را هم دانست که افراد دیگری که در آن دورانها هستند ، ربات هستند .
داستان سریال از آنجا جذاب میشود که ، هنگامی که دو فرد به غرب وحشی سفر کرده اند ، در همین حال ، کامپیوتر مرکزی دچار نقص شده و این دوفرد در آن دوران باید با یک رباتی که حالا جنگی است مقابله کنند …
Free Download HEVC x265 720p BluRay
Westworld S01E01 ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Westworld S01E02 ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Westworld S01E03 ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Westworld S01E04 ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Westworld S01E05 ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Westworld S01E06 ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Westworld S01E07
Westworld S01E08
Westworld S01E09
Westworld S01E10
زیرنویس
subtitle westworld ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
!..:: joker ::..!
09-17-2016, 09:11 PM
حالا کِی میاد ؟
Chavosh
09-17-2016, 09:12 PM
2 اکتبر
Chavosh
09-18-2016, 11:31 AM
"وستورلد": واکنش بسیار مثبت منتقدان برای سریال جاناتان، برادر کریستوفر نولان، و کمپانی تولیدکننده "بازی تاج و تخت": «دنیا دنیا قصه...»/ از همین حالا دارند با "بازی تاج و تخت" مقایسهاش میکنند ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند] 8%AF%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%AA%D8%A7%D8%AC-%D9%88-%D8%AA%D8%AE%D8%AA-%C2%AB%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%D9%82%D8%B5%D9%87-%C2%BB-%D8%A7%D8%B2-%D9%87%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D9%84%D8%A7-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%86%D8%AF-%D8%A8%D8%A7-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%AA%D8%A7%D8%AC-%D9%88-%D8%AA%D8%AE%D8%AA-%D9%85%D9%82%D8%A7%DB%8C%D8%B3%D9%87%E2%80%8C%D8%A 7%D8%B4-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF.html )
Anthony Hopkins..... Ed harris
(sm59) همین دو فوق ستاره بس برا دیدنش ...ادی هریس بازیگر خیلی توانمندیه
R A S O O L
09-19-2016, 05:37 PM
نولان فیلم بد نمیسازه (sm50)
Chavosh
10-01-2016, 02:19 PM
هشت نکتهای که باید دربارهی جایگزین جدید سریال تاج و تخت بدانید
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
بازی تاج و تخت را می توان گل سرسبد سریالهای شبکهی HBO محسوب کرد. سریالی که با هر فصل از اکران خود، مخاطبین بیشتری را جذب این شبکهی خصوصی گرانقیمت میکند و ظرف شش سال گذشته شهرت و آوازهی منحصربهفردی را از آن خود کرده است.
اما همچون سایر اتفاقات خوب، بازی تاج و تخت نیز به زودی به پایان خود میرسد و قاعدتا شبکهی HBO از هم اکنون به دنبال جایگزینی مناسب برای این سریال عظیم و پرطرفدار میگردد.
سریال Westworld را میتوان یکی از جدی ترین گزینه های حال حاضر مدیران شبکه برای جایگزینی بازی تاج و تخت دانست. سریالی با ژانر وسترن که با بودجهای عظیم ساخته شده و پر است از عوامل مشهور و درخشان.
موفقیت یا عدم موفقیت این سریال هنوز مشخص نیست اما جزئیات کامل این سریال منتشر شده و در زیر میتوانید نکات قابل توجه جدیدترین سریال HBO را مطالعه کنید.
یک:
سریال بر اساس فیلمی با همین نام ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])تهیه شده است و داستانش حول دنیای وسترنی میچرخد که در آن، کابویها روبات هستند و نظم و قانون خاصی در آن برقرار نیست. جی جی آبراماز، حدود بیست سال پیش ایدهی بازسازی این فیلم را داشت اما با توجه به حجم کار، این پروژه به تعویق افتاد تا اینکه دو سال پیش او این مسئله را با جاناتان نولان، تهیه کنندهی سریال Person of Interest و برادر کریستوفر نولان مطرح کرده و زیربنای سریال را بنا نهاد. نولان در رابطه با تصمیم به ساخت سریال به جای فیلم گفت که حجم ایدهها صرفا آنچنان زیاد بود که قابل جای گرفتن در مدت زمان محدود یک فیلم سینمایی نمیشد.
دو:
سریال با اینکه ایدهی اصلی خود را از فیلم سال 1973 گرفته، اما خط داستانی منحصر به فرد خود را دارد. داستان سریال در دنیایی رخ میدهد که انسانها به پارکی وسترن مانند که پر از روبات های هوشمند و شبیه به انسان است میروند و فانتزی های تاریک خود را در آنجا پیاده میکنند... شالودهی داستانی سریال برای چندین فصل ساخته شده پس باید منتظر روابط عمیق شخصیت ها با یکدیگر باشیم.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
سه:
سریال همچنین موضوع "هوشیار شدن روباتها" را نیز در بر میگیرد. امری که بعنوان مثال در فیلم Ex Machina نیز موضوع اصلی بود. اما جاناتان نولان در این رابطه میگوید که هدف اصلی از اینکار نشان دادن این است که در این سریال، روبات های هوشیار و بعضا عصبانی همچنان از انسانهایی که شاهدشان خواهیم بود خطر کمتری دارند.
چهار:
جاناتان نولان، خالق این سریال عناصر وسترن Westworld را عمدتا از وسترن های اسپاگتی، به خصوص روزی روزگاری در غرب سرجیو لئونه برداشت کرده است. امری که قطعا به مذاق طرفداران پروپاقرص ژانر وسترن خوش خواهد آمد.
پنج:
بازی ویدیویی Grand Theft Auto نیز یکی از آثاری بود که در شکل گیری فرم سریال نقش بسزایی داشت. ایدهی بنیادین ساخت پارکی وسترن مملو از روبات این است که انسان ها به آنجا رفته و دنیایی عاری از هرگونه قانون را تجربه کنند.
شش:
آنتونی هاپکینز، بازیگر شهیر امریکایی نقش دکتر فورد، خالق این پارک وسترن را بعهده دارد. طبق گفتهی خالقین این سریال، دکتر فورد نقش یک شبهه خدا را دارد که انتهای ریسمان کنترل تمامی روبات ها در دستان اوست. چه کسی بهتر از آنتونی هاپکینز برای ایفای این نقش؟
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
هفت:
اکثر صحنههای خارجی سریال در صحرای زیبای یوتا فیلمبرداری شده است.
هشت:
با تمامی این نکات، سریال دنیای غرب به نظر گزینهای جذاب و سرگرم کننده میرسد. به داستان منحصر به فردش، استاندارد بالای HBO، جی جی آبراماز، جاناتان نولان و آنتونی هاپکینز را اضافه کنید و آنها را بین دنیایی از روبات های کابوی هوشمند قرار دهید و قطعا با گزینهای غیر قابل اجتناب رو به رو خواهید بود. با این حال همچنان باید صبر کرد و دید که آیا این سریال جایگزین مناسبی برای بازی تاج و تخت خواهد بود یا خیر.
Chavosh
10-02-2016, 07:37 PM
فردا صبح ...
Chavosh
10-03-2016, 11:04 AM
720 کم حجم
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
Chavosh
10-03-2016, 11:05 AM
480
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
Chavosh
10-03-2016, 11:32 AM
قسمت ۰۱ «۴۸۰p»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
قسمت ۰۱ «۷۲۰p x265»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
قسمت ۰۱ «۷۲۰p»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Hercules
10-03-2016, 11:38 AM
shameless رو هم میشه بزاری یه تاپیک دیگه ؟ با کیفیت 1080 (sm50)
Chavosh
10-03-2016, 11:43 AM
shameless رو هم میشه بزاری یه تاپیک دیگه ؟ با کیفیت 1080 (sm50)
(sm2)شیم لس 1080 ؟ میخوای پرو پاچه فیونا رو با کیفیت ببینی (sm2)
Hercules
10-03-2016, 11:46 AM
(sm2)شیم لس 1080 ؟ میخوای پرو پاچه فیونا رو با کیفیت ببینی (sm2)
اگه می تونی از فصل 1 4k بزار (sm81)
Chavosh
10-03-2016, 06:48 PM
قسمت ۰۱ «۱۰۸۰p»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Pacino
10-03-2016, 08:48 PM
زیرنویس قسمت اول ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Chavosh
10-05-2016, 09:27 AM
دنیای غرب" [وستورلد]، سریال تازه اچبیاو، رکوردها را شکست/ از این مجموعه، به عنوان جانشین "گیم آو ترونز" یاد میشود ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند] F-%D8%8C-%D8%B3%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%84-%D8%AA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D8%A7%DA%86%E2%80%8C%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D 9%88%D8%8C-%D8%B1%DA%A9%D9%88%D8%B1%D8%AF%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%DA%A9%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87%D8%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%B9%D9%86%D9%88%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86-%DA%AF%DB%8C%D9%85-%D8%A2%D9%88-%D8%AA%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%B2-%DB%8C%D8%A7%D8%AF-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B4%D9%88%D8%AF.html)
Belest
10-05-2016, 09:29 AM
الیاس جان لینک واسه کیفیت 1080 کم حجم داری؟(sm10)
Chavosh
10-05-2016, 09:33 AM
الیاس جان لینک واسه کیفیت 1080 کم حجم داری؟(sm10)
قسمت ۰۱ «۱۰۸۰p x265 WEB-DL»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Chavosh
10-05-2016, 09:38 AM
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
Westworld.S01E01.1080p.HDTV.6CH.x265
Belest
10-05-2016, 09:39 AM
قسمت ۰۱ «۱۰۸۰p x265 WEB-DL»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
ممنون(sm10)(sm10)
Chavosh
10-07-2016, 01:31 PM
حیرت!/ یادداشت امیر قادری، پس از تماشای نخستین قسمت "وستورلد"، سریال تازه جاناتان نولان برای کمپانی اچبیاو ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند] F-%D8%8C-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%AA%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D9%84%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%85%D9%BE%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A7%DA%86%E2%80%8C%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D 9%88.html)
mohammadadim
10-07-2016, 08:59 PM
جالب اینجاست که بازهم آهنگساز این سریال پر هزینه رامین جوادیه
الان واسه خودش برند شده سریالهای فرار از زندان و بازی تاج و تخت که جز بهترین و پربیننده ترین سریالهاست آهنگسازیشو به عهده داشته .
فکر میکنم آهنگ تیتراژ سریال وست ورد برپایه قطعه خوابهای طلایی جواد معروفیه . البته من اینجوری حس کردم
Dark Silence
10-07-2016, 10:53 PM
قسمت دوم اومده ها
mosipush
10-08-2016, 02:59 AM
قسمت دوم اومده . دیشب اومد زیرنویسم .قسمت دوم لایو استریم پخش کرد اچ بی او
زیرنویسم موجود(sm2)
Dark Silence
10-08-2016, 03:17 AM
شبکه اچ بی او خودش این سریال دو روز زودتر پخش کرده به خاطره مناظره انتخاباتی که در اچ بی او قرار پخش بشه...
Chavosh
10-08-2016, 08:33 AM
قسمت ۰۲ «۷۲۰p x265 RMTeam»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Chavosh
10-08-2016, 08:34 AM
قسمت ۰۲ «۷۲۰p»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Chavosh
10-08-2016, 10:01 AM
720 کم حجم
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
زیرنویس هماهنگ با این نسخه
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
Chavosh
10-17-2016, 09:25 AM
قسمت ۰۳ «۷۲۰p x265 RMTeam»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Chavosh
10-17-2016, 09:25 AM
قسمت ۰۳ «۷۲۰p»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Chavosh
10-17-2016, 06:11 PM
قسمت ۰۳ «۱۰۸۰p HDTV»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Chavosh
10-17-2016, 07:48 PM
کیفیت 1080 کم حجم
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
Chavosh
10-24-2016, 08:18 AM
قسمت ۰۴ «۷۲۰p»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Chavosh
10-24-2016, 09:45 AM
کم حجم
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
OXEYGEN
10-24-2016, 06:16 PM
لطفا 1080 قسمت 4
سپاس
Chavosh
10-24-2016, 08:08 PM
قسمت ۰۴ «۱۰۸۰p x265 WEBRip»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند] 5.1.hevc.x265.rmteam.mkv)
OXEYGEN
10-25-2016, 04:15 PM
s01e04.webrip 1080p.DD5.1.H.264-monke.------1.63gig ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند] 4A2F7352747A734E3049475452306674624E2F706A3354324E 44367450673D3D/Westworld.S01E04.Dissonance.Theory.1080p.HBO.WEBRi p.DD5.1.H.264-monkee-Bi-3-Seda.Ir.mkv)
Chavosh
10-31-2016, 09:01 AM
قسمت ۰۵ «۷۲۰p»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Chavosh
10-31-2016, 09:01 AM
قسمت ۰۵ «۷۲۰p x265 RMTeam»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Rasoulh111
10-31-2016, 12:05 PM
نقد قسمت اول سریال Westworld - وستورلد ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
سریال Westworld در همین اپیزود اول ثابت میکند که واقعا لقب «بمب بعدی HBO» برازندهاش است.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اگرچه میدانستیم شبکهی اچبیاُ بهطرز سنگینی روی پروژهی جدیدش سرمایهگذاری کرده و در تلاش است تا هوشهای مصنوعی در غرب وحشی را به اندازهی اژدهایان در قرون وسطا به پدیدهی تلویزیونی تازهاش تبدیل کند، اما بهشخصه ته دلم کمی نگران بودم که اگر نشود، چه؟! اولین نکتهای که دربارهی اپیزود افتتاحیهی «وستورلد» دوست دارم این است که نه تنها برای یک ثانیه هم که شده این شک را تقویت نمیکند، بلکه فراتر از انتظارات ظاهر میشود. مدتها بود که ایدههایی از اینکه این سریال قرار است چه شکل و شمایلی داشته باشد داشتیم، اما نمیدانستیم این ایدههای پراکنده و تا حدودی کهنه (خودآگاه شدن اندرویدها) چگونه میتواند به تجربهی عمیق و غافلگیرکنندهای تبدیل شود. سریال در همین اپیزود نخستش طوری به ورای پیشبینیها و تصوراتم قدم گذاشت که فکرش را هم نمیکردم.
در حال حاضر بهترین چیزی که برای توصیف کاری که این سریال با منبع اقتباسش کرده است پیدا میکنم، سریال «فارگو» (Fargo) است. همانطور که نوآ هاولی با فصل اول و دوم «فارگو»، مفاهیم و ویژگیهای منحصربهفرد فیلم برادران کوئن را گسترش داد، «وستورلد» هم در این اپیزود نشان میدهد که فقط ایدهی مرکزی فیلم مایکل کرایتون را برداشته است و چشمانداز دیوانهوار و قرن بیست و یکمی خودش را به دور آن پیچیده است. بزرگترین تغییری که سریال با منبع اصلی و اکثر داستانهای علمی-تخیلی هوش مصنوعیمحور کرده است، این است که حالا اندرویدها یک موجود مرموز، ترسناک یا دوستداشتنی در پسزمینهی داستان نیستند. در فیلم مایکل کرایتون وقتی روباتها شروع به قتلعام مشتریان میکنند، ما میدانیم آنها دارند شکنجهکنندگانشان را میکشند و درکشان میکنیم، اما این برداشت خود ما است. چون برخلاف سریال، فیلم هیچ تلاشی برای نشان دادن اتفاقات پیرامون روباتها از زوایهی دید آنها نمیکند و هیچ قدمی برای نشان دادن این حقیقت که آنها زندگی و افکار و شخصیت خودشان را دارند نمیکند. این باعث شده تا در هنگام تماشای فیلم، این خود تماشاگر باشد که جاهای خالی را پر کند.
سریال اما مسیر دیگری را انتخاب کرده است. حالا چندتا از قهرمانان و کاراکترهای محوری سریال «میزبان» هستند و سریال با تمرکز روی زندگی تکراری و ظالمانهی آنها، از همین اپیزود اول اتمسفر مالیخولیاییاش را توی صورت مخاطب میکوبد و بحث دربارهی ماهیت خودآگاهی را آغاز میکند و در همین یک ساعت اول آنقدر در ماجرا عمیق میشود که اغراق نکردهام اگر بگویم مواد لازم برای نوشتن یک کتاب را فراهم میکند! نکتهی بعدی این است که سازندگان در داستانگویی و انتقال مفاهیمشان کاملا جدی باقی میمانند. خبری از هجو و شوخی و خنده نیست. در عوض هنوز ۱۰ دقیقه از شروع سریال نگذشته است که متوجه میشویم که انسانها با قرار دادن اندرویدها در خطهای داستانی گوناگونی که به پایانهای مرگبار و دردناکی ختم میشوند، مشتریانشان را سرگرم میکنند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
یکی از اولین و غافلگیرکنندهترین لحظات این اپیزود زمانی اتفاق میافتد که با مردی به اسم تدی وارد وستورلد میشویم. در ابتدا به نظر میرسد او هم یکی از مهمانان این شهر مجازی است. کسانی که به وستورلد میآیند تا از روباتهای آن سوءاستفاده کنند و خوش بگذرانند. او در یکی از کافههای شهر ایستاده است که چشمش به دولوریس میخورد. دختری موطلایی در لباس آبی که با بقیه فرق میکند. طی گفتگوی او با دولوریس متوجه میشویم که تدی اهل اذیت کردن روباتها نیست و گویی با آنها رابطهی نزدیکی دارد. کمی جلوتر معلوم میشود که ظاهرا تدی و دولوریس تاریخ مشترکی با هم دارند. از قرار معلوم تدی یکی از مهمانانی است که در سفرهای قبلیاش به پارک به دولوریس علاقهمند شده و دوباره برای دیدن او به پارک برگشته است. به نظر میرسد سریال ملایمتر از چیزی که فکرش را میکردیم شروع شده است. انسانی که عاشق یک اندروید شده در مغایرت با چیزی که در رابطه با بدرفتاری اندرویدها توسط انسانها شنیده بودیم قرار دارد. ظاهرا خوشبختانه هر از گاهی انسانهایی پیدا میشوند که اخلاقشان را زیر پا نمیگذارند، مگه نه؟ سریال از این طریق ما را در یک آرامشِ کاذب قرار میدهد.
بنابراین وقتی معلوم میشود مزرعهی دولوریس مورد حملهی راهزنانِ قاتل قرار گرفته است، به نظر میرسد تدی به نجات مادر و پدرِ دختر خواهد شتافت و همهچیز به خوبی و خوشی تمام خواهد شد. اما دو غافلگیری دیگر انتظارمان را میکشد. در فیلم مایکل کرایتون، آنتاگونیست اصلی، یک روبات هفتتیرکش سیاهپوش بود. اما سریال با یک پیچش کوچولو، نقش این شخصیت را تغییر داده است. حالا مرد هفتتیرکشِ سیاهپوش داستان یک انسان است و بله در هیاهوی مبارزه مشخص میشود که در تمام این مدت تدی یک میزبان بوده است. مرد سیاهپوش به شلیکهای بینتیجهی تدی میخندد و در حالی که کاری از او برنمیآید، دولوریس را در همان شبی که مادر و پدرش به قتل رسیدهاند مورد آزار و اذیت قرار میدهد. هنوز تمام نشده، خاطرات دولوریس در آخر شب پاک میشوند و روز از نو و روزی از نو! «وستورلد» اینقدر تلخ و تکاندهنده آغاز میشود و از اینجا به بعد فقط بدتر و بدتر میشود.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
تمام این سکانس میتوانست به راحتی به یک روایت تکراری دیگر دربارهی ظلم انسانها به اندرویدها تبدیل شود. اما چرا این اپیزود به مرحلهی شوکآوری میرسد؟ به خاطر اینکه تمام این اتفاقات در دنیایی در حال وقوع است که قبل از این نمونهاش را با این جزییات ندیدهایم. «شگفتی» یکی از عناصر مهم این اپیزود است. شگفتی دیدن دنیای پیچیدهی وستورلد. شگفتی دیدنِ دولوریس با بازی ایوان ریچل وود که سختترین کار گروه بازیگران را دارد و معرکه ظاهر میشود. مثلا ببینید دولوریس چگونه هر روز صبح را بدون به یاد آوردن اتفاقات وحشتناک روز قبل با امیدواری و لبخندی از ته قلب شروع میکند و ما میدانیم که به احتمال زیاد او امروز را با گریه و غم به شب خواهد رساند. اما شور و اشتیاقِ مصنوعی دولوریس آنقدر ناراحتکننده است که برای برانگیختن همدلی ما کافی باشد. ناتوانی میزبانان برای جلوگیری از بلایی که هر روز سرشان میآید و دیدن چهرهی ناباورانهی تدی که واکنش ناباورانهی تماشاگران را بازتاب میدهد طوری به درون روح آدمی نفوذ میکند که این صحنه اگرچه روی کاغذ برگرفته از یک ایدهی تکراری است، اما نمیتوان شوکه نشد. بماند که همیشه همذاتپنداری با روباتها خیلی آسانتر از قبول کردن این حقیقت است که ما فرقی با انسانهایی که از آنها سوءاستفاده میکنند نداریم.
انسانها با قرار دادن اندرویدها در خطهای داستانی گوناگونی که به پایانهای مرگبار و دردناکی ختم میشوند، مشتریانشان را سرگرم میکنند
این در حالی است که بلایی که صاحبان پارک سر میزبانان میآورند در وسعتی انجام میشود که قبلا سابقه نداشته است و اگرچه سریال ما را به درون دنیای فوق-پیشرفتهای پرت میکند، اما امکان ارتباط برقرار کردن با آن و درک نحوهی فکر کردن مهمانان و میزبانان خیلی آسان است. قبل از پخش سریال، سازندگان دربارهی الهامبرداریشان از بازیهایی مثل GTA و Red Dead Redemption حرف زده بودند، اما شنیدن کی بود مانند دیدن! کسانی که حداقل تجربهی یک بازی دنیای آزاد را داشته باشند، با دیدن سریال به سرعت متوجه میشوند که پارک وستورلد ساختار و حالوهوای یکی از آنها را دارد و مثل این میماند که ما در حال دنبال کردن داستان زندگی NPCهای بازی Red Dead هستیم. در دنیای سریال صنعت سرگرمی به حدی پیشرفت کرده است که حالا مدتها است که «واقعیت مجازی فیزیکی» به سرگرمی جدید مردم تبدیل شده است.
اگر در بازیهای ویدیویی شما به عنوان یک کاراکتر قدم به دنیای کامپیوتری میگذارید و تمام اجزای بازی برای خدمت کردن به شما و تولید هیجان و لذت خلق شدهاند و آدمها در خطهای داستانی و از پیش نوشتهشدهای خاصی گرفتار هستند، وقتی قدم به وستورلد میگذارید هم نقش همان کاراکتر اصلی را برعهده دارید؛ کاراکتری که دنیا به دورش میچرخد و همهچیز برای لذت بردن در اختیار او است. همانطور که در GTA میتوانید در قالب تِرور وسط بزرگراه یک آتشسوزی بزرگ راه بیاندازید و NPCها را در ماشینهایشان جزغاله کنید، در وستورلد هم همهچیز آمادهی سرگرم کردن شما است. یا همانطور که در Red Dead نوار سلامتی شارژشونده و چکپوینتها جلوی شما را از مردن و شکستخوردن میگیرند، در وستورلد هم میزبانان هیچ شانسی برای مقابله با سرگرمیهای مرگبارِ مهمانان ندارند. همهی ما بارها NPCهای بازیهای مختلف را به بدترین شکلهای ممکن کشتهایم، پولهایشان را دزدیدهایم و به بازی کردن ادامه دادیم. حتی از نحوهی مرگ خندهدارشان فیلم و اسکرین شات گرفته و آپلود کردهایم.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
نمیخواهم بگویم از این به بعد باید موقع GTA بازی کردن حواسمان را جمع کنیم و یک شهروند مطیع قانون باقی بمانیم. منظورم این است که با توجه به تجربهای که با این بازیها داریم، تماشا کردن اتفاقات «وستورلد» خیلی دور از ذهن نمیرسد و به همین دلیل عناصر خیالی سریال با تمام خیالیبودنشان تاثیر خیلی نزدیکی روی آدم میگذارند و باعث میشوند تا این سوال را از خودمان بپرسیم که چه چیزی کشتن یک رهگذر ناخودآگاه در GTA و دنیای وستورلد را متفاوت میکند؟ آیا عدم حضور فیزیکی آنها و ظاهر کارتونیشان این کار را توجیه میکند؟ میزبانان وستورلد هم ناخودآگاه هستند. خب، چه چیزی باعث میشود که از کشته شدن آنها ناراحت شویم اما به سرگرم شدن با هوشهای مصنوعی بازیها ادامه بدهیم؟ این خط قرمز را باید دقیقا در چه جایی بکشیم. «وستورلد» تلخ و تاریک میشود. چون اگر قبل از این، داستانهای این شکلی ما را در موقعیتی میگذاشتند که میتوانستیم خودمان را از انسانهای بد جدا کنیم، اما حالا با پارکی روبهرو میشویم که براساس بازیهای ویدیویی روتین ما طراحی شده است. اگرچه خودمان را طرفدار اندرویدها نشان میدهیم، اما چگونه میتوانیم به خودمان ثابت کنیم که اگر جای آیندگان بودیم، با مهمانان این پارک فرق میکردیم!
پارک وستورلد ساختار و حالوهوای یک بازی دنیای آزاد را دارد
این حس شگفتی دربارهی انسانهای پشت صحنهی پارک هم صدق میکند و عنصر جالب دیگری به داستان اضافه کرده است. جفری رایت نقش برنارد لو را برعهده دارد. یک نِرد تمامعیار و برنامهنویس ارشد تیم وستورلد. کسی که آنقدر درگیر ظاهر انسانها است که وسط جر و بحث شروع به صحبت کردن دربارهی تیکهای صورت همکارش میکند. آنتونی هاپکینز به عنوان دکتر رابرت فورد، کسی است که سنگ بنای پارک را گذاشته است. از رفتار و گفتار فورد در این اپیزود مشخص است که او دوست ندارد به سرگرمی بسنده کند و در واقع به ایدهی ساختن روباتها به عنوان مرحلهی بعدی تکامل بشریت علاقه دارد و حتی جایی اشاره میکند که روباتها میتوانند یک نوع جدید از زندگی هم باشند. باز سریال در این زمینه هم سعی میکند با یک پیچش کوچولو، از زاویهی دیگری به ایدهی داستانی کهنهاش بپردازد. در اپیزود اول یکجور درگیری نامحسوس بین طرز فکر لو و فورد حس میشود. در حالی که لو فقط به ساختن نسخههای ماشینی انسان برای سوءاستفاده از آنها بدون عواقب اخلاقی باور دارد، فورد بیشتر از هر چیز دیگری، از زاویهی دیگری به این کار نگاه میکند: شگفتی خلق کردن زندگی. معما این است که آیا حالا که «میتوانیم» باید دست به خلق بزنیم یا نه؟ اگر بله، آیا خلق کردن صرف کافی است یا باید مسئولیتهای بعد از آن را هم به گردن بگیریم؟
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
یکی از چیزهایی که این اپیزود توی مخ تماشاگران فرو میکند این است که با سریالی طرفیم که بدجوری تاریک و از لحاظ روانی اذیتکننده است. منهای قتلهای خونینی که در این قسمت داشتیم، یکی از صحنههایی که بیشتر از هرچیزی ذهنم را مشغول کرد مربوط به روباتهای مشکلدار میشود. از گریههای پدر دولوریس گرفته تا کلانتری که ناگهان وسط کوهستان دچار یک باگ مرگبار میشود. مخصوصا جایی که پدر دولوریس عکسی از دنیای بیرون را پیدا میکند و در تلاش برای پردازش آن، دچار فروپاشی عصبی میشود و همچنین تصویری که از پدر گریانِ دولوریس در حال وارد شدن به انبار روباتهای بلااستفاده و خراب میبینیم. تمام اینها به جایی ختم میشود که دولوریس در حالی که از آغاز یک صبح جدید لبخند بر لب دارد، مگسی را که بر روی گردنش نشسته با یک ضربهی ناگهانی میکُشد. یک زمینهچینی قدرتمند برای آیندهی خونباری که انتظار وستورلد را میکشد.
آیا خلق کردن صرف کافی است یا باید مسئولیتهای بعد از آن را هم به گردن بگیریم؟
مسئله این است که میزبانان طوری برنامهریزی شدهاند که توانایی کشتن هیچ چیزی را نداشته باشند. طبق اطلاعات منتشر شده از سوی سازندگان، تمام موجودات پارک به جز مگسها مصنوعی هستند. مگسها میزبان نیستند و میزبانان طوری برنامهریزی شدهاند که به غیرمیزبانان آسیب نرسانند. دولوریس با کشتن مگس نشان میدهد که خودآگاه و تکاملیافتهتر از بقیه است و از آنجایی که پرطرفدارترین و قدیمیترین اندرویدِ پارک محسوب میشود، باید انتظار داشته باشیم که او به رهبر اصلی انقلاب روباتها علیه انسانها تبدیل شود. طبق برروزرسانی جدید دکتر فورد، اندرویدهای متعددی میتوانند رفتار انسانها را یاد گرفته و تکرار کنند. یکی از رفتارهای عادی انسانها پراندن مگس با دستشان است. اما مشکل این است که میزبانان نمیتوانند به موجودات زنده آسیب برسانند. بقیهاش را خودتان حدس بزنید؟ کلانتر با توجه به چیزی که از انسانها یاد گرفته میخواهد مگسی که روی صورتش نشسته را بپراند، اما از آنجایی که برنامهریزیاش با این کار مغایرت میکند، دچار یک پارادوکسِ تکرارشوندهی مرگبار میشود. در صحنهی نهایی اپیزود دولوریس بدون اینکه دچار این مشکل شود، مگس را میکشد. این نشان میدهد او به عنوان قدیمیترین میزبانِ پارک به درجهای از تکامل رسیده که این پارادوکس را دور زده است. حالا سوال این است که آیا دولوریس به صورت ناخودآگاه مگس را کشت یا کاملا از رفتارش آگاه بود؟ در آغاز این اپیزود میبینیم که او نه تنها مگسی را که روی حدقهی چشمش حرکت میکند کنار نمیزند، بلکه به تمام سوالات تیم وستورلد هم جواب درست میدهد. حالا سوال این است که آیا دولوریس در حال فیلم بازی کردن بوده است یا نه؟ چون یک جملهی معروف است که میگوید: «من از قبول شدن یک کامپیوتر در امتحان تورینگ نمیترسم، از این وحشتزدهام که نکند آن کامپیوتر از قصد مردود شود».
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
این خودآگاهی بهطرز نامحسوسی دربارهی دیگران هم صدق میکند. علاوهبر پدر دولوریس که نقشهای گذشتهاش را به یاد میآورد، برای آخرین بار تدی را سوار بر قطار در حالی میبینیم که دستش را روی جای گلولهاش میگذارد. آیا این بدان معناست که او نیز دارد چیزهایی از گذشتهاش را به یاد میآورد؟ سوالاتمان اما فقط به اینها خلاصه نمیشود. دکتر برنارد میگوید که پارک در سی سال گذشته هیچ مشکل فنی جدیای نداشته است. در جریان این «مشکل فنی جدی» چه اتفاقی افتاده بوده؟ آیا سریال و فیلم کرایتون در یک دنیای یکسان جریان دارند و منظور از مشکل فنی جدی، اتفاقات ناگوار آن فیلم است؟ بروزرسانی دکتر فورد سبب مشکلاتی در برخی میزبانان شده است. آیا این اثرات جانبی تصادفی هستند یا فورد نقشه دارد تا از این طریق مخلوقاتش را به سوی آزادی و فهمیدن دنیای واقعی اطرافشان راهنمایی کند؟ آیا عکسی که پدر دولوریس پیدا کرد بهطور اتفاقی از جیب مهمانان افتاده است یا کسی آن را آنجا جاسازی کرده بوده؟ مرد سیاهپوش پس از کندن پوست سر یکی از میزبانان با تصویری از یک نقشهی هزارتو روبهرو میشود. آیا مرد سیاهپوش نقش همان گیمرهایی را برعهده دارد که به جای خط اصلی داستان، دنبال راز و رمزها و ایستر اگهای یک بازی میگردند؟! در جریان گفتگوی رییس وستورلد و نویسندهی داستانهای پارک در بالکن میشنویم که برنامهی اصلی صاحبان پارک چیزی بیشتر از سرگرم کردن یک سری «عوضی مایهدار» است. این برنامهی اصلی چیست؟ آیا سرمایهگزاران روی استفاده از اندرویدها در صنعتهای دیگری مثل ارتش فکر میکنند؟ در جای دیگری دکتر فورد از این میگوید که تنها کاری که انجام ندادهایم، زنده کردن مردگان است. آیا برنامهی اصلی سرمایهگزاران این است که با منتقل کردن ذهن مردگان به روباتها، مسئلهی مرگ را هم حل کنند؟
اگر قبل از پخش سریال، از سرنوشت آن نامطمئن بودیم، اپیزود آغازین «وستورلد» ثابت میکند که این سریال پتانسیل لازم برای تبدیل شدن به «هیت» بعدی اچبیاُ را دارد. سازندگان موفق میشوند فیلم مایکل کرایتون را به چیزی کاملا متفاوت و جدید تبدیل کنند. سریال بدون اینکه شتابزده احساس شود اکثر کاراکترها را به خوبی معرفی میکند، اتمسفر ترسناکی را خلق میکند، بحثهای تاملبرانگیزی را دربارهی ماهیت هوش مصنوعی مطرح میکند و فیتیلهی دینامیتها را هم روشن میکند. بازیگران اصلی و فرعی بهطرز فکاندازی فوقالعاده هستند (به صحنهی قهوهخوری فورد با آن روبات قدیمی یا تغییر سریع حالت دولوریس در هنگام مصاحبه نگاه کنید) و تماشای یک اکشن وسترن همراه با موسیقی مدرن بهتر از این نمیشود! به عبارت دیگر همهچیز در این اپیزود آنقدر بینظیر بود که حالا نگرانی جدیدم این است که آیا سریال میتواند از زیر سایهی چنین افتتاحیهای بیرون آمده و روی دست خودش بلند شود یا نه؟
Rasoulh111
10-31-2016, 12:07 PM
نقد قسمت دوم سریال Westworld - وستورلد ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
همراه بررسی اپیزود دوم Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
پُر بیراه نگفتهام، اگر بگویم اپیزود دوم «وستورلد» بخش دومِ قسمتِ افتتاحیهی سریال است. اولین برداشتمان از این اپیزود این است که انگار زمانی قرار بوده بسیاری از اتفاقات آن بخشی از اپیزود اول باشد، اما از آنجایی که این موضوع طبیعتا به اپیزود بیش از حد شلوغ، طولانی و احیانا غیرمتمرکزی منجر میشده، سازندگان تصمیم گرفتهاند تا آنها را به یک اپیزود جداگانه منتقل کنند. این را به این دلیل میگویم که اپیزود دوم به جای اینکه احساس یک فصل تازه از سریال را داشته باشد، قصد پرداخت به ایدههای افتتاحیه و شاخ و برگ دادن به آنها را دارد. این تصمیم نتیجهی قابلتحسینی به همراه داشته است. بهطوری که حالا توجه سریال از ستارهی قسمت اول (دولوریس) فاصله میگیرد و روی کاراکترهای جدیدی تمرکز میکند. علاوهبر مرد سیاهپوش که برخلاف قسمت اول اینجا در کانون توجه قرار دارد، ما از طریق شخصیت میو، با گذشته و پروسهی خودآگاهی یکی دیگر از اندرویدها آشنا میشویم و اگر در اپیزود اول ساز و کار پارک را از زاویهی دید میزبانان دنبال میکردیم، ویلیام و لوگان به عنوان کاراکترهای جدیدی که در این اپیزود معرفی میشوند، ما را از زاویهی دید انسانها با نحوهی کار پارک و حس و حالِ مهمانان از زندگی در آن آشنا میکنند. بله، البته که اپیزود دوم به اندازهی فیلم سینمایی یکساعتهی هفتهی پیش خارقالعاده نیست، اما اپیزود دوم در دو ماموریتی که داشته موفق میشود: اول از همه، این اپیزود کمی بیشتر ما را با ساختار جلوی دوربین و پشتصحنهی پارک آشنا میکند و دوم اینکه اگر بعد از اپیزود اول میتوانستیم دانستههایمان را دستهبندی کنیم و جلوی گمشدنمان را بگیریم، این اپیزود طوری همهچیز را به هم گره میزند که به سوالهای بیجوابتری ختم میشود.
بگذارید با ویلیام و لوگان شروع کنیم: کاملا مشخص است که سازندگان سریال این دو کاراکتر را براساس دو شخصیت اصلی فیلم منبع اقتباس طراحی کردهاند. ویلیام در حال حاضر شبیه آن بازیکنندههایی است که در GTA پشت چراغ قرمز میایستند و به قوانین وجود نداشتهی این دنیای مجازی احترام میگذارند. لوگان اما از آن بازیکنندههایی است که میداند همهچیز برای لذت بردن در اختیار او است. بنابراین عین خیالش هم نیست اگر وسط رستوران مغز اندروید میز بغلی را بترکاند! هر دو اگرچه در حال حاضر کاراکترهای فوقکلیشهای و تختی هستند، اما همزمان به اندازهی کافی کاربردی هم هستند. مثلا ممکن است خیلی از تماشاگران بعد از اپیزود اول در موقعیت دوگانهای قرار گرفته باشند که اگر من جای این مهمانان بودم چه کار میکردم؟ خب، در این زمینه ویلیام نظر ما را بیشتر به خودش جلب میکند. فقط به خاطر اینکه ویلیام نمایندهی همهی آدمهای اخلاقمداری است که ناگهان خودش را وسط دنیایی از وسوسه و فریبندگی و شگفتی پیدا کرده است و باید با موج خروشان آنها مبارزه کند. هرچند از سوی دیگر او میتواند آدم دورویی باشد که از پاکدامنی و نجابتش برای مخفی کردن نقشههای تاریکی که در ذهن دارد استفاده میکند. نکتهی دیگر دربارهی ویلیام این است که اگرچه او سعی میکند از پولی که داده نهایت استفاده را نبرد، اما کماکان میبینیم که فریبندگی پارک بارها او را مجبور به شگفتزدگی میکند. از این طریق متوجه میشویم که پارک از نگاه مهمانان چگونه است. آنها چگونه به پارک منتقل میشوند و چگونه سیستم پارک، خطهای داستانی مختلفی را جلوی راه آنها قرار میدهد. اما خط داستانی ویلیام یک نکتهی جالب دیگر هم دارد که جلوتر به آن میرسیم.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
همانند هفتهی پیش که یک اندروید ستارهی سریال بود، در این اپیزود هم میو بهترین خط داستانی را داشت. دولوریس با تکرار جملهی پدرش (این لذتهای خشن، پایان خشنی خواهند داشت) برای میو، کاری میکند که او خوابهای بدی ببیند. به خاطر برنامهریزی اندرویدها، آنها چیزهای وحشتناکی که از گذشته به یاد میآورند را به عنوان کابوسهای فراموششدنی طبقهبندی میکنند، اما جملهی دولوریس چیزی را در او بیدار میکند که یک کابوس فراموششدنی نیست. به خاطر آپدیت دکتر فورد، حالا اندرویدها فقط به یک کمک کوچولو برای دسترسی به خاطراتشان نیاز دارند و جملهی دولوریس همان کالیزور است. این موضوع روی رفتار و شغل میو تاثیر میگذارد و حتی برنامهنویسان را مجبور به انجام تغییراتی برای جلوگیری از بازنشسته کردن او میکند. اما شاید بهترین سکانس این اپیزود زمانی باشد که او وسط عمل جراحیاش با شکم باز بیدار میشود و از دیدن مانیتورهای پزشکی و دو نفر با لباسهای خونآلود و عجیب و غریب که بالای سرش ایستادهاند، رسما عنان از کف میدهد.
اینکه یک اندروید به پشت صحنهی ماجرا راه پیدا کند و متوجه اتفاقات ترسناک پشت درهای بسته شود، خط داستانی خلاقانهای نیست. اما درست مثل اپیزود اول که خط داستانی دولوریس به خاطر فضا و جزییات متفاوت داستان غافلگیرکننده میشد، در اینجا هم ویژگیهایی وجود دارد که جلوی آشنایی بیش از اندازهی خط داستانی میو را میگیرد. مثلا اول از همه ما متوجه میشویم که میو قبلا نقش زنی را برعهده داشته که با بچهاش در یک کلبهی زیبا وسط طبیعت زندگی میکردهاند. آنها مورد حملهی سرخپوستها یا مرد سیاهپوش قرار میگیرند و احتمالا کشته میشوند. نکتهی بعدی این است که بیدار شدنِ میو روی تخت جراحی یک خط موازی بین امثال او و مهمانان ترسیم میکند. همانطور که مهمانان از دنیای سیاه و خستهکننده و غمانگیز واقعی به درون دنیایی فانتزی و بیقید و بندِ وستورلد وارد میشوند، میو هم از دنیای لذتبخشِ مجازی وستورلد به درون دنیای واقعی بیرون بیدار میشود.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
نکتهی بعدی این است که صحنهای که او بعد از بیدار شدن میبیند، وحشتناکتر از این امکان نداشت. فکر کنید کسی که تمام عمرش را در یک دنیای غرب وحشی گذرانده، در یک ساختمان مدرن بیدار شود و در حالی که شکمش باز است با جنازههایی روبهرو شود که در حال جراحی شدن و شستشو هستند. دستکمی از ایدهی اولیهی یک فیلم ترسناکِ خفن ندارد! و از آنجایی که مسئولان جراحی او برای ماستمالی کردن این اتفاق فقط او را بیهوش کردند، به احتمال بسیار بالا میو تمام این صحنهها را به خاطر خواهد آورد و ممکن است با یک دوتا دوتا چهارتای ساده به این نتیجه برسد که کابوسهایی که میبیند، چیزی بیشتر از کابوس هستند. پس سوال این است که اگر میو روش بیدار شدن از خواب را به بقیه هم یاد بدهد چه میشود؟ تمام این جزییات کاری میکنند تا با تمام آشنا بودن این خط داستانی، هنوز چیزهای احساسی و معمایی زیادی برای فکر کردن داشته باشیم.
همانند هفتهی پیش که یک اندروید ستارهی سریال بود، در این اپیزود هم میـو بهترین خط داستانی را داشت
چنین چیزی دربارهی خط داستانی مرد سیاهپوش هم صدق میکند. در این اپیزود باز دوباره میبینیم که این مرد مرموز برای پیدا کردن «هزارتو» و هرچیزی که آنجا انتظارش را میکشد به کشتن هرکسی که سر راهش قرار میگیرد و لازم باشد ادامه میدهد و طوری چشم بسته، با اعتمادبهنفس و بدون گلولههای اضافی این کار را میکند که انگار بارها و بارها در طول ۳۰ سال گذشته آن را تکرار کرده است. اما در خط داستانی او در این اپیزود چیزی که بیشتر از ماهیت «هزارتو» اهمیت دارد، این سوال بود: آیا کشتن اندرویدها قتل محسوب میشود؟ این سوالی بود که در نقد هفتهی گذشته دربارهاش حرف زدیم و سریال هم بهطرز آگاهانهای در این اپیزود نشان میدهد که این فقط سوال ما تماشاگران نیست، که سوال مهمانان پارک هم است. مرد سیاهپوش پس از ورود به منطقهی مکزیکینشینان پارک که مثال دیگری از بزرگی پارک است، یک سری اندروید را که شامل یک زن وحشتزده نیز میشوند میکشد و حتی قصد کشتن یک دختربچهی کوچک را هم دارد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اما نکتهی مهم این صحنه، اینجاست که او مدام در بین کشتارش به ما یادآور میشود که هیچکدام از اینها دقیقا واقعی نیستند. دیدن حمام خونی که مرد سیاهپوش بدون درنگ به راه میاندازد و برخورد با این مسئله که تمام اینها عواقب بلند مدتی ندارند و روباتهای مُرده بعد از تمیز و تعمیر شدن به کار برمیگردند، این صحنه را به چیزی بیشتر از یک اکشن صرف تبدیل میکند و کاری میکند که دوباره از خودمان بپرسیم با اینکه میدانیم هیچکدام از اینها یک قتل واقعی نیست، اما باز چرا احساس بدی نسبت به آنها داریم؟ آیا باید به حرف مرد سیاهپوش به عنوان کسی که چم و خم این دنیا را بهتر از ما میداند اعتماد کنیم یا او اشتباه میکند؟ آیا او دربارهی انسانهای واقعی هم چنین تفکری دارد؟ اصلا آیا جواب مطلقی برای این سوال وجود دارد؟ خلاصه اینکه دیدن اعمال شرورانهی مرد سیاهپوش و زیر سوال بردن اعمال شرورانهاش به دست خودش، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. راستی، یکی از سوالاتی که بعد از اپیزود قبل داشتیم، این بود که آیا کارکنان پارک از کارهای مرد سیاهپوش خبر دارند یا نه؟ در این اپیزود متوجه میشویم که آنها کاملا از هرجومرجی که او به راه انداخته خبر دارند، اما علاقهای برای گرفتن جلوی او نشان نمیدهند. اتفاقا به قول آنها اعمال مرد سیاهپوش کاری میکند تا یخ مهمانان دیگر بشکند و بقیه واقعا متوجه شوند که هرکاری که عشقشان کشید میتوانند در این پارک بکنند.
در بازگشت به پشت صحنهی پارک یکی از چیزهایی دربارهی این اپیزود دوست داشتم جایی بود که لی سایزمور (مسئول داستانگویی پارک) را در حال توضیح دادن سناریوی جدیدش به نام «ادیسهی رودخانهی سرخ» میبینیم که لوگوی منحصربهفرد خودش را هم دارد و یکجورهایی نقش یک محتوای قابل دانلود را در برای بازی وستورلد ایفا میکند. از این طریق میبینیم که وستورلد همچون پشتصحنهی یک سریال تلویزیونی یا بازی ویدیویی عمل میکند. اگرچه داستان سایزمور با وجود سرخپوستهای آدمخواری که در آدمخواری به همنوعانشان هم رحم نمیکنند، خیلی دیوانهوار به نظر میرسد، اما دکتر فورد آن را قبول نمیکند و این آغازی است تا از زاویهی دیگری نسبت به قسمت قبل به فورد نزدیک شویم. بعد از اپیزود اول دکتر فورد به عنوان خالق و مخترع بزرگی به نظر میرسید که دوران شکوهاش به پایان رسیده است و دارد کمکم جایگاه و علاقهاش به این کار را از دست میدهد، اما خوشبختانه در این اپیزود میبینیم که او برنامههای منحصربهفرد خودش را برای پارک دارد و وستورلد را چیزی بیشتر از وسیلهای برای تولید هیجاناتِ پیشپاافتاده میبیند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
البته اینکه سایزمور در دو اپیزود اخیر فقط توسط بقیه ضدحال خورده به معنی بیخاصیت بودن نقش او در سریال نیست. در واقع میتوان گفت فورد و سایزمور دو نوع داستانگو و کارگردان متفاوت هستند که هرکدام ویژگیهای خودشان را دارند. فورد نمایندهی هنرمندی است که به دنبال خلق یک اثر هنری ماندگار است. سایزمور اما کارگردانی است که وستورلد را به عنوان وسیلهای برای خلق اتفاقات حماسی و هیجانهای بزرگ میبیند. اگر فورد نمایندهی فیلمهای هنری باشد، پس سایزمور هم نمایندهی بلاکباسترهای هالیوودی است. خیلی راحت میتوان تلاش سایزمور برای توضیح سناریوی دیوانهوارش را مسخره کرد، اما یادمان نرود که همین اپیزود قبل، سناریوی او بود که به آن سکانسِ جنونآمیزِ تیراندازی بیرون کافه منجر شد. حالا باید ببنیم در ادامه طرفدار چشمانداز کدامشان میشویم؟ چشمانداز سایزمور پرزرقوبرقتر و بیخطرتر است، اما در مقابل چشمانداز فورد کنجکاویبرانگیز و مرموز است.
ویلیام شبیه آن بازیکنندههایی است که در GTA پشت چراغ قرمز میایستند و به قوانین وجود نداشتهی این دنیای مجازی احترام میگذارند
ما میدانیم که مهمانان (و تماشاگران سریال) خیلی با این هیجانات پیشپاافتاده خوش میگذرانند. بنابراین سوال این است که آیا نقشهای که فورد در سر دارد مهمانان را شگفتزده خواهد کرد یا او فقط قصد دارد با انجام کاری مهمتر، میراثی بیشتر از یک شهربازی از خود بر جای بگذارد. اما معما این است که او چه نقشهای برای پارک کشیده است و این موضوع چگونه به منارهی کلیسایی که در وسط بیابان افتاده است مربوط میشود؟ خب، اولین چیزی که به ذهنمان میرسد «دین» است. آیا فورد قصد دارد بهطور جدی عنصر دین را به عنوان یک خط داستانی به جامعهی اندرویدها اضافه کند؟ اگر بله، آیا این یک دین واقعی (مسیحیت) خواهد بود یا یک دین ساختگی؟ از آنجایی که به نظر میرسد فورد و برنارد علاقهی زیادی به خودآگاهی مخلوقاتشان دارند، دور از انتظار نیست اگر آنها از دین به عنوان وسیلهای برای راهنمایی آنها به سوی درک دنیای اطرافشان، جایگاهشان در هستی و خالقشان استفاده کنند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
این موضوع با طرز فکر فورد برای تبدیل شدن به یک «خدا» هم صدق میکند. فکرش را کنید، فورد نه تنها با خلق اندرویدها موفق شده مسئلهی مرگ و جاویدانگی را حل کند، بلکه اگر بتواند اندرویدها را با کانسپت دین آشنا کند و خودش را خدای آنها معرفی کند، در این صورت حتی بعد از مرگش، میراث او باقی خواهد ماند و اندرویدها نیز او را ستایش خواهند کرد. در این زمینه باید به نمادپردازی وستورلد به عنوان بهشت و دکتر فورد اشاره کرد که هیچ مشکلی با بازی کردن نقش خدا ندارد. حتی ما در این اپیزود با یک مار هم روبهرو میشویم که فورد با اشارهی انگشت او را از حرکت باز میدارد. بقیهی کارکنانِ پارک را هم میتوان به عنوان فرشتگانی دید که مدام سعی میکنند فورد (خدا) را راضی کنند و بهطرزی جادویی اعمال و رفتار مهمانان را زیر نظر دارند. فقط با این تفاوت که اگر در داستان آدم و حوا این مار بود که آنها را برای خوردن میوه ممنوعه گول زد، به نظر میرسد اینجا این خودِ فورد است که میخواهد مخلوقاتش راهی برای بیرون رفتن از بهشت پیدا کنند.
در این اپیزود میبینیم که فورد برنامههای منحصربهفرد خودش را برای پارک دارد
حالا سوال این است که مرد سیاهپوش نماد چه کسی است؟ مطمئنا اولین چیزی که به ذهنمان میرسد شیطان است. فورد در حال ساختن دنیایی ایدهآل است، اما مرد سیاهپوش در تلاش است تا راه خراب کردن آن را پیدا کند. اما چرا مرد سیاهپوش باید به دنبال خراب کردن این دنیای ایدهآل باشد؟ برای جواب دادن باید به ویلیام برگردیم. برخی از طرفداران باور دارند که ویلیام همان مرد سیاهپوش است و در واقع خط داستانی ورود ویلیام و همکارش به پارک مربوط به ۳۰ سال قبل میشود. بله درست شنیدید! اما از آنجایی که اندرویدها در طول زمان تغییر نمیکنند، چنین چیزی در نگاه اول غیرقابلتشخیص است. طرفداران این تئوری میگویند آن اتفاق بدی که ۳۰ سال پیش در پارک افتاده منجر به کشته شدن عزیزانِ مرد سیاهپوش/ویلیام شده است. از همین رو ویلیام تصمیم گرفته تا هر سال به پارک آمده و راه نابودی آن را پیدا کند. اولین مدرکمان این است که در صحنهای که ویلیام توسط راهنمایش به اتاق تعویض لباس منتقل میشود، در پسزمینه میتوان دید که لوگوی وستورلد (V\) با لوگوی رسمی سریال (/W\) فرق میکند. یا وقتی قطار ویلیام و همکارش به وستورلد میرسد، ایستگاه خلوتتر از اپیزود قبل است. یا در اپیزود اول به محض ورود تدی به پارک، میبینیم که کلانتر به دنبال افرادی برای دستگیری راهزنان میگردد، اما در این اپیزود خبری از کلانتر نیست و جای او را مامور ارتشی گرفته که به دنبال سرباز میگردد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
البته ممکن است ویلیام/مرد سیاهپوش هدف دیگری به جز خراب کردن وستورلد داشته باشد. مثلا ممکن است بعد از اولین سفر ویلیام، وستورلد به یک مشغلهی ذهنی برای او تبدیل شده باشد. بگذارید اینطوری توضیح بدهم: یکی از سوالاتی که طرفداران میپرسند این است که وقتی مهمانان در مبارزهها و تیراندازی با اندرویدها صدمه نمیبینید، آیا اکشنها پس از مدتی خستهکننده نمیشوند؟ مثل این میماند که ما «ندای وظیفه» را روی درجهی خیلی آسان بازی کنیم. سریال جواب این سوال را بهطرز نامحسوسی از زبان فورد و مرد سیاهپوش میدهد. مسئله این است که مردم شاید در ابتدا برای دوئل کردن به وستورلد سفر کنند، اما پس از مدتی چیز دیگری نظرشان را جلب میکند و آن نکات ریزی است که در طراحی دنیا به کار رفته، راز و رمزهای آن و غرق شدن در اتمسفر آن از طریق صحبت کردن با یک روباتِ انساننماست. ویلیام برخلاف همکارش که به دنبال کشیدن ماشه و دعوا کردن و لذت بردن از ظاهر پارک است، طوری دیگر به اطرافش نگاه میکند و روی همهچیز ریز میشود و این شگفتی را میتوان در پس چشمانش احساس کرد. خب، شاید هدف ویلیام/ مرد سیاهپوش برای پیدا کردن «هزارتو» همین است. او آنقدر جذب پیچیدگی و شگفتی این دنیا شده که میخواهد ته آن را در بیاورد. یا شاید هم مرد سیاهپوش میداند که آینده از آن هوشهای مصنوعی است و میخواهد به یکی از آنها تبدیل شده و به جاودانگی برسد! خلاصه اگر بعدا معلوم شد خط داستانی ویلیام فلشبک بود، شوکه نشوید! اگر هم نه، ناراحت نشوید. شاید همهی اینها تصادفی بوده باشد.
اپیزود دوم «وستورلد» به اندازهی افتتاحیه تاثیرگذار نیست و به خاطر پرداختن به چندین خط داستانی و چندین ایده در حد اپیزود قبل متمرکز نمیشود، اما این از آن اپیزودهایی است که همیشه بعد از یک آغاز طوفانی انتظارش را میکشیم و این قسمت هم با پایین آوردن سرعت داستان و پرداختن به بخشهای دیگری از این دنیا و پیچیده کردن درک ما از اتفاقاتی که در حال وقوع است به ساعتِ تاملبرانگیزی تبدیل میشود و همانطور که بررسی کردیم، نه تنها به عمقِ بحثهای مطرح شده در اپیزود اول اضافه میکند، بلکه در زمینهچینی آیندهای هیجانانگیز هم وظیفهاش را با موفقیت انجام میدهد.
Rasoulh111
10-31-2016, 12:23 PM
نقد قسمت سوم سریال Westworld - وستورلد ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
همراه بررسی قسمت سوم Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اگر با نوشتههای من همراه بوده باشید، حتما میدانید که من عاشق اپیزودهای مقدمهچین هستم و همیشه از کارکرد قوی آنها دفاع کردهام و بارها از این گفتهام که زمینهچینی درست چگونه میتواند به بالا بردن هیجان و عمل کردنِ بهتر اپیزودهای انفجاری منجر شود. اپیزود سوم «وستورلد» برخلاف اپیزود دوم که یکجورهایی بخش دوم افتتاحیه بود، سعی میکند ما را وارد فصل تازهای از سریال کند و این به اپیزودی ختم شده است که میخواهد بعد از مقدمهچینی اولیهی سریال، اتفاقات اصلی داستان را پیریزی کند. نتیجه اپیزودی است که هم از آن گله دارم و هم آن را دوست دارم. گله دارم چون این اپیزود که «جداافتاده» نام دارد بعضیوقتها جنبهی بد اپیزودهای مقدمهچین را نشان میدهد و آدم را نگران میکند که نکند «وستورلد» به یکی از آن سریالهایی تبدیل شود که به هوای مقدمهچینی، بدون تغییر در یک نقطه درجا میزنند و آن را دوست دارم چون با اپیزود تمیزی طرف هستیم. دولوریس خط داستانی خوبی دریافت میکند. ما اطلاعات کنجکاویبرانگیز بیشتری دربارهی گذشتهی پارک به دست میآوریم، بخشی از انگیزهها و معماهای مربوط به دکتر فورد روشن میشود که بهشخصه انتظارش را نداشتم و اگرچه تدی طبق معمول ادای قهرمانان خوشتیپ را درمیآورد و بهطرز تراژیکی کشته میشود، اما اینبار کارهای بیشتری هم انجام میدهد و درگیری او با خط داستانی مرموز دکتر فورد به سوالات جدی و ترسناکی ختم میشود که باز دوباره تا هفتهی بعد سرگرممان نگه میدارند.
باز هم میگویم «جداافتاده» ابدا قسمت بدی نیست. بیشترین لحظات آن درگیرکننده بود و زمانهای دیگر هم نکاتی داشت که حوصلهی تماشاگر را سر نمیبرد، اما «جداافتاده» همان نقطهای است که «وستورلد» نشانههایی از به تکرار افتادن را از خود نشان میدهد و این زنگ خطر را به صدا در میآورد تا قبل از اینکه موضوع جدی شود، سریال باید یک تکان اساسی به خودش بدهد. تمام مشکل من هم نه با محتوا و داستانها و بحثهای مربوط به خودآگاهی اندرویدها، بلکه با نحوهی طراحی سریال است. مسئله این است که به نظر میرسد سوژهی اصلی این سه اپیزود بررسی قاطیکردن یک روبات بوده است. در دو اپیزود اول این موضوع برای پیریزی سریال قابلدرک بود، اما این موضوع بدون اینکه این داستان را پیشرفت بدهد، باز در «جداافتاده» تکرار شده است. ما از سریالها انتظار داریم که هر هفته تغییر کنند و با کشفهای جدید داستان را به جلو حرکت بدهند، اما «جداافتاده» بعضیوقتها فقط ادای پیشرفت کردن را درمیآورد و به نظر میرسد انگار سریال به دنبال راههای جدیدی برای باقی ماندن در یک نقطه میگردد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
مثلا به خط داستانی آن روبات جداافتاده و سرگردان نگاه کنید. در آغاز اپیزود معلوم میشود که یکی از میزبانان از مسیر داستانیاش منحرف شده است. در نتیجه اِلسی، یکی از برنامهنویسان ارشد پارک و استابس، رییس تیم امنیتی برای پیدا کردن او قدم به کویر میگذارند. پیادهروی آنها در پارک به نیش و کنایههای جالبی بین آنها و صحنههای جالبتری ختم میشود. مثلا ما متوجه میشویم وقتی یکی از اجزای یک خط داستانی غایب باشد، چه اتفاقی میافتد. گروهی که روبات سرگردان جزو آنهاست، دور شکارِ خامشان نشستهاند و هیچکدام اجازهی برداشتن تبر برای چوببری و روشن کردن آتش را ندارند. در نتیجه تمامی آنها ساعتهاست که برای برنداشتنِ تبر بهانههای بنیاسرائیلی میآورند و اگر رهایشان کنید شاید برای سالها به بهانه آوردن ادامه بدهند. این به صحنهی فوقالعاده خندهداری منجر میشود که نشان میدهد عدم آزادی عمل اندرویدها بعضیوقتها میتواند از گلوله خوردن هم دردناکتر باشد.
در نهایت السی و استابس میزبان سرگردان را پیدا میکنند. اولین نکتهای که نظرمان را جلب میکند، این است که این اولینباری است که یک اندروید وسط عملیات قطع سرش با انسانها درگیر میشود. بعد از اینکه روبات بیچاره مغز خودش را با یک تخته سنگ بیرون میریزد، به نظر میرسد دارد یک خبرهایی میشود. اما نه. تنها چیزی که به دست میآوریم یک لاکپشت چوبی است که صورتفلکی شکارچی بر روی آن کندهکاری شده است و روبات سرگردان هم برای نابودی استابس با او گلاویز نشد، بلکه قصد خودکشی داشت. بله، حتما تمام اینها در آینده معنی خواهد داشت، اما هماکنون چیزی به سریال اضافه نمیکنند. کاملا مشخص است که در رابطه با این روبات سرگردان با یک زمینهچینی برای آماده کردن مرحلهی بعدی خیزش ماشینها طرف هستیم، اما حقیقت این است که ما حتی قبل از اینکه سریال آغاز شود میدانستیم که خیزش ماشینها دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد و این نوع زمینهچینی نمیتواند کنجکاوی تماشاگر را برانگیزد. در مقایسه با اپیزود اول که موضوع خودآگاهی روباتها را بهطرز پیچیدهتری بررسی میکرد، خط داستانی روبات سرگردان در این قسمت فقط با این هدف طراحی شده که فریاد بزند: روباتها دیوانه هستند. هیچ شکی دربارهی دیوانهبودن روباتها وجود ندارد، اما اگر «وستورلد» میخواهد به یک داستان منحصربهفرد در این حوزه تبدیل شود، باید از طریق پیچیدهتری به این موضوع بپردازد. اما حتما بعد از این صحنه از خودمان میپرسیم اندروید سرگردان چرا مغز خودش را ترکاند؟ خب، استباس با قطع کردن سرش قصد داشت تا آن را برای تجزیه و تحلیل به آزمایشگاه ببرد. اندروید سرگردان ما هم با نابود کردن سر خودش جلوی فاش شدن دلیل اصلی جدا شدن او از گروهش را گرفت.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
خوشبختانه یافتن روبات سرگردان تنها خط داستانی این اپیزود نیست و بقیهی داستانها خیلی بهتر ظاهر میشوند. دولوریس به نقشاش به عنوان درگیرکنندهترین عنصر سریال ادامه میدهد که بخش زیادی از آن به خاطر بازی ایوان ریچل وود است که واقعا دارد کار غیرممکنی را انجام میدهد. او دارد به کاراکتری جان میبخشد که باید زندگی درونی مصنوعیاش احساس شود. زندگیای که اگر بیش از حد لزوم مورد پرداخت قرار بگیرد، واقعیت سریال و ماهیت کاراکتر او را از تعادل خارج میکند. به عبارت دیگر ریچل وود موفق شده دولوریس را جایی میان روباتهای نادان و انسانهای دانا قرار بدهد و از آنجایی که ما میدانیم او چیزی بیشتر از یک سری برنامه و اسکریپ است، دیدن اجتنابناپذیر شکل واقعی او را هیجانانگیزتر و متفاوتتر خواهد کرد.
خیلی خوشم میآید که سریال در این سه اپیزود با تصویری از صورت دولوریس آغاز شده است
نکتهی بعدی این است که خیلی خوشم میآید که سریال در این سه اپیزود با تصویری از صورت دولوریس آغاز شده است. نه تنها این موضوع با چرخهی تکرارشوندهی زندگی او همخوانی دارد، بلکه ما هر دفعه با تغییرات محسوس کوچکی در او برخورد میکنیم. دولوریس در سکانس آغازین قسمت اول ناتوان بر روی صندلی نشسته است. بهطرز خشکی به سوالات جواب میدهد و توانایی کنار زدن مگسی که روی حدقهی چشمش حرکت میکند را ندارد. اپیزود دوم با دولوریس و صدای مرد ناشناسی در ذهنش که او را از خواب بیدار میکند شروع میشود و در آغاز اپیزود سوم هم او با فرمان دکتر برنارد بیدار میشود. انگار پای دولوریس برخلاف اپیزود اول که یک روبات معمولی دستبسته بود، آرامآرام دارد به اتفاقات جالبی باز میشود. از صدای ناشناسی که در این اپیزود به او فرمان شلیک میدهد تا دکتر برناردی که بهطرز پدرانهای به او علاقهمند شده است.
این در حالی است که گفتگوهای بین آنها در جریان دو اپیزود گذشته یکی از بهترین لحظات سریال بوده است. چون برخلاف خط داستانی روبات سرگردان که بینتیجه ماند، تعاملات دولوریس و برنارد به حرفهایی ختم میشود که تماشاگر را گوش به زنگ نگه میدارند. برنارد به عنوان مردی که با غم از دست دادن پسرش دست و پنجه نرم میکند، کاری را دارد انجام میدهد که عواقب فاجعهبار احتمالیاش را درک نمیکند و از سوی دیگر دولوریس به عنوان گونهی جدیدی از زندگی که به آرامی در حال درک کردن خودش است. این صحنهها کار میکنند. چون ما به هر دو طرف گفتگو اهمیت میدهیم و کنجکاو قدم بعدیشان هستیم. اگر آن روبات سرگردان فقط یک هشدار گذرا بود، برخورد دولوریس و برنارد چیزهای شگفتانگیزی را دربارهی آنها فاش میکند. مهمترین لحظهی خط داستانی دولوریس در این اپیزود اما زمانی است که او بالاخره موفق میشود ماشه را بکشد!
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
ولی قبل از اینکه به آن صحنه برسیم، بگذارید از فورد بگویم. برنارد متوجه میشود که برخی از اندرویدهایی که به مشکل برخورده بودند، اسم کسی به اسم «آرنولد» را به زبان میآوردند. در ادامه فورد فاش میکند که او زمانی شریکی به اسم آرنولد داشته است. طبق گفتهی فورد، آرنولد بهطرز دیوانهواری تمام زندگیاش را وقف مخلوقاتش کرده بوده، با آنها مثل موجودات زنده رفتار میکرده است و سعی میکرده تا به آنها خودآگاهی بدهد. ظاهرا او کاری کرده بوده تا برنامه و اسکریپتهای میزبانان در ذهنشان مثل «صدای خدا» عمل کنند. اما آرنولد میمیرد و فورد تمام کنترل پارک را به دست میگیرد. این وسط، شاید غافلگیرکنندهترین افشای این اپیزود زمانی بود که فورد فاش میکند که او برای روباتها تره هم خرد نمیکند.
تا قبل از این فکر میکردیم فورد و برنارد دستشان توی یک کاسه است و هر دو خودآگاهی روباتها را طلب میکنند. که فورد آنها را به عنوان چیزی بیشتر از سرگرمی میبیند و به دنبال دادن آزادی عمل به آنها است. اما در این اپیزود فورد به یکی از کارمندان پارک که روباتی را پوشانده است گوشزد میکند که آنها چیزی بیشتر از یک شی نیستند و اشتباه گرفتن آنها با یک موجود زندهی هوشیار اشتباه وحشتناکی خواهد بود. اما شاید تقصیر ماست که دربارهی طرز فکر و خواستهی فورد دچار سوءتفاهم شده بودیم. مسئله این است که فورد آنطور که در نگاه اول به نظر میرسد خالق ظالمی که میخواهد مخلوقاتش به زندگی بردهوارشان ادامه بدهند نیست. فورد دوست دارد روباتها آزادی عمل داشته باشند، اما یا فکر میکند خودآگاهی امکانپذیر نیست یا میداند چنین کاری شدنی است، اما آن را بدترین اتفاق ممکن میداند.
اگر یادتان باشد هفتهی گذشته فورد را خدای بهشت (وستورلد) توصیف کردم. در این اپیزود فورد به کارمندی که روی یکی از روباتها را پوشانده است میگوید که آنها سردشان نمیشود و خجالت نمیکشند. این شما را به یاد چه چیزی میاندازد؟ بله، آدم و حوا که تا قبل از خوردن میوه ممنوعه خودشان را نمیپوشاندند. در واقع این شیطان بود که با گول زدنشان باعث شد تا آنها مفهوم خوب و بد را متوجه شوند و از دنیای اطرافشان آگاه شوند. در نقد اپیزود گذشته نقش شیطان را به مرد سیاهپوش دادیم، اما بعد از این اپیزود به نظر میرسد دوتا شیطان داریم و دومی برنارد است. برخلاف فورد و دیگران، برنارد همیشه دولوریس را با لباس ملاقات میکند. این به این معنی نیست که لزوما یکی از آنها قهرمان و دیگری بدمن قصه است. فقط در حالی که برنارد و مرد سیاهپوش میخواهند ماشینها را به خودآگاهی برسانند، فورد میداند با توجه به گذشتهی آنها و نحوهی رفتار انسانها با آنها، این موضوع به خون و خونریزی بدی منجر خواهد شد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
با توجه به این موضوع هدف مرد سیاهپوش هم روشنتر میشود. قبل از این فکر میکردیم مرد سیاهپوش آدم کنجکاوی است که مثل بعضی گیمرهای سیریش قصد فاش کردن راز مرکزی بازی را دارد یا به خاطر اتفاقی در گذشتهاش در طول ۳۰ سال گذشته به دنبال رسیدن به مرکز وستورلد و تخریب آن بوده است. اما حالا به نظر میرسد هزارتویی که او دربهدر به دنبالش است باید به آرنولد و تحقیقاتش در رابطه با خودآگاهی روباتها ربط داشته باشد. این موضوع شاید به این معنی باشد که او در اپیزود اول دولوریس را مورد آزار قرار نداده بوده و در عوض به نحوی در پروسهی هوشیار شدن او نقش داشته است. آیا آن صدایی که دولوریس در آغاز اپیزود دوم و لحظهی شلیک کردن در این اپیزود میشنود، صدای آرنولد است که او را در شکستن برنامههایش کمک میکند؟
مهمترین لحظهی خط داستانی دولوریس در این اپیزود زمانی است که او بالاخره موفق میشود ماشه را بکشد!
به نظر من قضیه با توجه به تمام اینها اینطوری اتفاق میافتد: دولوریس صدای خدا یا آرنولد را میشود که در واقع صدای اراده و خواست خودش است و در نتیجه ماشهای که تاکنون نمیتوانست بکشد را میکشد. تا قبل از این خودآگاهی دولوریس چیزی بیشتر از کشتن ناآگاهانهی یک مگس و چندتا فکر پراکندهی برنامهریزینشده نبود، اما به نظر میرسد در این لحظه او با زیر پا گذاشتن برنامهریزیهای مرکزیاش، از تفنگ استفاده میکند و به این ترتیب راستی راستی به خودآگاهی میرسد. او از طویله به بیرون میدود و با یک راهزن دیگر روبهور میشود. راهزن به او شلیک میکند. دولوریس در ابتدا فکر میکند گلوله خورده است و وحشت میکند، اما دو ثانیه بعد این اتفاق دوباره تکرار میشود. انگار دولوریس توانایی دیدن آینده را دارد و در نتیجه به جای تکرار کاری که همیشه میکرده (دویدن به سمت مادرش)، فرار میکند.
تازه اگر کمی در اتفاقات پایانبندی این اپیزود دقت کنیم، متوجه میشویم که یک چیزهایی با هم نمیخواند و شکبرانگیز هستند. مثلا در اوایل این اپیزود دولوریس در کشوی لباسهایش با هفتتیرش روبهرو میشود، اما چند لحظه بعد خبری از هیچ تفنگی نیست. انگار که دولوریس در حال تصور کردن آن هفتتیر بوده است. سپس در پایانبندی اپیزود، دولوریس هفتتیر مهاجمش را میدزد و به او شلیک میکند. اما یک نکته وجود دارد. دولوریس قبل از کشیدن ماشه، ضامن تفنگ را نمیکشد، اما با این حال گلوله شلیک میشود (آیا این فقط اشتباهی از سوی سازندگان است یا چیزی بیشتر؟). نکتهی مهمتر این است که به نظر میرسد این همان هفتتیری است که دولوریس در کشوی لباسش با آن برخورد کرده بود و در اپیزود قبل از زیر خاک بیرون کشیده بود. پس، سوال این است که دولوریس قبل از اینکه تفنگ را از مهاجمش بگیرد، آن را از کجا آورده بود؟ میدانیم که این اولین باری نبوده که این راهزنان به مزرعهی دولوریس حمله کردهاند. پس در این لحظات او در واقع در حال تجربه کردن تمام دفعاتی است که این اتفاقها افتاده بودند و دارد از آنها برای رو دست زدن به مهاجمانش استفاده میکند. اینطور که به نظر میرسد سریال از عناصر فیلمهایی مثل «ممنتو» و «لبهی فردا» بهره میبرد و امکان دارد برخی از صحنههای دولوریس در زمان حال نباشند و نسخههای تکراری یک خط داستانی در گذشته باشند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اما بگذارید یکی دیگر از مهمترین اتفاقات این اپیزود را فراموش نکنیم. در این اپیزود اطلاعات مبهم تازهای دربارهی خط داستانی جدید فورد به دست میآوریم. او پسزمینهی جایگزینی به تدی میدهد که شامل یک افسر ارتشی روانی قاتل و فرقهی مرگبارِ نقابدارش میشود. این خط داستانی شاید سرگرمکنندهترین بخش این اپیزود بود. اگرچه ما میدانیم تلاش تدی برای کشتنِ سردستهی قاتلها جزیی از یک بازی است، اما نحوهی جدی گرفتن اوضاع توسط او و دیدن وحشت کردن مهمانانی که همراه گروه هستند واقعا لذتبخش است و آدم را یاد بازی کردنهای خودمان میاندازد. سکانس پایانی این خط داستانی اما طبق سنت این سریال با یک معما به سرانجام میرسد. تدی طبق معمول کشته میشود، اما اینبار با گذشته یک تفاوت دارد و آن هم این است که او قبل از اینکه توسط تبرها و ساطورهای فرقهگراها تکهتکه شود، به آنها تیراندازی میکند، اما آنها آخ هم نمیگویند. سوال این است که آیا این فرقهگراهای نقابدار جزو مهمانان هستند که تفنگ میزبانان روی آنها اثر نمیکند یا فورد نحوهی برنامهنویسی میزبانان را برای ایستادگی در مقابل گلولهها تغییر داده است؟ اما سوال مهمتر این است که اصلا هدف فورد از طراحی چنین خط داستانی خونبار و وحشتناکی چیست؟ با توجه به اپیزود هفتهی قبل به نظر میرسید فورد علاقهای به این اکشنهای سطحپایین ندارد و برنامهی عمیقتری برای پارک دارد، اما چیزی که در اینجا میبینیم فرق میکند.
در این اپیزود اطلاعات مبهم تازهای دربارهی خط داستانی جدید فورد به دست میآوریم!
نهایتا شاید تاملبرانگیزترین چیزی که از این اپیزود به جا ماند و هستهی مرکزی سریال را مشخص کرد به صحبتهای فورد دربارهی تئوری «ذهن دوگانه» که آرنولد قصد اجرای آن بر روی اندرویدهای پارک را داشت برمیگردد. فورد از این میگوید که شریکش در تلاشش برای دادن خودآگاهی به اندرویدها، هوش مصنوعی را به شکل یک هرم تصور کرده بود. اولین طبقهی هرم «حافظه»، طبقهی دوم «ابتکار» (یا سیستمی که در اینجا ادای انسانها را درمیآورد) و طبقهی سوم «علاقه به خود» است. فورد ادامه میدهد عمر آرنولد هرگز به طبقهی آخر قد نداد. طبقهی آخر «ذهن دوگانه» نام دارد و آخرین مرحلهی هوشیاری یک هوش مصنوعی است. اما جالب است بدانید که «ذهن دوگانه» نظریهی مندرآوردی خالقان سریال نیست، بلکه ریشه در حقیقت دارد. در سال ۱۹۷۶ روانشناسی به اسم جولیان جینز کتابی به اسم «ریشههای هوشیاری در تحلیل ذهن دوگانه» نوشت. کتابی که از آن به عنوان نوشتهی رادیکالی که نحوهی رسیدن بشر به خودآگاهی واقعی را توضیح میدهد یاد میکنند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
طبق گفتهی جولیان جینز، انسانها ممکن است به تازگی توانایی فکر کردن برای خودشان را به دست آورده باشند و متوجهی اعمال و رفتارشان شده باشند. منظور از به تازگی همین ۳ هزار سال گذشته است. طبق این تئوری انسانها قبل از این از صداهای ذهنشان دستور میگرفتند و فکر میکردند که این الههها یا خدایان هستند که دارند با آنها صحبت میکنند. تازه بعد از اختراع زبان بود که انسانها توانایی توصیف کردن افکارشان را پیدا کردند. یعنی انسانهای اولیه در هنگام گرسنگی، صدایی در ذهنشان میشنیدند که به آنها دستور شکار میداد. اگرچه این صدا در واقع صدای افکار خودشان بوده که براساس غریزه آنها را به حرکت وا میداشته، اما خودشان اینطور فکر نمیکردند. خلاصه این تئوری بیان میکند که انسانها همیشه توانایی تجزیه و تحلیل افکارشان را نداشتهاند و ما به مرور زمان قابلیت شناختن صداهای داخل سرمان به عنوان غریزههایمان را پیدا کردیم. به عبارت دیگر انسانها هم زمانی نوعی هوش مصنوعی بودند که مثل اندرویدهای وستورلد از دنیای اطرافشان آگاه نبودند و همهچیز را بر اساس دستوراتی که بهصورت ناخودآگاه در ذهنشان ظاهر میشد برداشت میکردند و به مرور زمان به این درجه از آگاهی رسیدند.
در اپیزود سوم سریال اما فورد ادامه میدهد که آرنولد به تئوری «ذهن دوگانه» به عنوان نقشهای برای رسیدن به هوشهای مصنوعی خودآگاه نگاه میکرد، اما فورد اعتقاد دارد که این اشتباه است و این تئوری فقط چیز جالبی برای فکر کردن و نظریهپردازی است و بس. به نظر میرسد حق با فورد است. چون ما در لابهلای فلشبکهای گذشتهی وستورلد میبینیم میزبانانی که صدای برنامهنویسیهایشان را میشنیدند دیوانه شده بودند و به خودشان آسیب میزدند. شاید دلیل خودکشی اندروید سرگردان این اپیزود هم همین باشد. اما ما به آرامی داریم میبینیم که تئوری آرنولد شاید در برخی از اندرویدها در حال به حقیقت پیوستن است و سردستهشان نیز دولوریس است. چگونه؟ بگذارید صحنهی تیراندازی دولوریس به مهاجمش در طولیه را دوباره براساس دانستههایمان مرور کنیم. فورد میگوید که آرنولد نقشهی رسیدن به خودآگاهی هوشهای مصنوعی را به شکل یک هرم در نظر گرفته بود. اولین طبقه حافظه است؛ اولین چیزی که دولوریس در این سکانس میبینید، خاطراتش از مرد سیاهپوش است. دومین طبقه ابتکار است؛ دولوریس از خودش ابتکار به خرج میدهد و به جای بیکار نشستن، تفنگ مهاجم را برمیدارد. کاری که هیچکدام از اندرویدهای معمولی نمیکنند. آنها برای سوءاستفاده قرار گرفتن ساخته شدهاند و با تمام گریه و زاریشان این موضوع را قبول میکنند. طبقهی سوم علاقه به خود است؛ دولوریس تفنگ را به سمت مهاجم میگیرد تا از خود دفاع کند. طبقهی آخر ذهن دوگانه است؛ صدای مردی را میشنویم که در ذهن دولوریس میگوید: او را بکش. به نظر میرسد تئوری آرنولد در رابطه با دولوریس به حقیقت پیوسته است. تبریک میگویم. ظاهرا دختر آبیپوش قصه رسما خودآگاه شده است.
Rasoulh111
10-31-2016, 12:24 PM
نقد قسمت چهارم سریال Westworld - وستورلد ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
همراه بررسی اپیزود چهارم سریال Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
مهمترین ویژگی اپیزود چهارم «وستورلد» این است که رسما هویت واقعی این سریال را فاش میکند. این همان اپیزودی است که بهمان نشان میدهد این سریال دقیقا چه چیزی است، چه خصوصیات مثبتی دارد و چه خطراتی آن را تهدید میکند. اگرچه قبل از این با توجه به حدس و گمانهای زیاد من در این مطالب و به خاطر سوال و جوابهای بسیار شما در بخش نظرات، هویت واقعی سریال قابلحدس بود، اما اپیزود چهارم «وستورلد» مهر تایید را میزند: ما با یک سریال رازآلود سروکار داریم. میدانم این افشا برای خیلی از ما غافلگیرکننده نیست، اما حداقل تکلیفمان را به خوبی در رابطه با انتظاری که باید از آن داشته باشیم روشن میکند. تمامش هم به خاطر این است که در مقایسه با سه اپیزود گذشته، این منسجمترین داستان رازآلودی است که سریال موفق به ارائهی آن شده است.
در اپیزودهای دوم و سوم با روایت کم و بیش پراکندهای طرف بودیم که نمیشد دقیقا گفت «وستورلد» چگونه سریالی است، اما بزرگترین چیزی که دربارهی اپیزود این هفته دوست دارم این است که همهی قصههایش به دور یک نقطهی مرکزی میچرخند: راز. اما «رازآلود» اصلا یعنی چه؟ سریالهای رازآلود، سریالهایی هستند که تمرکز اصلیشان بر روی ایجاد سوالات بزرگ و کوچک است. اگرچه هر از گاهی برخی سوالات جواب داده میشوند، اما همیشه یک علامت سوال بزرگ در افق دیده میشود و سریال همیشه بهمان قول میدهد که یک روزی جواب بزرگ آن را خواهیم فهمید. اینها از آن سریالهایی هستند که اسطورهشناسی و تاریخ گذشتگان ستون فقرات داستان را تشکیل میدهند. به عبارت دیگر، تاریخ سریال با کاراکترهای حال حاضر ساخته نمیشود، بلکه آنها عناصری از تاریخی بزرگتر هستند که مدتها قبل از آنها آغاز شده بوده. تاریخی که شاخ و برگهای زیادی دارد و به مرور فاش میشود و بزرگترین جاذبهی سریال هم فاش کردن ذره ذرهی تاریخ پشت صحنهی اتفاقات حال حاضر است.
این نوع داستانگویی اگر به خوبی صورت بگیرد حسابی کار میکند و سریال را به بمب جنجالبرانگیز روز تبدیل میکند و پای آن را به گفتگوهای روزانهی مردم باز میکند و اگر اشتباه انجام شود به همان اندازه تماشاگران را عصبانی میکند. نمونهی بارزش «لاست» است که هم به خاطر نوع داستانگویی پررمز و رازش مشهور شد و هم به همین دلیل در فصل پایانیاش خشم طرفدارانش را برانگیخت (هرچند بهشخصه فکر میکنم پایانبندی «لاست» آنطور که مخالفان میگویند، بد نبود). اگرچه در ابتدا همه «وستورلد» را با عظمت و خطهای داستانی پرتعداد «بازی تاج و تخت» مقایسه میکردند، اما بعد از این اپیزود است که میتوان گفت «وستورلد» بیشتر از تکرار «بازی تاج و تخت» در دنیایی علمی-تخیلی/وسترن، تکرار «لاست» است. در آغاز همهچیز با تمام پیچیدهبودنش، سرراست به نظر میرسید. با اینکه بعد از اپیزود اول چندتا سوال داشتیم، اما نمیشد پارک وستورلد را از لحاظ عمق معماهایش با جزیرهی اسرارآمیز «لاست» مقایسه کرد. ما میدانستیم چه کسی اندرویدها را طراحی و ساخته است. چه کسانی تمام اینها را شروع کردهاند. میدانستیم میزبانان کموبیش چه چیزی هستند و انسانها چه کسانی هستند. البته که میزبانان در حال گم شدن در افکارشان بودند و یک مرد سیاهپوش هم پوست سر اندرویدها را جدا میکرد، اما هنوز کنترل اطلاعات را در دست داشتیم.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
بنابراین وقتی تئوریپردازیهای طرفداران آغاز شد و من هم دربارهی برخی از آنها در این مطالب حرف زدم، برخی خرده گرفتند که چرا الکی سعی میکنم سریالی معمولی را بزرگتر از چیزی که هست نشان بدهم. نمیخواهم اشتباهشان را توی صورتشان بزنم. هرکسی میتوانست بعد از سه اپیزود اول سریال فکر کند که تلاش طرفداران برای تئوریپردازی فقط وسیلهای برای متقاعد کردن خودشان به این است که «وستورلد» سریال پیچیدهای است. اما اپیزود چهارم سریال رسما این نوع داستانگویی را در آغوش میکشد و حالا اینکه این موضوع به موفقیت یا به ضرر محصول نهایی تمام میشود، معلوم نیست. تنها چیزی که میدانیم این است که «وستورلد» با هدف مبهم بودن و اضافه کردن هفتگی هیزم به آتش بحث و گفتگوهای طرفداران ساخته شده است و باید آن را از این نظر مورد بررسی قرار داد.
داستانگویی رازآلود اگر به خوبی صورت بگیرد حسابی کار میکند و اگر اشتباه انجام شود به همان اندازه تماشاگران را عصبانی میکند
مثلا در این اپیزود نویسندگان تقریبا تمام خطهای داستانی را با زمینهچینی اتفاقی بزرگ در آینده روایت میکنند. همانطور که گفتم برای قضاوت نهایی دربارهی این نوع داستانگویی نحوهی پایانبندی خیلی اهمیت دارد. آیا همهی این تکههای پازل پراکنده به انفجاری سوزان و لذتبخش منجر میشود و موفق میشود در حد انتظارات بالای طرفداران ظاهر شود یا نه؟ اپیزود چهارم «وستورلد» اگرچه از لحاظ گیجکنندگی روی دست قسمتهای قبلی بلند میشود، اما این کار را خیلی بهتر از دو قسمت قبلی انجام میدهد. بهطوری که اگر بخواهم این چهار اپیزود را ردهبندی کنم، آن را بعد از افتتاحیه در رتبهی دوم قرار میدهم. این از آن اپیزودهای است که آدم را یاد برخی از قسمتهای فصل دوم «مستر روبات» میاندازد. با اینکه دقیقا نمیدانیم چه اتفاقی در حال وقوع است، اما مهندسی پیچیدگی و طرح سوالات و مرتبط کردن کاراکترها آنقدر باظرافت انجام میشود که تماشاگر از فرو رفتن در این کابوسِ پرهرجومرج لذت میبرد.
رمز موفقیت هم این است که همهی خطهای داستانی از فرمول و حسوحال یکسانی پیروی میکنند و معمایی کنجکاویبرانگیز در مرکز تمامیشان وجود دارد. این باعث میشود که با وجود جدا بودن کاراکترها، همهچیز احساس یک تجربهی مرتبط و کامل را داشته باشد. ما طی صحنهی ترسناکی اطلاعات واضحتری از نقشههای فورد به دست میآوریم. دولوریس بیشتر از گذشته در سفرش به سوی خودآگاهی کامل جلو میرود و از همه مهمتر مرد سیاهپوش هم در جریان جستجوی «هزارتو» کمی از جزییات هدفش فاش میکند. چیزی که قضیه را پیچیده میکند اما خطی است که این شخصیتها را به هم متصل میکند. «هزارتو» در خاطرات دولوریس نمایان میشود و او را در حال صحبت با دختر کوچولوی اپیزود دوم که تصویر هزارتویی را بر روی زمین نقاشی کرده میبینیم. یا مثلا میو در حالی حراجانِ ناشناسش را به یاد میآورد که ما با عروسکی شبیه آنها در دست بچههای سرخپوست روبهور میشویم. اگرچه هنوز با تصویر غیرشفافی طرفیم، اما همین که چیزی این خطهای داستانی جدا را به یکدیگر متصل میکند، نشان میدهد که همهچیز در حال نزدیکشدن به یکدیگر است. این در حالی است که خودِ مرد سیاهپوش فاش میکند که «هزارتو» آخرین رازِ پارک است و یافتن آن است که این پارک را از یک «بازی» به چیزی واقعی با خطراتِ واقعی تبدیل میکند. بنابراین، همین که یافتن «هزارتو» نظم یکنواخت و بیخطر پارک را بهم میریزد، ماجرا را جالبتر میکند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
در همین میان دوباره با اِد هریس و تماشای او هنگام انجام یک سری کارهای کلیشهای وسترنی همراه میشویم که راستش را بخواهید هنوز لذتش را از دست نداده است. تنها چیزی که مرد سیاهپوش را از حالت معمولش خارج میکند، زمانی است که معلوم میشود دو نفر از اعضای گروه «زنی با خالکوبی مار»، مهمان هستند. آنها به او نزدیک میشوند و یکی از آنها از او به خاطر سازمان خیریهاش که خواهرش را نجات داده است تشکر میکند. اما مرد سیاهپوش بلافاصله با اعتنا نکردن به آنها، خفهشان میکند. خب، این مهمترین سرنخی است که برای اثبات اینکه مرد سیاهپوش آدم خوبی است داریم. قبل از این سوال این بود که این مرد چقدر بد است و خرج سفر هرسالهاش به پارک را از کجا میآورد، اما از قرار معلوم او در دنیای واقعی سازمان خیریهای-چیزی دارد که او را در جبههی آدم خوبها قرار میدهد. نکتهی بعدی این است که اگرچه سوالات زیادی پیرامون مرد سیاهپوش وجود دارد، اما حقیقتش با وجود نامشخص بودن ماهیتِ مقصد نهایی، خط داستانی او سرراستترین خط داستانی سریال است که با توجه به گمشدگی بقیهی کاراکترها، احساس خوبی دارد که حداقل هدف یکی از کاراکترها مشخص است.
دولوریس یکی از این گمشدگان است که اگرچه دارد یک چیزهایی متوجه میشود، اما هنوز خیلی با درک مفهوم خودآگاهی و تبدیل شدن به شخصیت واقعیاش فاصله دارد. این هفته برنارد در جریان یکی از گفتگوهایشان به او میگوید که باید «هزارتو» را پیدا کند. بعد از این گفتکو، او در وسط صحرا در کنار ویلیام بیدار میشود و ما میمانیم و این سوال که این گفتگو یک خاطره بود یا یک رویا. نهایتا او همراه با ویلیام و لوگان به ماموریت جایزهبگیری آنها میپیوندد. با توجه به پایانبندی طوفانی اپیزود قبل، دیدن اینکه دولوریس باز دوباره به حالت سردرگمیاش بازگشته، ناراحتکننده است، اما غیرقابلدرک نیست. بالاخره همانطور که هفتهی پیش هم گفتم، او شاید از زاویهی دید ما به خودآگاهی رسیده باشد، اما خودش هنوز چیزی در این باره نمیداند و کماکان باید برای به دست گرفتن کامل افسارِ سرنوشتش تلاش کند.
این وسط، در حالی که حضور ویلیام باعث میشود تا نگهبانان پارک نتوانند دولوریس را به چرخهی داستانیاش برگردانند، دولوریس هم کاری میکند تا ویلیام چیزی برای جنگیدن داشته باشد و به آدم بیرحم و مروتی مثل دوستش تبدیل نشود. نکتهی بعدی این خط داستانی جایی است که نگهبان پارک برای بردن دولوریس از راه میرسد و او مقاومت میکند. چهرهی دولوریس ناگهان طوری از دختر زیبا و معصوم دامدار به قاتلی ترسناک تبدیل شد که گفتم میخواهد دست نگهبان را از بازو جدا کند و به خوردش بدهد! خلاصه این صحنه دو چیز را ثابت میکند: نگهبانان پارک از این به بعد نمیتوانند او را با دروغ برای برگشتن گول بزنند و کافی است موی دماغِ این دختر شوید تا بهطرز «اکس ماکینا«واری غافلگیرتان کند. همچنین این صحنه بهعلاوهی جایی که لوگان روی دولوریس اسلحه میکشد، تنها لحظات این اپیزود هستند که عنصر خطر را به سریال وارد میکنند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
یکی از نکاتی که تاکنون دربارهی «وستورلد» فهمیدهایم این است که فعلا عنصر خطر و مرگ مسئلهی جدیای در این دنیا نیست. مثلا در این صحنه اگر دولوریس گلوله بخورد، به تعمیرگاه میرود و دوباره به خط داستانیاش برمیگردد و بدترین اتفاقی که ممکن است بیافتد گلاویز شدن ویلیام و لوگان خواهد بود. پس، روی کاغذ این اسلحهکشی چندان تهدیدبرانگیز نیست، اما در آن واحد ما نمیخواهیم دولوریس با حالت هوشیاریاش به زیر دست تعمیرکاران برگردد و دوباره از مسیرش برای یافتن حقیقت دور شود. بنابراین این صحنه چندان بیخاصیت هم نیست. این در حالی است که تلاش لوگان برای نابودی هر چیزی که سر راهش قرار میگیرد و ایستادگی ویلیام در مقابل طرز فکر او، معمای اخلاقی سریال را باز دوباره به مرکز گفتگو هُل میدهد: ویلیام چگونه میتواند بدون اینکه احمق و دیوانه به نظر برسد، از زندگی دولوریس و امثال او دفاع کند؟ آیا او دارد همهچیز را جدیتر از چیزی که هست میگیرد و این ما هستیم که داریم الکی از اخلاقمداری او دفاع میکنیم یا حق با اوست؟ این سوالی است که مطمئنا سریال باز دوباره به آن بازخواهد گشت.
رمز موفقیت این اپیزود این است که همهی خطهای داستانی از فرمول یکسانی پیروی میکنند و معمایی کنجکاویبرانگیز در مرکز تمامیشان وجود دارد
بعد به دیدار ترسا با فورد میرسیم. او سعی میکند خالق وستورلد را راضی به کنار گذاشتن برنامهی دگرگونکنندهای که برای پارک کشیده کند، اما فورد به خط داستانیاش پایبند است. خط داستانیای که بهشخصه قبل از این فکر میکردم به یک روایت معمولی خلاصه شود، اما ظاهرا آنقدر بزرگ و پیچیده است که پای ماشینهای غولپیکر حفر زمین به ماجرا باز شده است. اپیزود به اپیزود بیشتر از قبل متوجه چهرهی واقعی فورد میشویم. اول با خالق و مخترع خستهای که عاشق روباتهایش است طرف بودیم. بعد با مرد سرزنده و برنامهداری روبهرو شدیم. سپس، او فاش کرد که هیچ اهمیتی به مخلوقاتش نمیدهد و این او را در موقعیت تاریکتری قرار دارد و حالا جلوهی ترسناکی از او در جریان شاخوشانهکشیاش برای ترسا فاش میشود. ظاهرا زندگی کردن برای سالها در میان روباتهایی که به فرمان او هستند و در دنیایی که از پایه توسط او ساخته شده و بالا آمده، کاری کرده تا فورد واقعا به خدابودنِ خودش باور داشته باشد.
حالا این را بگذارید کنار چیزی که دربارهی فعالیتهای دنیای واقعی مرد سیاهپوش در این اپیزود به دست میآوریم. اگر مرد سیاهپوش برخلاف ظاهرش آدم خوب داستان از آب در بیاید و فورد جای او را به عنوان بدمن اصلی بگیرد، شوکه نمیشوم. چیزی که رسما ۱۸۰ درجه با چهار هفتهی گذشته فرق میکند. این صحنه جدا از اینکه نشان میدهد دقیقا چرا سازندگان آنتونی هاپکینز را برای این نقش انتخاب کردهاند (بازیگری که استاد گره کردن دستانش در هم، خیره شدن در چشمانتان و زدن لبخندی شرورانه است)، مقدمات درگیری احتمالی فورد با هیئت مدیرهی کمپانی دلوس را هم آماده میکند. احتمال اینکه فورد بعدا با ساختن ارتشی از اندرویدها در مقابل هیئت مدیرهی پارک ایستادگی کند دور از انتظار نیست. وگرنه قدرت دارت ویدرگونهی فورد برای کنترل تمام حرکات اندرویدها و آن همه روبات بیخاصیتی که در سردخانه ایستادهاند، فقط برای خوشگلی که نیست. و اگر ارتش روباتهایش به خودآگاهی برسند و از اجرای فرمانهای او دست بکشند، چه پایان شاعرانهای رقم خواهد خورد. این همان انتظارات بزرگی است که در رابطه با سریالهای رازآلود ایجاد میشود و امیدوارم سریال توانایی مدیریت آنها را داشته باشد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
راستی در این اپیزود سرنخهای تازهای دربارهی احتمال میزبان بودنِ برنارد نیز داده میشود. در سکانس افتتاحیه، دولوریس به برنارد میگوید که او نمیخواهد مرگ والدینش را فراموش کند. چون این تنها چیزی است که از آنها برای او باقی مانده است. این جمله از لحاظ مفهومی همان چیزی است که برنارد در اپیزود سوم به همسر سابقهاش میگوید. سرنخ بعدی در جریان گفتگوی فورد و ترسا میآید. جایی که که فورد به ترسا میگوید: «امیدوارم حواسات به برنارد باشه. اون طبیعت حساسی داره». فورد اسم «برنارد» را کمی طعنهآمیزانه و با خنده به زبان میآورد. انگار همزمان میخواهد هم ظاهر ماجرا را حفظ کند و هم عدم باورش به طبیعت حساسِ اندرویدها را نشان دهد. آیا باید اینها را هم به سرنخهای قبلیمان در رابطه با میزبانبودنِ برنارد اضافه کنیم؟
اگر مرد سیاهپوش برخلاف ظاهرش آدم خوب داستان از آب در بیاید و فورد جای او را به عنوان بدمن اصلی بگیرد، شوکه نمیشوم
اما شاید خط داستانی میو را بیشتر از همه دوست داشتم. چون خوشبختانه برخلاف انتظارم بیشتر از بقیهی قصهها چیز بهدردبخوری برای عرضه داشت. در ابتدا به نظر میرسد باید باز دوباره میو را در جریان به یاد آوردن یک سری خاطرهی عجیب و غریب دنبال کنیم و تمام. اما وقتی او به یاد میآورد که از ناحیهی شکم گلوله خورده بوده است، تصمیم میگیرد تا ته و توی آن را در بیاورد و از حقیقت پشت رویاهایش اطلاع پیدا کند. خب، ماجرا از جایی جالب میشود که میو با عروسکی شبیه به جراحانِ ناشناسی که به یاد میآورد روبهرو میشود. از قرار معلوم سرخپوستها تکنسینهای پارک را به عنوان نگهبانان بین زندگی و مرگ میبینند و بقیهی میزبانان پارک هم آنها را به عنوان بخشی از فرهنگِ سرخپوستها میشناسند. حالا سوال این است که آیا همه بدون اینکه خودشان بدانند دارند این تکنسینها را به عنوان بخشی از فرهنگ بعد از مرگِ سرخپوستها به یاد میآورند یا تمام اینها بخشی از برنامهریزی خط داستانی فورد است که معنی این تصاویر و عروسکها را در ذهن آنها کاشته است؟ این موضوع با تلاش احتمالی فورد برای معرفی دین به عنوان خط داستانیاش و معرفی خودش به عنوان خدای اندرویدها همخوانی دارد. در پایان میو با کمک هکتور تکهای از گلولهای که خورده بود را از شکمش در میآورد. این پیشرفت چندان بزرگی نیست، اما حداقل میو از این به بعد میداند چیزهایی که به یاد میآورد رویا نیستند و باید هر چیزی که به خاطر میآورد را جدی بگیرد. مثل زندگی قبلیاش با دخترش!
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
همچنین در جریان خط داستانی مرد سیاهپوش تایید میشود که شخصیت آرنولد واقعی است. مسئله این است که بعد از اپیزود قبل، عدهای از طرفداران نظریه میدادند که داستان دیوانگی آرنولد توسط فورد ساخته شده تا برنارد را بترساند یا اینکه آرنولد فقط یکی از دوستانِ فورد بوده که با هم عکس انداختهاند، اما در این اپیزود مرد سیاهپوش فاش میکند که آرنولد این دنیا را طوری خلق کرده بود که کسی نمیتوانست در آن بمیرد، اما خودش قانون خودش را شکست و مُرد و یک داستان برای گفتن باقی گذاشت. بهشخصه فکر میکنم چیزی که به مرگ آرنولد ختم شده خودآگاهی یکی از میزبانان بوده است. چون تنها چیزی که در وستورلد میتواند به مرگِ بحثبرانگیزی ختم شود، هوشیاری روباتها از دنیای اطرافشان است. اما داستانی که او برای گفتن باقی گذاشت چه چیزی میتواند باشد؟ دستورالعمل تبدیل کردن بلافاصلهی روباتهای نادان به موجودات آگاه؟
مسئلهی بعدی که این روزها تئوری و بحث محوری تمام گفتگوهای پیرامون «وستورلد» است، به مسئلهی ویلیام و مرد سیاهپوش برمیگردد. این از آن تئوریهایی است که هم اطلاعات کافی برای مطرح کردن آن داریم و هم مثالهای نقضی برای مشکوک شدن به آن. از من بپرسید فکر میکنم داستان ویلیام و مرد سیاهپوش در دو خط زمانی جداگانه جریان دارد و در واقع ویلیام نسخهی جوانیهای مرد سیاهپوش است. اپیزود چهارم اما اپیزود رویایی مخالفان این تئوری است. چون چیزهای زیادی وجود دارد که عدم حقیقت داشتن این نظریه را تایید میکنند. مثلا ما میبینیم که داستان ویلیام با داستان خودآگاهی و فرار دولوریس همزمان است. ما میبینیم که کارمند پارک متوجهی خارج شدن دولوریس از چرخهاش میشود و سعی میکند تا او را به مزرعهاش برگرداند که ناموفق است. میزبانی که برای برگرداندن دولوریس مامور شده به دولوریس میگوید که باید به خاطر پدرش برگردد، اما او جواب میدهد که پدرش مرده است. تمام اینها ما را به سوی باور کردن یکی بودن خط زمانی ویلیام و مرد سیاهپوش هدایت میکنند. اما بهشخصه فکر میکنم نویسندگان بهطرز ماهرانهای دارند با ذهنمان بازی میکنند. با توجه به اینکه دولوریس مدام در میان خاطرات و افکارش سیر میکند (و نمونهی آن را هم در قالب گفتگوی او و برنارد دیدیم)، امکان دارد واقعیت و خاطرات او طوری در هم گره خورده باشند که جدا کردن آنها غیرممکن باشد. بله، تمام این نظریهپردازیها به این معنی است که «وستورلد» سریال شگفتانگیزی است که مدام تماشاگر را مجبور به فکر کردن، زیر سوال بردن همهچیز و پر کردن جاهای خالی میکند. فقط امیدوارم قبل از اینکه دیر شود، خودِ سریال هم شروع به پاسخ دادن سوالهایش کند.
OXEYGEN
10-31-2016, 07:55 PM
فصل اول قسمت 5
1080p.951mb ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Hercules
11-05-2016, 01:14 PM
Ramin Djawadi – Westworld: Season 1 (Selections from the HBO® Series) – EP [iTunes Plus AAC M4A] (2016)
(sm118)(sm118)(sm118)
Rasoulh111
11-05-2016, 07:44 PM
نقد قسمت پنجم سریال Westworld - وستورلد ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]فقب)
همراه بررسی اپیزود پنجم سریال Westworld باشید و به بحث دربارهی این سریال بپیوندید.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
پنجمین اپیزود «وستورلد» همان نقطهای است که سریال رسما دنده عوض میکند. در طول چهار اپیزود اول، «وستورلد» را به عنوان سریالی شناختیم که بهطرز بااحتیاط و باظرافتی جلو میرفت و با آرامش کامل داستانها و جزییات بسیار بسیار زیاد شخصیتها و دنیایش را زمینهچینی میکرد. ما چیزهای زیادی دربارهی آدمها و دنیای وستورلد میدانیم و این ما را کنجکاو آینده نگه میداشت، اما همزمان چیزهای بسیار بیشتری هم دربارهی آنها نمیدانیم. اوج این روایت رازآلود جایی بود که سریال هفتهی گذشته به معنای واقعی کلمه وارد فاز «لاست» شد و اینگونه تمام خطهای داستانی بهطرز اسرارآمیزی درهمگره خوردند.
وقتی میگویم اپیزود پنجم «وستورلد» نقطهی تغییر دنده است، به این معنا نیست که جواب تمام سوالهایمان فاش میشود (اصلا کجای افشای ناگهانی تمام سوالاتمان هیجانانگیز است؟!)، بلکه به این معنی است که باید از اینجا به بعد انتظار سرعت گرفتن ریتم سریال و باز شدن یا حداقل شُل شدن گرهها و رازهای داستانی را داشته باشیم. طبق ساختار کلاسیک داستانگویی در تلویزیون، اپیزود اول به درگیر کردن مخاطب اختصاص دارد و بقیهی اپیزودها تا نیمفصل به زمینهچینی. اپیزود نیمفصل اما همان جایی است که سریال پس از تمام کردن فازِ زمینهچینی، شروع به حرکت دادن همهچیز به سوی مرحلهی بعدی میکند. اپیزود پنجم «وستورلد» نقش همان دستی را بازی میکند که دنده را عوض میکند. بنابراین با اپیزودی طرفیم که تاکنون شلوغترین و شاید پیچیدهترین اپیزود سریال باشد. این قسمت نه تنها تقریبا تمام خطهای داستانی فعال را یک قدم به جلو حرکت میدهد، بلکه همزمان کاراکترها و رازهای جدیدی را معرفی میکند. مهمتر از همهی اینها کاراکترهای مهم با یکدیگر مواجه میشوند و بقیه هم تصمیماتی میگیرند که به معنای واقعی کلمه بازیشان را یک درجه حساستر میکند و آنها را وارد منطقهای میکند که دیگر خبری از نقطهی ذخیرهسازی نیست.
بگذارید با مهمترین تئوری و بحث این روزهای طرفداران شروع کنیم: آیا داستان سریال در دو یا چندین خط زمانی متفاوت روایت میشود و آیا ویلیام همان مرد سیاهپوش است که ۳۰ سال بین داستانشان فاصله وجود دارد؟ همیشه این موضوع را به آخر مطلب منتقل میکردم، اما اپیزود پنجم طوری روی این نظریه مانور میدهد که رسما باید با قطعیت جواب «بله» را برای آن کنار بگذاریم. باز در این اپیزود این احساس ایجاد میشود که دولوریس در تعاملات با ویلیام در حال مرور خاطراتش است تا چیز دیگری. مثلا در اولین صحنهی او در این اپیزود، دولوریس را در ابتدا تنها در قبرستان میبینیم و پس از نماهای سریعی که از کلیسا میبینیم، ناگهان در نمای بعدی سروکلهی ویلیام و لوگان هم پیدا میشود. یا باز چنین چیزی در نمای پایانی خط داستانی او در این اپیزود هم تکرار میشود. دولوریس پس از دیدن لوگوی «هزارتو» بر روی تابوت به فکر فرو میرود و وقتی دوربین برمیگردد اثری از ویلیام و لورنس نیست.
اما مهمترین مدرکی که داریم جایی است که لورنس در خط داستانی مرد سیاهپوش توسط او بهطرز «عروسی خونین»واری کشته میشود، اما خیلی زود سروکلهی او به عنوان اِلازو (مجرم تحت تعقیب) در خط داستانی ویلیام و لوگان پیدا میشود. با توجه به اینکه الازو خودش را در قطار به عنوان لورنس معرفی میکند، برخی ممکن است دلیل بیاورند که این چیزی را دربارهی تئوری خطهای زمانی ثابت نمیکند. چون ممکن است کارکنان پارک لورنس را بعد از تمام شدن کار مرد سیاهپوش با او، تعمیر کرده و به اول چرخهی داستانیاش برگردانده باشند. چون اگر یادتان باشد، مرد سیاهپوش لورنس را برای اولینبار در پایان خط داستانیاش و زمانی که به خاطر جرایمش در حال اعدام شدن است پیدا میکند، اما بهشخصه با توجه به مدارک بسیار زیادی که در خصوص خطهای زمانی متعدد داستان داریم و تمرکزی که دوربین روی معرفی دوبارهی او در این اپیزود میکند، فکر میکنم باید آن را به عنوان مدرک محکم دیگری برای اثبات این تئوری برداشت کنیم و البته در نهایت گفتگوی دکتر فورد و مرد سیاهپوش را به عنوان مدرک دیگری داریم که جلوتر به آن میرسیم.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند] ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
اما سوالی که بیشتر از این مسئله برای من جالب بوده، این نبوده که این مدارک چگونه در کنار هم قرار میگیرند، بلکه این بوده که چرا سازندگان چنین روشی را برای روایت داستانشان انتخاب کردهاند؟ بیایید برای یک لحظه هم شده بیخیال تلاش کردن برای کنار هم قرار دادن قطعات این پازل پیچیده شویم. بیایید قبول کنیم که ویلیام و مرد سیاهپوش یک نفر هستند و بیایید وانمود کنیم که آره، ویلیام، آن مرد خوشقلب با کلاه سفید بعد از اینکه مجبور میشود هفتتیرش را به سمت میزبانان شلیک کند تغییر میکند و به مرور زمان به مرد سیاهپوشی تبدیل میشود که امروز میشناسیم. کسی که هنوز نشانههایی از خوب بودن در او دیده میشود، اما ابایی در کندن پوست سر میزبانان ندارد. اگر این اپیزود همانطور که احساس میکنیم روی این نظریه مهر تایید بزند، غیرمنطقی نیست. چون مهمترین تمی که در همهجای این اپیزود جریان دارد، «تحول» است. این اپیزود دربارهی جادههای طولانیای است که برای رسیدن به سرنوشتهایی ناشناخته قدم به درونشان میگذاریم.
چنین مضمونی کاملا دربارهی ویلیام صدق میکند. مهمان سادهلوحی که بدون علاقه به پارک آمده است، عاشق یکی از میزبانان میشود و این حساسیتِ سفر او را در یک چشم به هم زدن، از صفر به صد میرساند. چنین مضمونی دربارهی مرد سیاهپوش هم درست است. کسی که در حال انجام یک ماموریت ۳۰ ساله است و دغدغهی رسیدن به مقصدی را دارد که چیزی دربارهی ماهیت آن نمیداند. و چنین چیزی حتما دربارهی دولوریس هم حقیقت دارد. دختری که چرخهی تکراریاش را میشکند و به اختیار خودش شروع به گرفتن تصمیماتی میکند که در جامعهی تحت کنترل وستورلد یک رویداد انقلابی محسوب میشود. اما خودش هنوز نمیداند در پایان این آغازِ انقلابی چه چیزی انتظارش را میکشد؟
با اپیزودی طرفیم که تاکنون شلوغترین و شاید پیچیدهترین اپیزود سریال باشد
یکی از دلایل دیگری که استفاده از خطهای زمانی پراکنده را توجیه میکند، خلق حسی است که کاراکترها و مخصوصا میزبانان از دنیای اطرافشان دارند. عنصر زمان مفهوم بیمعنایی برای میزبانان است. آنها بهطور مداوم در حال مردن و برگشتن به زندگی هستند. نحوهی درک آنها از زندگی منحصر به خودشان است. وقتی بیدار میشوند زندگیای را به یاد میآورد که واقعا اتفاق نیافتاده و فقط چندین خط کُد است. خاطرات جدیدشان را از دست میدهند. چون آنها مثل وسایل شهربازی هستند، قابلتغییر نیستند و باید مثل روز اول باقی بمانند. خب، استفاده «وستورلد» از این فرمول روایی که شامل خطهای زمانی نامشخص و پریدن به آینده و گذشته با یک کات و بدون زیرنویسی که ما را از زمان وقوع داستان مطلع کند، وسیلهای برای قرار دادن ما به جای میزبانان و شخصیت اصلی داستان، دولوریس است.
وقتی شما عنصر زمان را تجربه نمیکنید، زمان هیچ معنی و مفهومی برایتان ندارد. برای میزبانان زمان اهمیت ندارد. همهچیز به یک سری تصاویر برنامهریزیشده، مرگهای متوالی و خاطرات غیرشفاف خلاصه شده است. درست مثل بیل پیر، دوست اندرویدی دکتر فورد که اگرچه مدتهاست که از رده خارج شده و در سردخانه زندگی میکند، اما هر وقت بیدار میشود با خندهای بر لب شروع به نوشیدن و صحبت کردن میکند و بهطرز دردناکی به یاد نمیآورد که زمان گذشته است و خیلی وقت است که اهمیتش را از دست داده است. پس، از آنجایی که قهرمان اصلی «وستورلد» یک میزبان است و هدف این سریال نمایش واقعگرایانهی زندگی هوشهای مصنوعی است، چنین نوع روایتی با عقل جور درمیآید و این یعنی خطهای زمانی مبهم سریال فقط وسیلهای برای تزریق معما و سوال به داستان نیستند، بلکه دلیلی هنرمندانه دارند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
در همین خصوص باید به سکانس افتتاحیهی این اپیزود اشاره کنم. جایی که دکتر فورد در حال صحبت کردن با بیل پیر است. او یکی از داستانهای دوران کودکیاش را تعریف میکند. داستان یک سگ گریهوند که تمام عمرش را صرف دویدن کرده بوده، اما وقتی یک روز موفق میشود گربهای را شکار کند، همانجا مینشیند و نمیداند باید چه کار کند. این شاید داستان زندگی خودِ فورد باشد. او برای رسیدن به چیزی که میخواست تلاش کرد. دنیایی را خلق کرد و به تنها خدای آن تبدیل شد. اما با تمام اینها او را در حال نوشیدن با یک روبات کهنه در سردخانهای تاریک و نمور میبینیم. انگار فورد هم مثل آن گریهوند نمیداند هدف بعدیاش چیست. انگار فورد به مخلوقاتش حسودی میکند. آنها مفهوم زمان را متوجه نمیشوند و مثل بیل پیر همیشه هدفی در هستهی مرکزیشان برنامهریزیشده است، اما فورد نه. او تمام این ۳۰ سالی که صرف ساختن این دنیا کرده است را به یاد میآورد. ۳۰ سالی که به سرعت باد گذشته است. فورد تکتک این سالها را برخلاف بیل پیر به یاد میآورد و به این فکر میکند که تمام آنها برای ساختن چه چیزی صرف شدند.
شاید سوال این است: آیا روبات بودن و داشتن برنامه و هدفی مشخص برای انجام دادن و خوشحال بودن خوب است یا انسان بودن و آزادی در دنبال کردن اهداف خودمان؟ آیا عدم تجربهی زمان خوب است یا به یاد آوردن تمام ثانیههایی که برای رسیدن به مقصدی نامعلوم و ناامیدکننده سپری میکنیم؟ نمیدانم، شاید دلیل اصرار فورد در هوش مصنوعی نگه داشتن هوشهای مصنوعی این است که نمیخواهد دردهایی که خودش به خاطر خودآگاهیاش کشیده است را آنها هم بکشند. البته داستان گریهوند و گربه دربارهی دولوریس و مرد سیاهپوش هم صدق میکند. دولوریسی که مثل سگهای مسابقهای همیشه در یک چرخه حرکت میکرده است، حالا افسارش را پاره کرده است و به دنبال هدفی واقعی روانه شده است. آیا مثل فورد پایانی ناامیدکننده انتظار او را میکشد؟ مرد سیاهپوش چه؟
یکی از دلایلی که استفاده از خطهای زمانی پراکنده را توجیه میکند، خلق حسی است که کاراکترها و مخصوصاً میزبانان از دنیای اطرافشان دارند
اگرچه ویلیام و لوگان در اولین اپیزود حضورشان در سریال چندان بااهمیت به نظر نمیرسیدند و انگار فقط میخواستند به نمایندگان بینندگان در پارک تبدیل شوند، اما به مرور زمان به اندازهی بقیهی کاراکترها کنجکاویبرانگیز شدهاند. ما در ابتدا فهمیدیم که ویلیام و لوگان همکارانی هستند که با یکدیگر به تعطیلات آمدهاند. بعد معلوم شد که آنها چندان با هم رفیق صمیمی نیستند. بعد مشخص شد که ویلیام قرار است با خواهر لوگان ازدواج کند و در این اپیزود فاش میشود که ویلیام برای لوگان کار میکند و او به تازگی به ویلیام ترفیع داده و او را معاون رییس اجرایی شرکتشان کرده است. لوگان برای او فاش میکند که او به خاطر خوب بودن در کارش این جایگاه را به دست نیاورده است، بلکه لوگان او را به یک دلیل دیگر انتخاب کرده است: به این دلیل که ویلیام برخلاف دیگران آنقدر سربهزیر است که هیچوقت برای او تبدیل به یک تهدید نمیشود. لوگان چنین طرز فکری را به زندگی شخصیشان هم میکشاند و میگوید که به این دلیل هیچ احترامی برای او قائل نیست و خواهرش هم او را فقط به این دلیل برای ازدواج انتخاب کرده است. به خاطر اینکه او آدمخوب داستان است. کسی که عرضه نارو زدن و منحرف شدن از چرخهی داستانیاش را ندارد!
خیلی زود لوگان در دست نیروهای عصبانی ارتش موئتلفه میافتد و ویلیام هم از کمک کردن به او سر باز میزند تا به این ترتیب لوگان به این نتیجه برسد که نباید قلب هیچ آدم خوشقلبی را بشکند! این لحظهی تحول ویلیام است. او بالاخره به بازیکنندهی فعال بازی وستورلد تبدیل میشود و با رها کردن لوگان درگیریشان را شخصی میکند. ماجراجویی واقعی ویلیام با تبدیل شدن او به کس دیگری شروع نمیشود، بلکه بعد از تمام تلاشهای او برای پایبند ماندن به اخلاق در پارک، ویلیام به این نتیجه میرسد که در چارچوب وستورلد میتواند به هرکسی که میخواهد تبدیل شود. این در حالی است که دولوریس هم در قالب ویلیام همان همراه ایدهآلی را به دست میآورد که برای رسیدن به هزارتو به آن نیاز دارد. کسی که برخلاف بقیهی مهمانان پارک و درست شبیه به مرد سیاهپوش قصد بازی کردن یا وانمود کردن ندارد، بلکه خودش را در ماجرایی پیدا کرده که کاملا واقعی است و احتمالا لوگان او را فراموش نخواهد کرد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اما رازهای خط داستانی ویلیام و لوگان همینجا به پایان نمیرسد. در این اپیزود میفهمیم که ویلیام و لوگان فقط برای خوشگذرانی به پارک نیامدهاند، بلکه کمپانی آنها قصد خرید پارک را دارد و آنها نمایندگان کمپانی برای بررسی محصول هستند. لوگان از این میگوید که بعد از کشته شدن یکی از دو خالق وستورلد (آرنولد)، پارک در وضعیت بدی به سر میبرد و به سرعت در حال از دست دادن پول و ارزشش است و در یک سقوط آزاد قرار گرفته است. با توجه به این اطلاعات به یک نتیجه میرسیم: اگر نظریههای مربوط به خطهای زمانی متفاوت حقیقت داشته باشند، پس میتوان گفت خط داستانی لوگان و ویلیام ۳۰ سال قبل از حال جریان دارد و این دو میتوانند نمایندگان شرکت دلوس باشند. همان شرکتی در زمان حال مسئول کنترل و نگهداری از پارک است. اگر چنین چیزی درست باشد، پس برخی از سوالاتمان دربارهی فعالیتهای بیپروای مرد سیاهپوش هم حل میشود. اگر مرد سیاهپوش، ویلیام باشد و اگر ویلیام یکی از افراد بالا رتبهی خریدار پارک باشد، پس این یعنی مرد سیاهپوش یک مهمان معمولی و کنجکاو نیست، بلکه یکی از اعضای هیئت مدیرهی پارک در زمان حال است. شاید به خاطر دسترسی نامحدود مرد سیاهپوش به پارک است که او موفق شده هر سال بلیت گرانقیمت پارک را جور کند. چون او اصلا مجبور نیست بلیت بخرد. و این موضوع توضیح میدهد که چرا هیچکس به او اهمیت نمیدهد و جلوی فعالیتهای دیوانهوار و سوالبرانگیزش را نمیگیرد. چون او یکی از صاحبان پارک است.
نکتهی بعدی که از خط داستانی لوگان و ویلیام به دست میآوریم، شهر جدیدی است که آنها قدم به آن میگذارند. در این اپیزود معلوم میشود که محیط پارک به سوییتواتر و آن شهر مکزیکینشین خلاصه نمیشود و فقط کافی است پایه باشید تا قدم به مناطق پرتتر و دیوانهوار و خطرناکتری بگذارید. برخلاف سوییتواتر که ماموریتهایش به دستگیری مجرمان خردهپا و دوئلبازیهای بیخطر خلاصه میشود، در پرایا داستانهای پیچیدهتر و بزرگتری در حد جنگ انتظار میزبانان را میکشد. نکتهی بعدی اما این است که در این سو از پارک میزبانان بیخاصیت به نظر نمیرسند، بلکه ظاهرا سیستم کتکزدن و کشتن مهمانانشان مثل ساعت کار میکند.
قبل از این میزبانان اصلا تهدیدبرانگیز به نظر نمیرسیدند، اما در جریان عملیات سرقت از گاری میبینیم که یکی از سربازان ارتش اتحادیه شروع به خفه کردن لوگان میکند و شلیک ویلیام است که جلوی او را میگیرد. یا در جایی دیگر میبینیم که نیروهای موئتلفه لوگان را زیر مشت و لگد میگیرند. سوال این است که اگر ویلیام شلیک نمیکرد، آن سرباز لوگان را میکشد؟ از یک طرف به نظر میرسد هرچه به درون ماموریتهای پارک عمیقتر شوید، همهچیز سختتر میشود و از طرف دیگر از آنجایی که طبق نظریهی طرفداران صحنههای دولوریس، ویلیام و لوگان در این اپیزود در گذشته جریان دارند، پس امکان دارد که کنترلکنندگان پارک مقدار سختی و خطرناکبودن پارک و میزبانان را به مرور زمان پایین آوردهاند. مثلا چند اپیزود قبل یا در همین اپیزود وقتی ویلیام گلوله میخورد به عقب پرت میشد و زمین میخورد، اما در صحنههای مرد سیاهپوش میبینیم که او گلولههای دشمنانش را بدون آخ گفتن دریافت میکند. شاید آزاد بودن بیش از اندازهی میزبانان در آسیب زدن به مهمانان یکی از بخشهای همان حادثهای بوده که دههها قبل افتاده و بعد از آن پارک تصمیم گرفته تا برای جلوگیری از آن، دوز همهچیز را پایین بکشد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
در یکی دیگر از پیچهای هیجانانگیزترِ این اپیزود بالاخره از ماجرای آن میزبان سرگردان که چند اپیزود قبل مغزش را با سنگ متلاشی کرده بود اطلاع پیدا میکنیم. در ابتدا به نظر میرسید این میزبان یکی از جمله میزبانانی است که بر اثر رسیدن به خودآگاهی نصفهونیمه عقلش را از دست داده و با کشیدن صورت فلکی شکارچی قصد رسیدن به آسمان را داشته است، اما الیز هیوز در این اپیزود متوجه میشود که در دست هیزمشکن ما یک دستگاه ارتباط با ماهواره جاسازی شده تا اطلاعاتی را به بیرون از پارک بفرستد. از قضا او به خودآگاهی نرسیده بوده، بلکه جاسوسی است که توسط افرادی ناشناس کنترل میشود.
خب، سوال این است که این خیمهشبباز چه کسی میتواند باشد؟ اولین مضنونمان کسی نیست جز ترسا، نمایندهی شرکت دلوس که در اپیزود قبل توسط فورد تهدید شد که در کارش دخالت نکند. اگرچه او در این اپیزود غایب بود، اما به نظر میرسد بدنِ هیزمشکن به دستور او راهی کوره شده بود. چرا؟ چون اگر یادتان باشد در یکی-دو اپیزود قبل او به زور تیم خودش را برای بررسی دلیل رفتار عجیب هیزمشکن سرگردان مامور کرد و اجازه نداد تا الیز و برنارد در این کار دخالت کنند. و از آنجایی که ترسا نمایندهی دلوس است و این شرکت هم از فعالیتهای اخیر فورد دل خوشی ندارد، شاید او از این طریق در حال جاسوسی و جمعآوری اطلاعات علیه فورد بوده است. از آنجایی که الیز این موضوع را به برنارد خبر میدهد و برنارد هم با ترسا رابطهی مخفیانه دارد، باید دید آیا برنارد از قبل، از این مسئله خبر داشته است یا نه؟ روی هم رفته بهتر است سران پارک سر عقل بیایند. چون در حالی که آنها در جنگ سرد به سر میبرند، یک جنگ واقعی با وجود میزبانانی که دارند دنیایشان را زیر سوال میبرند، در حال جرقه خوردن است.
در اپیزودی که همهی خطهای داستانی با پیشرفتهای جالبی روبهرو میشدند، خط داستانی ترسناک میـو هم از این قاعده جدا نبود. جایی که میو روی تخت اتاق جراحی بلند میشود و تکنسین وحشتزدهی پارک را با اسمش (فلیکس) صدا میکند. در حالی که دولوریس برای رسیدن به آزادی در دشت و صحرا در جستجوی هزارتو است، ظاهرا میـو حوصلهی این کارها را ندارد. بنابراین با میانبر زدن یکراست در قلب پارک بیدار شده است. فعلا معلوم نیست میو چقدر از دنیای اطرافش خبر دارد و چه برنامهای در سر دارد، اما از آنجایی که او همصحبت جدیدی پیدا کرده است، فکر میکنم خیلی طول نمیکشد تا جواب سوالاتش را بگیرد. مسئله این است که در رابطه با بیدار شدن میو با اتفاقی سروکار داریم که نمونهاش ۳۰ سال گذشته اتفاق افتاده و این روزها کسی چیزی دربارهی مقابله با آن نمیداند. این وسط فکر میکنم از خوششانسی میو بود که با کسی مثل فلیکس روبهرو شد که علاقهی عمیقی به میزبانان دارد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
در طول این اپیزود متوجه میشویم که فلیکس یک کارگر بیحوصلهی معمولی نیست که مثل اکثر همکارانش اوقات فراغتش را در واقعیت مجازی بگذراند، بلکه بلندپروازیهایش به فراتر از تعمیر و حراجی روباتها میرود. ما میبینیم که فلیکس یک گنجشک مصنوعی خراب را دزدیده است و وقت بیکاریاش را صرف برنامهریزی دوبارهی آن و زنده کردنش میکند. فلیکس موفق میشود پرنده را به زندگی برگرداند، اما این اتفاق با بیدار شدن میو همراه میشود. اما میو چگونه اسم فلیکس را میداند؟ اینطور که به نظر میرسد میو که در زمینهی بیدار شدن وسط حراجی به مقام استادی رسیده است، بعد از اینکه در پایان قسمت قبل فهمید که بارها بدون مشکل مُرده و به زندگی برگشته است، خودش را زخمی میکند و وقتی به تعمیرگاه منتقل میشود، خودش را به خواب میزند و بهطور مخفیانه به صحبتهای تکنسینها گوش میدهد. شاید این وسط کسی اسم فلیکس را صدا کرده باشد. هرچه هست ظاهرا میو خیلی وقت است که منتظر فرصتی برای تنها گیر آوردن یکی از این تکنسینها بوده است تا حسابی زهره ترکش کند!
ویلیام و لوگان فقط برای خوشگذرانی به پارک نیامدهاند، بلکه کمپانی آنها قصد خرید پارک را دارد
یکی دیگر از جزییات این اپیزود پرداختن به همین تکنسینها بود. در زمینهی دنیاسازی، علاوهبر اینکه ما در این اپیزود با شهر جدیدی در وستورلد آشنا میشویم، بلکه سازندگان سری هم به طبقات زیرین مرکز کنترل پارک میزنند و برای اولینبار در این اپیزود فرصت پیدا کردیم تا مدتی را با تکنسینهایی بگذرانیم که به جایگاهی اسطورهای در میان سرخپوستها دست پیدا کردهاند. ما میبینیم در حالی که ساکنان طبقهی بالا وظیفههای جذابتری دارند، فلیکس و همکارانش با جنازهی روباتها سروکله میزنند. درست مثل «بازی تاج و تخت» که به طبقات مختلف جامعهی وستروس میپردازد، خوب بود که در این اپیزود توانستیم کمی بیشتر با سلسله مراتب پارک آشنا شویم. و البته در این خردهپیرنگ فاش میشود که بله همانطور که میتوانستیم پیشبینی کنیم برخی کارکنان از میزبانانِ خاموش سوءاستفاده میکنند و بله، امکان اینکه میزبانان این صحنهها را به یاد بیاورد وجود دارد و بله پارک هم همهچیز را زیر نظر دارد تا سر فرصت از آنها برای تهدید کارکنانش استفاده کند.
بالاخره به اتفاقات خط داستانی دولوریس در این اپیزود میرسیم که شامل لحظات بسیار مهمی میشد. اگر یک نکته دربارهی دولوریس وجود داشته باشد این است این دختر موطلایی از دو عنصر تشکیل شده است. اولی دولوریسی است که در راز و رمز دفن شده است و دومی دولوریسی است که حامل بحثهای فرامتنی و تماتیک است. به عبارت دیگر دولوریس بزرگترین معمای سریال است که تکتک تصمیمات و عکسالعملهایش علاوهبر اینکه به پیچیدگی روایی قصه میافزایند، بلکه از لحاظ شخصیتی هم حاوی معنایی قوی هستند. بگذارید با بخش اسرارآمیز دولوریس شروع کنیم. چند اپیزود قبل ما با بررسی تئوری «ذهن دوگانه» به این نتیجه رسیدیم که صدایی که دولوریس را هدایت میکند، آرنولد است. اینکه آیا این صدای خود آرنولد است یا صدای ذهنِ خودآگاه دولوریس است که برنامهنویسیهایش را برای او میخواند معلوم نیست. اما هرچه هست دولوریس با راهنماییهای آن موفق به شکستن چرخهی داستانیاش شد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
چیز جدیدی که در این اپیزود متوجه میشویم این است که فورد به دولوریس شک کرده است و یک چیزهایی دربارهی صدای آرنولد در ذهن دولوریس میداند. بنابراین دولوریس را وارد رویا میکند تا از او بپرسید آیا آرنولد «دوباره» دارد با او صحبت میکند؟ اینجا ممکن است قضیه کمی پیچیده شود، پس دقت کنید: فورد دولوریس را در حالی برای بازجویی بیهوش میکند که دولوریس در شهر پارایا همراه ویلیام و لوگان است. اگر تئوری خطهای زمانی متفاوت حقیقت داشته باشد، این یعنی دولوریس در زمان حال خاطرات گذشتهاش با ویلیام را به یاد میآورد و واقعا به پارایا نرفته است و فورد هم دولوریس زمان حال را بازجویی میکند که ببیند آیا آرنولد «دوباره» شروع به صحبت کردن با او کرده است یا نه.
خب، واژهی «دوباره» خیلی خیلی مهم است. چون این «دوباره» مدرک دیگری است که برای اثبات تئوری خطهای زمانی متفاوت سریال داریم. این «دوباره» نشان میدهد که یکبار در گذشته آرنولد سعی کرده تا با دولوریس صحبت کند و این موضوع به همراهی قهرمان ما با ویلیام و تلاشش برای یافتن هزارتو ختم شد. طبق نظریهی طرفداران، تلاش ویلیام و دولوریس به همان حادثهی معروف ختم میشود. بعد از آن ماجرا فورد دولوریس را به چرخهی داستانیاش برمیگرداند و او در طول این ۳۰ سال بدون مشکل فعالیت میکرده است و در این مدت فورد هر از گاهی به دولوریس سر میزند تا ببیند او باز دوباره هوس آزادی و هوشیاری به سرش نزده باشد. اگرچه دولوریس بعد از ۳۰ سال باز دوباره دارد گذشته را به یاد میآورد و آرنولد باز دوباره دارد او را به از سر گرفتن سفرش مجبور میکند، اما دولوریس در جواب به فورد میگوید که همهچیز در امن و امان است. که ۳۴ سال و ۴۲ روز و هفت ساعت است که با آرنولد حرف نزده است.
اگر یادتان باشد در نقد قسمت اول جملهی معروفی را نقلقول کردم که میگفت: « من از قبول شدن یک کامپیوتر در امتحان تورینگ نمیترسم، از این وحشتزدهام که نکند آن کامپیوتر از قصد مردود شود». خب، دولوریس در این اپیزود دقیقا چنین حرکتی را اجرا میکند. دولوریس به مرحلهای از هوشیاری رسیده که حتی در حالت آنالیز هم که آسیبپذیرترین حالت روباتها است، کنترل خودش را در دست دارد، حقیقت را مخفی نگه میدارد و همان جوابی را به فورد میدهد که دوست دارد بشنود. این به صحنهی فوقالعاده جذابی منجر میشود که خدای این دنیا را در حال بررسی زنده بودن یا نبودن مخلوقاتش و فریب خوردن او توسط دولوریس به تصویر میکشد. اینکه خالقت جلوی آزادی تو را بگیرد و تو را در زندان برنامهریزی خودش نگه دارد فکر ترسناکی است. با این حال، ما تاکنون به این نتیجه رسیدهایم که فورد به جای اینکه آدم شروری باشد، بهتر از هرکس دیگری به ماشین بودن مخلوقاتش باور دارد و اعتقاد دارد که آزادی چیزی جز بدبختی برای خود میزبانان و دیگران نیست.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اما در نهایت به مهمترین سکانس این اپیزود میرسیم که شاید تاکنون خفنترین سکانس کل سریال هم باشد. جایی که بالاخره دوتا از بزرگترین شخصیتهای داستان یعنی فورد و مرد سیاهپوش در یک کافهی بینراهی در گوشهای از وستورلد روبهروی یکدیگر مینشینند و به یکدیگر تیکه میاندازند! حرفهای زیادی در زیر تکتک دیالوگهای آنها احساس میشود. گفتگویشان خبر از تاریخ مشترک بلند و بالایی بین آنها میدهد. رویدادهای گذشته به یاد آورده میشوند، اما توضیح داده نمیشوند. به خشم و انتقامهای درونیشان اشاره میشود. هشدارها داده میشود و اهداف مشخص میشود. مرد سیاهپوش خدای وستورلد را آنقدر خوب میشناسد که او را به اسم کوچک صدا میکند و فورد هم آنقدر با مرد سیاهپوش آشنا است که کاملا معلوم است این اولین باری نیست که با این مرد پای یک میز نشسته است. هر دو مرد به چیزهایی اشاره میکنند که کاملا شفاف نیست، اما با تمام اینها شاید با قابلدرکترین سکانس کل سریال تا این لحظه سروکار داریم؛ گفتگوی خدا و شیطان جایی در وسط صحرایی در عمقِ آینده.
نسخهی علمی-تخیلیای که «وستورلد» از درگیری خدا و شیطان ارائه میدهد اصلا سیاه و سفید نیست
هر دو احساس موجوداتی فراانسانی را از خود صاتع میکنند که انگار در یک بازی کیهانی و سرنوشتساز با یکدیگر درگیر شدهاند. اگر آدمهای معمولی در دنیای وستورلد به قهرمان تبدیل میشوند، فورد و مرد سیاهپوش هم به چیزی فراتر از قهرمانان صعود میکنند. یکی فرمانروایی یک دنیای وسیع و تمام ساکنانش را برعهده دارد و با یک اشاره میتواند آنها را به فرمان خودش وا دارد. فرمانروایی که تمام لذتها و اندوههای مخلوقاتش در اختیار اوست. و دیگری یک مرد نیکوکارِ در دنیای واقعی است که در وستورلد نقش آنتاگونیست شروری را برعهده دارد که باید به مصاف با خدا برود. مرد سیاهپوش میخواهد در قالب شیطانی قابلدرک به دل هزارتوی بهشتِ خدا بزند و ساکنان زندانی آن را آزاد کند. اگر مرد سیاهپوش همان ویلیام باشد که مدتها قبل دولوریس را از دست داده است، قابلدرک به نظر میرسد که او برای آزادی ماشینهایی که از نظر او ماشین نیستند، تلاش کند. از یک طرف تلاش مرد سیاهپوش میتواند به آزادی تمام میزبانان منجر شود و از طرف دیگر این ماموریت میتواند به معنای سقوط نظم، هرجومرج و نابودی استخوانبندی وستورلد باشد.
اینکه حق با کدامشان است مشخص نیست. چون نسخهی علمی-تخیلیای که «وستورلد» از درگیری خدا و شیطان ارائه میدهد اصلا سیاه و سفید نیست. در یک طرف میدان قهرمان سقوط کردهای را داریم که در چشمانِ پارک به یک شرور بزرگ تبدیل شده است و فکر میکند در پایان به رستگاری خواهد رسید و در طرف دیگر میدان خدایی قرار دارد که به معنای واقعی کلمه با تکان دادن انگشتانش میتواند تمام مخلوقاتش را به فرمانبرداری از خود وا دارد. ناسلامتی میزبانان، ساختهی دست او هستند. پس، او میتواند هرطوری که دوست دارد با آنها رفتار کند. مرد سیاهپوش چه حقی دارد که بخواهد جلوی او را بگیرد؟ در این میان معلوم میشود که شاید فورد نتواند بهطور مستقیم جلوی مرد سیاهپوش را از رسیدن به مرکز هزارتو بگیرد، اما میتواند با قرار دادن مخلوقاتش بر سر راهش، او را عقب نگه دارد. بنابراین معلوم میشود که هدف اصلی فورد از طراحی شخصیت بیرحمی به اسم وایات و دار و دستهی قاتل او که در مقابل تیراندازی مهمانان مقاوم هستند چه چیزی بوده است. مرد سیاهپوش باید برای رسیدن به هزارتو از سد وایات عبور کند. جدا از این اما و اگرها، چیزی که دربارهی گفتگوی ساده اما در عین حال حماسی فورد و مرد سیاهپوش دوست دارم، احساس عجیبی است که در این سکانس جریان دارد. دو نیروی فراطبیعی در گوشهای از این دنیای مجازی روبهروی هم نشستهاند و این به سکانسی منجر شده که آنقدر عظیم است که علم، تخیل و تکنولوژی را پشت سر میگذارد و تماشاگران را در اتمسفر یک دنیای کهن و فانتزی رها میکند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
خب، بگذارید مقاله را با تئوری هیجانانگیزی از طرفداران به اتمام برسانم که نشان میدهد شاید جاناتان نولان و لیزا جوی روایتی پیچیدهتر از چیزی که فکر میکنیم را برایمان ترتیب دادهاند. از آنجایی که دو خط زمانی کافی نیست، عدهای از طرفداران به تازگی به این نتیجه رسیدهاند که ممکن است داستان در سه خط زمانی مختلف جریان داشته باشد. خب، توضیح این نظریه از اینجا شروع میشود: احتمالا برنارد یک میزبان است. همهی ما به این موضوع شک داشتهایم و برای مدرک هم میتوانید به تقریبا تمام دیالوگهایی که بین او و فورد رد و بدل میشود مراجعه کنید. این چیز جدیدی نیست، اما نکتهی جدید ماجرا این است که برنارد فقط یک میزبان معمولی نیست، بلکه میتواند کلونی قدیمی از آرنولد باشد. یکی از قویترین مدارکی که برای این تئوری داریم این است که اگر صدای برنارد و صدایی که دولوریس در ذهنش میشنود را با هم مقایسه کنید، متوجه میشوید که آنها خیلی شبیه به هم هستند (خودِ من این کار را انجام دادم و بله انگار صدای این دو دقیقا به هم شبیه است).
اما سوال این است که این موضوع چه ربطی به ایجاد یک خط زمانی جدید دارد؟ اگر برنارد کپی آرنولد باشد، پس این به این معنی است که در صحنههایی که برنارد حضور دارد، ما در واقع در حال تماشای آرنولد هستیم. صحنههای دونفرهای که ما گفتگوی برنارد و دولوریس را میبینیم، در واقع در حال دیدن گفتگوی دو نفرهی آرنولد و دولوریس هستیم. میدانید نقطهی مشترک آرنولد و برنارد چیست؟ بله، هر دوتایشان دور از چشم فورد به مطالعه بر روی خودآگاهی اندرویدها علاقه داشتهاند و دارند. خب، اگر این نظریه حقیقت داشته باشد، صحنههای مربوط به دولوریس و برنارد (آرنولد) از نظر زمانی قبلتر از خط زمانی ویلیام و لوگان قرار میگیرند. در اپیزود پنجم از زبان مرد سیاهپوش میشنویم که آرنولد قصد نابودی پارک را داشته است و این موضوع باز دوباره در جریان آنالیز دولوریس توسط فورد هم تکرار میشود. پس، اگرچه ممکن است صحنههای دوتایی دولوریس و آرنولد عادی به نظر برسند، اما شاید در واقع این آرنولد است که به مرور دارد دولوریس را به خودآگاهی میرساند و به سوی نابودی پارک راهنمایی میکند.
به این ترتیب به سه خط زمانی میرسیم: خط زمانی آرنولد، خط زمانی ویلیام و خط زمانی مرد سیاهپوش. اینطوری تصویر کلی تاریخ ۳۰ سال اخیر پارک را به دست میآوریم. در خط زمانی آرنولد اولین قدمهایی که به سوی نابودی پارک برداشته میشود را میبینیم. در خط زمانی ویلیام میبینیم که اولین حرکت برای عملی شدن این نقشه شکست میخورد و شاید در خط زمانی مرد سیاهپوش بالاخره این اتفاق بیافتد و با سقوط پارک روبهرو شویم. و البته ممکن است هفتهی بعد همهی برداشتهایمان تغییر کنند.
Chavosh
11-07-2016, 09:55 AM
قسمت ششم
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
Chavosh
11-14-2016, 09:00 AM
قسمت ۰۷ «۷۲۰p x265 RMTeam»: لينک مستقيم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Fanom
11-14-2016, 11:29 AM
Westworld.S01E07.720p.HBO.WEBRip.430MB.MkvCage ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Rasoulh111
11-15-2016, 10:46 PM
قسمت 7 واقعا بهترین قسمت بود که تا حالا پخش شده انتونی هاپکینز واقعا فوق العاده هست
این قسمت باعث شد جذب سریال بشم
Fanom
11-17-2016, 12:21 PM
نسخه فوق کم حجم
Westworld.s01e07.720p.hdtv.hevc.x265.mkv ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Rasoulh111
11-17-2016, 05:15 PM
نقد قسمت ششم سریال Westworld - وستورلد ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]ات)
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
در تحسین اپیزود ششم «وستورلد» همین و بس که با اینکه خبری از دولوریس و ویلیام نیست، اما نه تنها دلم برایشان تنگ نشد، بلکه با یکی از قویترین اپیزودهای سریال طرفیم که از عدم حضور آنها ضربهی خاصی نخورده است، بلکه حتی از آن بهره هم برده است. همانطور که از حسوحال اپیزود قبل هم میشد پیشبینی کرد، با قسمتی سروکار داریم که عنصر راز و رمز را برای اولینبار در تاریخ کوتاه این سریال در پسزمینه قرار میدهد و نویسندگان بعد از پنج هفته جایگذاری با دقت مهرههای مختلفشان بر روی صفحهی شطرنج بزرگشان، بالاخره این هفته تصمیم به بازی کردن میگیرند. این به این معنا نیست که بعد از این اپیزود سوال و معمای بیجواب تازهای به قبلیها اضافه نشد. اصلا مگر میشود ما یک اپیزود «وستورلد» را بدون اضافه شدن به اسرار سریال و تولید خوراک فکری جدید برای تماشاگران به اتمام برسانیم، اما چیزی که این اپیزود را از قبلیها جدا میکند و خبر از تغییر دندهی ریتم سریال میدهد این است که حالا همهچیز به یک سری کشفها و افشاهای بیسروصدا و مخفیانه خلاصه نمیشود، بلکه اکثر کاراکترها آستینهایشان را بالا میزنند و بند کفشهایشان را برای دنبال کردن سر طناب به جاهای غیرمنتظره و خطرناکی سفت میکنند.
اگر اپیزود هفتهی گذشته مربوط به ماجراجویی خونبار و کاملا غرب وحشیوار دولوریس و ویلیام به سمت هزارتو بود، این هفته سریال با تصمیم درستی تقریبا بهطور کامل روی عملیاتها و فضای داخلی پارک تمرکز میکند. این یعنی اگر اکثر زمان هفتهی گذشته طبق تئوریها در گذشته جریان داشتند، این هفته را بهطور کامل در زمان حال سپری میکنیم و این به اپیزودی با جاسوسبازیها، قدم گذاشتن به مکانهای متروکه، دیدار با خانوادهای غیرمنتظره و همراهی با روبات خودآگاهی منجر شده است که شاید لقب ترسناکترین اپیزود این سریال تا این لحظه برزاندهی آن باشد. یکی دیگر از ویژگیهای این اپیزود این است که سازندگان از طریق آن یادمان میآوردند که ماهیت اصلی این سریال را فراموش نکنید: بررسی ذهن پیچیدهی شخصیتها.
به نظر میرسید سریال بعد از اپیزود اول، ماهیت اصلی داستانش را فراموش کرده بود. چهار اپیزود بعدی کاملا به طراحی پیچها و خطهای زمانی و به شک انداختن تماشاگران به همهچیز و همهکس اختصاص یافته شده بود. بنابراین یکی از انتقاداتی که در این میان به «وستورلد» میشد این بود که طوری در طراحی پیچهای مختلفش غرق شده است که شخصیتها و اصل داستان را فراموش کرده است. اصل داستان چیست؟ سفر کاراکترها برای کشف خودشان، بحثهای عمیق و فلسفی در خصوص خودآگاهی هوشهای مصنوعی و بررسی این موضوع که چه چیزی ما را به انسان تبدیل میکند. قبل از این اپیزود خیلی راحت میشد به این نتیجه رسید که سریال بیخیال اصل ماجرا شده است، اما جدیدترین اپیزود سریال که «دشمن» نام دارد هم نظر منتقدان را برگرداند و هم بهطرز رضایتبخشی به صبر و حوصلهی من و تمام کسانی که به سریال اعتماد داشتند، جواب داد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
بگذارید با اسم این اپیزود شروع کنیم. «وستورلد» تاکنون جزو آن سریالهایی نبوده است که اسم اپیزودهایش گسترهی وسیعی از اتفاقات داخل اپیزودهایش را شامل شوند، اما این موضوع دربارهی «دشمن» فرق میکند. طبیعی هم است. در اپیزودی که به شفاف کردن خیلی از اتفاقات پشتپرده اختصاص دارد، واژهی «دشمن» به چندین کاراکتر و کانسپت اشاره میکند. اگر همراه این نقدها بوده باشید، میدانید که یکی از بخشهای ثابت بحثهای ما، پیدا کردن آنتاگونیست اصلی سریال بوده است. تقریبا یک اپیزود نمیشد که نظرمان دربارهی کاراکتر خاصی تغییر نکند و تاریکتر (یا روشنتر) نشود. در پایان اما همیشه به جایی میرسیدیم که نمیتوانستیم بهطور دقیق دست روی یک نفر بگذاریم. سازندگان تاکنون در خلق شخصیتهای حقیقا خاکستری موفق بودهاند. اسم این اپیزود اشارهای به همین گیجشدگی تماشاگران از عدم توانایی جدا کردن خوبها و بدها و سادهسازی پیچیدگی شخصیتها است.
اکثر کاراکترها آستینهایشان را بالا میزنند و بند کفشهایشان را برای دنبال کردن سر طناب به جاهای غیرمنتظره و خطرناکی سفت میکنند
واقعا دشمن چه کسی است؟ آیا مرد سیاهپوش همان شیطان گاوچرانی است که به امید هدفی خوب، همهچیز را خراب خواهد کرد؟ یا سوارِ همراهش تدی فلاد که اگر قبل از این نمیتوانستیم اسم او را وارد فهرست بدها کنیم، اما در این اپیزود روی دیوانهاش را فاش میکند و غافلگیرمان میکند؟ این دشمن میتواند وایات، کاراکتر جدیدی باشد که انگار از درون فیلمهای اسلشر بیرون آمده و قصد جلوگیری از رسیدن مرد سیاهپوش به مرکز هزارتو را دارد. این دشمن اما میتواند کسی بیرون از محیط پارک و در یکی از طبقاتِ مرکز کنترل باشد. کسی مثل ترسا کالن که از طریق یک میزبان دوباره برنامهنویسیشده مشغول ارسال اطلاعات پارک به دنیای بیرون بوده است. یا نویسندگان دارند ما را با شخصیتهای شناختهشده گول میزنند، در حالی که «دشمن» میتواند اشاره به شارلوت هیل، کاراکتر جدیدی داشته باشد که در این اپیزود معرفی میشود و ظاهرا قرار است تغییرات بزرگ متعددی در پارک ایجاد کند و بهطور جدی در مقابل فورد قرار بگیرد.
یا این اسم میتواند اشارهای به دشمنی باشد که لزوما دشمن ما نیست: خانم دوبارهبرنامهریزیشده و کاملا هوشیاری به اسم میو که میتواند به بزرگترین تهدید احتمالی پارک تبدیل شود. اینکه او در پایان قهرمان خواهد بود یا شرور معلوم نیست، اما اهمیت ندارد. چون اگر هم میو روی ترسناکش را رو کند، باید به او حق داد. بله، «دشمن» میتواند اشارهای به انسانهایی باشد که کسانی مثل میو را خلق کردهاند و آنها را مجبور به انجام این همه کارهای آسیبزننده در طول سالها کردهاند. نکتهی مهمی که دربارهی میو باید بدانیم این است که در سریالی که همهی کاراکترها از مقداری رنگ خاکستری بهره میبرند، او یکی از تنها کسانی است که اجازه پیدا کرده تا همهچیز را بهصورت سیاه و سفید ببیند. در نگاه او انسانها باید به بدترین شکل ممکن طعم انتقام او را بچشند. حالا سوال این است که آیا سریال در ادامه کاری میکند تا ارادهی راسخ او برای عملی کردن تنفرش از انسانها با لغزش روبهرو شود؟
و البته این احتمال هم وجود دارد که دشمن، آرنولد باشد. کسی که ما او را به عنوان آزادکنندهی اندرویدها از چنگال فورد میشناسیم، اما ممکن است دخالت او در ذهن میزبانان، به فجایع بدی منجر شود. راستش را بخواهید ظاهرا دست گذاشتن برروی یک دشمن به این راحتیها هم که فکر میکنیم نیست. نباید هم اینطور باشد. دشمن هیچوقت در واقعیت خودش را به ما معرفی نمیکند یا ما خودمان متوجه دشمنبودمان نمیشویم. دشمن در همهجای اپیزود ششم «وستورلد» حضور دارد و همهی خطهای داستانی با کشف نیروی شر به هم متصل شدهاند. میخواهد شر برنامهنویسیشده باشد یا طبیعی. میخواهد شرِ عادی باشد یا خارقالعاده. قبل از این فقط تماشاگران با مشکلات و خطرهایی که پارک را تهدید میکنند آگاه بودند، اما در این اپیزود همهی کاراکترهای داخل سریال با دشمنانشان برخورد میکنند و آنها هم به این نتیجه میرسند که انگار واقعا سیستم پارک در حال فروریزی است.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
همانطور که گفتم بزرگترین نکتهی لذتبخش «دشمن» این است که به اندازهی راز و رمز و اسطورهشناسی سریال، به شخصیتها هم میپردازد و این موضوع بهتر از هرکس دیگری دربارهی خط داستانی میو صدق میکند. اپیزود هفتهی پیش در حالی تمام شد که سریال ما را با بیدار شدن میو و برخورد فلیکس با او در کف گذاشت. این هفته به ساختن و پرداختن رابطهی این دو اختصاص یافته است. ما میبینیم که چگونه تمام فکر و ذکر میو به بازگشت به قلب مرکز کنترل پارک خلاصه شده است. بنابراین باز دوباره خودش را به دست یکی از مشتریانش به کشتن میدهد تا بتواند به میز حراجی برگردد. ما نمیدانیم اولین رویارویی میو و فلیکس بعد از بیدار شدن آن پرنده چگونه پیش رفته است، اما تماشای تعاملات میو و فلیس آنقدر فوقالعاده است که نمیگذارد به چیز دیگری فکر کنیم.
راستش نوع رابطهی میو و فلیکس یکی از همان چیزهایی بود که از مدتها قبل از شروع پخش سریال برای دیدن آن لحظهشماری میکردم و سازندگان هم در روایت هرچه پرجزییاتتر و واقعگرایانهتر آن توی خال میزنند. تماشای واکنش فلیکس و همکارش سیلوستر به هوشیاری میو مثل یک نوع آزمون تورینگ برعکس میماند. هدف آزمون تورینگ اثبات هوشیاری یک هوش مصنوعی است، اما اینجا فلیکس و سیلوستر با تمام وجود سعی میکنند تا هوشیاری این هوش مصنوعی را باور نکنند و با او به عنوان یک موجود مکانیکی و غیرانسانی رفتار و صحبت کنند، اما همزمان اتفاقی که در رابطه با میو افتاده آنقدر شگفتانگیز و واقعی است که آنها نمیتوانند با او مثل یک انسان واقعی رفتار نکنند.
یکی از دلایلی که خط داستانی میو در این اپیزود را اینقدر هیجانانگیز میکند به خاطر این است که ما در حال تماشای چیزی هستیم که قولش به ما داده شده بود. بخش زیادی از اپیزود افتتاحیهی سریال به بررسی دقیق و مسحورکنندهی محدودیتهای هوشیاری روباتها اختصاص داده شده بود. اینکه خودآگاهی چگونه به وجود میآید و چه خصوصیاتی دارد. تماشای میو در حالی که به دنیای اطرافش واکنش نشان میدهد و چیزهای بیشتری از دنیای آنسوی پرده را کشف میکند، مو بر تن آدم سیخ میکند. چون مثل آوردن یک شهروند امریکای غرب وحشی با ماشین زمان به قلب دنیای مدرن میماند. آن هم نه یک آدم معمولی، بلکه یک آدم مصنوعی. ما دقیقا نمیدانیم او از دیدن این آدمها و محیطها چه فکری میکند و همین ابهام کاری میکند تا با دقت دوبرابری به برق چشمانش زل بزنیم.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
گشتزنی میو در طبقات مختلف مرکز کنترل مثل قدم گذاشتن انسانها به پشتپردهی هستی میماند. ما از روز ازل تاکنون هنوز نمیدانیم در پشت دیوارهای دنیایمان چه میگذرد و همین فکر کردن به آن را بهطور همزمان وحشتناک، کنجکاویبرانگیز و شگفتانگیز میکند. شما در مونتاژ قدمزنی میو در طبقات وستورلد میتوانید تمام احساساتی که در وجودش به تلاطم افتادهاند را احساس کنید. گشتوگذار میو برای ما اطلاعات تازهای از پشت صحنهی پارک رو میکند و برای او حامل آسیبهای روانی غیرقابلتصوری است. ما نحوهی ساخت اولیهی میزبانان را میبینیم. از زمانی که طراحی سهبعدی میشوند و در استخرهای مایع سفید رنگ قرار میگیرند تا وقتی که با جریان پیدا کردن خون در رگهایشان، رنگ پوستشان مثل اتفاقی جادویی تغییر میکند و حالتی انسانی به خودشان میگیرند و قلبشان شروع به تپیدن میکند. از وقتی که حالت صورتشان، مجسمهسازی میشود تا وقتی که در آزمایشگاه مورد تست قرار میگیرند.
نکتهی لذتبخش «دشمن» این است که به اندازهی راز و رمز و اسطورهشناسی سریال، به شخصیتها هم میپردازد
ادامهی سفر ما به مرکز ساخت و ساز میزبانان کمکم از جهنمی انحصاری برای میو، به لحظات وحشتناکی برای ما هم تبدیل میشود. فقط کافی است در جریان این سکانس به ابهام پشت پردهی دنیای خودمان فکر کنیم تا مغزمان مثل میو با ارور مواجه شود. جهنم وستورلد با نورهای مهتابی و دیوارهای شیشهای ادامه پیدا میکند. اتفاقاتی که برای کارکنان پارک عادی است برای میو هراسناک میشوند. اینجا جایی است که میتواند صفر و یکها و کُدهای پشتِ عشقبازیها را تشخیص داد. برنامهنویسان بوفالو، گوزن و اسبهایشان را مورد بررسی قرار میدهند و بهطرز دیوانهواری تلاش میکنند تا همهچیز تا حد ممکن واقعی به نظر برسد. برنامهنویسان انگشتهایشان را به تبلتهایشان میکوبند و میزبانانی که شبیه گوشت و پوست و خون هستند با یکدیگر گلاویز میشوند. میو با ناباوری نگاه میکند که چگونه تمام تجربههای زندگیاش، حاصل کار یک سری هنرمند و تکنسین بوده است؛ زنان و مردانی که شغلشان ساختن توهم زندگی و واقعیت است.
میو کشف بزرگی میکند که هیچکس تاکنون به آن دست پیدا نکرده است: بهشت حقیقت دارد. اما فقط دو مشکل وجود دارد: نه تنها آن لابراتور یک پارک گردشگری است، بلکه بیشتر شبیه جهنم است. این سکانس ترسناک است. چون هراس ما از حیات خودمان را بیرون میریزد. چون ترس عدم دست داشتن احتمالی انسان در سرنوشتش را فاش میکند. چون نشان میدهد به همان اندازه که بهشت میتواند بهشت باشد، به همان اندازه هم احتمال دارد که بهشت، جهنم باشد. چون ما را به جایی میبرد که نشان میدهد برخلاف باور انسانها، مخلوقها هیچ ارزشی برای خالقان ندارند و خبری از هیچ برنامه و هدف بلندمدت و ارزشمندی هم برای آنها نیست. این سکانس اما در نقطهای بهتر از این نمیتوانست تمام شود: میو با رویاهایش که از آن به عنوان ویدیوی تبلیغاتی وستورلد استفاده میشود برخورد میکند. انتخابهای او نه تنها دست خودش نیستند، بلکه زندگیاش هم متعلق به افراد دیگری است. «وستورلد» هر هفته روی دست خودش بلند میشود. بعد از سکانس گفتگوی فورد و مرد سیاهپوش در اپیزود قبلی، حالا گشتزنی میو در بهشت جای آن را به عنوان بهترین سکانس این سریال تا این لحظه میگیرد. در پایان خط داستانی میو در این اپیزود، وقتی او فلیکس و سیلوستر را مجبور میکند تا قابلیتهایش را افزایش بدهند، کاملا احساس میشود که داستان او چند قدم به جلو پیشرفت کرده است و این برای سریالی که ریتم آرامسوزی دارد، تحول بسیار لازمی برای حفظ هیجان داستان بود.
چنین پیشرفتی گرچه با دوز کمتری دربارهی خط داستانی تدی و مرد سیاهپوش هم صدق میکند، اما این چیزی از تاثیرگذاری این خط داستانی کم نمیکند. چون در جریان همراهی با آنها متوجه میشویم که پسزمینهی داستانی جدیدی که فورد به تدی داده بود چگونه شخصیت او را تغییر داده است. قبلا تدی به خاطر این شخصیت تراژیکی بود که همیشه به خاطر قهرمانگریهایش کشته میشد و باز دوباره برای کشته شدن در قسمت بعدی تعمیر و آماده میشد. مدتی است که تدی به لطف مرد سیاهپوش کشته نشده است، اما نکتهی دیگری دربارهی او وجود دارد که کماکان داستانش را غمانگیز نگه داشته است. آن هم این است که شاید بتوان تدی را عروسکترین کاراکتر کل سریال نامید. منظورم از عروسک کسی است که گذشتهی ثابتی نداشته و هر دفعه هدف و شخصیتش توسط خیمهشبباز مشخص میشود و عروسک هم چارهای به جز رقصیدن به ساز او ندارد.
سفر ما به مرکز ساخت و ساز میزبانان کمکم از جهنمی انحصاری برای میو، به لحظات وحشتناکی برای ما هم تبدیل میشود
تدی تا همین چند روز پیش یک قهرمان و محافظ بود، اما حالا به قاتل شکنجهشدهای تغییر یافته است که رابطهی نزدیکی با یک قاتل سریالی روانی دارد و این او را یک شبه به کسی تبدیل کرده است که به خاطر برنامهریزیهایش ابایی از به رگبار بستن دیگران ندارد و باید به خاطر اعمال گذشتهاش که واقعا انجام نداده، همیشه احساس ناراحتی و پشیمانی کند. همان عدم در دست داشتن افسار زندگی که میو در دیدارش از مرکز کنترل پارک به چشم دید را میتوان در قالب تدی هم حس کرد. با این تفاوت که او چیزی دربارهی واقعیت نداشتن این احساسات و گذشتههای قلابی نمیداند. خلاصه اینکه او و مرد سیاهپوش بعد از اینکه یکی از سربازان چهرهی تدی را از دورانش با وایات به خاطر میآورد، توسط نیروهای موئتلفه دستگیر میشوند.
نکتهی جالب اول این است که این خط داستانی و خط داستانی دولوریس از هفتهی پیش نشان میدهد که در گذشت زمان چیزی از خطر میزبانان کم نشده است، بلکه عمیق شدن در پارک است که به سختتر شدن ماموریتها میافزاید. تدی بهطرز «رمبو»واری راهش را برای فرار باز میکند و زمانی که مرد سیاهپوش از او میخواهد تا فرار کند، چشم تدی آن مسلسل زیبا را میگیرد و مثل بازیکنندگان بازیهای ویدیویی نمیتواند از آن بگذرد. ناگهان مردی که تا همین چند اپیزود پیش به کشتن کسی هم فکر نمیکرد، تمام سربازان را به خاک و خون میکشد. تمام اینها به صحنهی اکشن ابسورد و غیرلازمی ختم میشود که شاید در سریال دیگری یک نکتهی منفی بود، اما در چارچوب وستورلد با عقل جور درمیآید. در پایان این خط داستانی اگرچه چیز زیادی در جریان جستجوی مرد سیاهپوش تغییر نکرده، خبری از وایات نیست و ما هم چیز جدیدی نفهمیدهایم، اما کماکان با پیشرفتی طرفیم که ریتم رو به جلوی سریال را حفظ میکند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
دیگر خط داستانی مهم این هفته به فضولی برنارد و السی در اسرار پارک مربوط میشود که به نتایج قابلحدس اما هیجانانگیز و فاجعهباری ختم میشود. فاجعهبار حداقل برای السی. او همان اشتباهی را مرتکب میشود که همهی قهرمانان دختر سینمایی با آن آشنا هستند: قدم گذاشتن در مکان مورمورکننده و متروکهای در شب برای پردهبرداری از رازهایی تاریک. عواقب چنین تصمیمی از کیلومترها دورتر مشخص است. مخصوصا اگر آن مکان، یک تئاتر قدیمی پر از روباتهای مُردهای باشد که هر لحظه ممکن است چشم باز کنند. همین اتفاق هم میافتد و او توسط فرد (یا روبات) ناشناسی از پشت مورد حمله قرار میگیرد. اما خب، اشتباه السی را نمیتوان به پای نویسندگی بد سریال نوشت. بالاخره تقریبا همهی کاراکترهای این سریال کمی مغرور هستند و همچنین گرچه این سریال برای مای تماشاگر تریلری است که به پایانی خونین و مرگبار ختم خواهد شد، اما برای کارکنان پارک که چیزی از اتفاقات گستردهی داستان نمیدانند، حکم بخشی از کارشان را دارد.
نکتهی بعدی که دربارهی این خط داستانی دوست دارم خود شخصیت السی با بازی شنون وودوارد است. این چیزی است که تا اپیزود قبل به آن فکر نکرده بودم، اما السی در این اپیزود نظرم را دربارهی خودش تغییر داد. همهی ما به قدرت ایوان ریچل وود در زنده کردن یک روبات باور داریم و آنتونی هاپکینز و اد هریس هم در جان بخشیدن به کاراکترهایی شرور و اسرارآمیز بینظیر هستند، اما اگر یک نفر باشد که نمایندهی انسانهای پارک باشد، السی است. برنارد همیشه فاصلهاش را با ما حفظ میکند. ترسا سرد است. سایزمور یک عوضی کاریکاتور است که اصلا به بافت سریال نمیخورد و استابس هم یک مامور امنیتی آشنا. اما السی گرچه شخصیت پیچیدهای ندارد، اما بامزه و طعنهانداز و باهوش است و در تضاد با تمام کاراکترهای خسته و عبوس و عجیب سریال قرار میگیرد. اگر دولوریس دریچهی نگاه ما به دنیای بیرونی پارک است، السی هم دریچهی نگاه ما به چرخدهندههای درونی پارک را فراهم میکند. برای سریالی که اینقدر تیر و تاریک است، السی همان کسی است که شوخطبعی سریال را تامین میکند و هر وقت ظاهر شده است کاری کرده تا برای مدتی از سوالات دراماتیک و خشونتهای بیپروای سریال دور شویم. حالا یک نفر به این کاراکتر کاربردی و دوستداشتنی حمله کرده است و امیدوارم سریال حالا که تازه به السی علاقه پیدا کردم و اهمیتش را کشف کردهام، او را نکشد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
برنارد فرد دیگری است که با پردهبرداری از راز خانوادهی روباتیکِ فورد در گوشهی فراموششدهای از پارک کاری میکند تا نگاهی عمیقتر به درون شخصیت فورد بیاندازیم. ماجرا از این قرار است که یک روز آرنولد خاطرهی شیرین دوران کودکی فورد را با اندرویدها بازسازی میکند و به عنوان هدیه به فورد میدهد. در ادامه فورد تغییراتی را در هدیهی آرنولد ایجاد میکند و مثلا مقدار بدخلقی پدرش را با بالا بردن، به واقعیت نزدیکتر میکند. فورد از این سفر خانوادگی به عنوان تنها خاطرهی شیرین کودکیاش یاد میکند. آیا این واقعا به این معناست که فورد کودکی چنان مزخرفی داشته است که این تنها چیز خوشی است که از آن دوران به یاد میآورد؟
سوالی که بعد از دیدار برنارد و فورد در کلبه ایجاد میشود این است که اگر این پدر فورد است، پس آرنولد چه کسی است؟
شاید هدف فورد از شبیه کردن پدرش به واقعیت به این معناست که او حتی در بازسازی خاطرهی شیرینش هم نمیتوانسته اتفاقات بد قبل و بعد آن را فراموش کند. این موضوع من را به این فکر انداخت که شاید بزرگترین مشکل فورد این است که در دردهای گذشتهاش طوری گمشده است که حتی شیرینترین خاطرهاش را هم طوری تغییر داده است که از ایدهآلبودن خارج شود و او را به یاد روزهای بد کودکیاش بیاندازد. اینکه دقیقا در گذشتهی او چه چیزی وجود دارد را نمیدانم، اما به نظر میرسد فورد بیش از حد لازم در گذشتهاش گیر کرده است. به عنوان کسی که پیشگام مرحلهی غیرقابلتصوری از تکنولوژی و سرگرمی است، آدم فکر میکند که فورد باید به آینده چشم دوخته باشد، اما حقیقت برعکس است. نمیدانم، شاید یکی از دلایلی که فورد اندرویدها را داخل آدم حساب نمیکند و با هوشیاری و آزادی اراده و انتخاب آنها مخالف است، به دوران کودکی احتمالا سختی که گذرانده مربوط میشود. فورد پدر بدخلق و کتکزنی داشته است که او و خانوادهاش را اذیت میکرده است. حالا فورد دنیایی را خلق کرده است که انسانها میتوانند خوی وحشیانهشان را طوری خالی کنند که به کسی آسیب نزنند و اندرویدها هم میتوانند با نداشتن آزادی عمل و فراموشی زندگی بدون ناراحتی و مشکلی را سپری کنند. انگار برای فورد آزادی عمل یک پدر در بدرفتاری با پسرش بدترین اتفاقی است که میتواند بیافتد و دوست ندارد موجوداتی را خلق کند که این توانایی را داشته باشند. شاید فورد در آرزوی دنیایی است که مثل کلبهی خانوادگی آنها در وستورلد که در گذر زمان همینطوری باقی مانده است، بدون تغییر باقی بماند. تعطیلات شیرینی که برای سالها شیرین و بیپایان باقی میمانند و چیزی خارج از برنامه نیست که آن را خراب کند.
اما سوالی که بعد از دیدار برنارد و فورد ایجاد میشود این است که اگر این پدر فورد است، پس آرنولد چه کسی است؟ چند اپیزود قبل در سکانسی که فورد گذشتهی خودش و آرنولد را برای برنارد توضیح میدهد، او عکسی از جوانیهای خودش و آرنولد را به برنارد نشان میدهد. بنابراین تا قبل از اپیزود ششم ما باور داشتیم که این عکس فورد و آرنولد بوده است. اما حالا که هویت نفر دوم عکس به پدر فورد تغییر کرده، سوالات بیشتری داریم. مسئلهی اول این است که اگر فورد دربارهی عکس دروغ گفته است، او ممکن است دربارهی چه چیزهای دیگری دروغ گفته باشد؟ آیا ما میتوانیم تمام چیزهایی که فورد دربارهی آرنولد به برنارد گفت را باور کنیم؟ آیا آرنولد واقعا خودکشی کرده است یا حقیقت چیز دیگری است که فورد تاکنون به کسی نگفته است؟
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
مسئلهی بعدی این است که اصلا چرا فورد دروغ گفته است؟ او خیلی راحت میتوانست عکس را به برنارد نشان ندهد. در اپیزود پنجم لوگان در توضیح داستان خودکشی آرنولد، به ویلیام میگوید که وکیلهایشان در حال بررسی این واقعه هستند. لوگان ادامه میدهد که آنها اسم کسی که خودکشی کرده را نمیدانند و حتی موفق به پیدا کردن عکسی از او هم نشدهاند. باید هم عکسی از او پیدا نشده باشد. چون اصلا عکسی از او وجود ندارد. پس دلیل دروغ فورد به برنارد چه بوده است؟ شاید فورد با این کارش قصد داشته برنارد را به دلیل خاصی گمراه کند. شاید جواب این سوال در همان تئوری معروفی که ما هر هفته به آن سر میزنیم پنهان باشد: احتمالا برنارد یک میزبان است. شاید به همین دلیل است که برنارد بدون اینکه شکایت کند، پدر فورد در آن کلبه را به عنوان پدر فورد قبول کرد و در ادامه حرفی از آرنولد و عکس نزد. بهشخصه انتظار داشتم تا برنارد پشت ماجرا را بگیرد و فورد را سوالپیچ کند که چرا به او دروغ گفته است. اما برنارد طوری رفتار میکند که انگار به چیزی شک نکرده است. اگر برنارد طبق تئوریها میزبان باشد، پس طبیعی است که او پشت چیزهایی که به او ربط ندارند را نگیرد. چون او هم مثل بقیهی روباتهایی است که اشاره به «دنیای واقعی» و چیزهای انسانی را نادیده میگیرند.
اما چیزی که ماجرا را هیجانانگیزتر میکند این است که برنارد فقط یک میزبان معمولی نیست، بلکه طبق تئوریای که در مطلب اپیزود پنجم توضیح دادم، نسخهی کلونشدهی آرنولد است. نکتهی مهمی که دربارهی روباتها باید بدانیم این است که آنها چیزی که نباید ببینند را نمیبینند. مثلا در حالی که پدر دولوریس با دیدن عکسی که از دنیای بیرون پیدا کرده بود کاملا دگرگون شد، اما آن عکس برای خود دولوریس به معنای هیچچیزی نبود. در همین سکانس وقتی پدر فورد با برنارد دست به یقه میشود، خبری از فورد نیست تا اینکه او بهطور ناگهانی ظاهر میشود. این شاید حضور ناگهانی فورد را توضیح بدهد. برنارد یک روبات است و تا وقتی که فورد به او اجازه نداده نمیتواند او را ببیند. شاید به خاطر همین است که فورد در همین اپیزود به راحتی در شهر مکزیکینشینان قدم میزند و کسی به او و ظاهر متفاوتش واکنش نشان نمیدهد. فورد به آنها اجازه نمیدهد که چیزی که نباید ببینند را ببینند.
اگر به تئوری میزبان بودن برنارد اعتقاد داشته باشید، بعضی دیالوگها هم معنای دوگانهای به خود میگیرند. مثلا در این اپیزود برنارد به السی میگوید: «همونطور که گفتی، من از اول اینجا بودم». اگر برنارد واقعا آرنولد باشد، این جمله به معنای واقعی کلمه درست است. آرنولد از اول در پارک بوده است. یا ما در این اپیزود متوجه میشویم که میزبانان ثبتنشدهای وجود دارند که در پارک میچرخند. این توضیح میدهد که چرا برنارد با وجود میزبان بودنش تاکنون توسط مدیریت کشف نشده است. یا مثلا فورد خانوادهی روباتیکش را «ارواح» و «بازماندههای بلای زمان» توصیف میکند. این توصیف دربارهی شریک قدیمیاش، آرنولد (برنارد) هم صدق میکند. اطلاعات دیگری که در جریان این سکانس فاش میشوند شکل طراحی مُدلهای اولیهی میزبانان است. فاش شدن چرخدهندههای درون نسخهی کودکی فورد مدرک محکمی برای کسانی است که به تئوری خطهای زمانی متفاوت سریال اعتقاد ندارند. این اپیزود همچنین تایید میکند که قابلیت ساختن کلون انسانها وجود دارد و آنها با وجود تمام قدیمی و مکانیکیبودنشان خیلی طبیعی به نظر میرسند و حتی با توجه به مرگ جاک، سگ خانوادهی فورد، مکانیکیبودنشان به این معنا نیست که نمیتوانند بهطور طبیعی خونریزی کنند. بله، پس با توجه به این افشا میتوان گفت از روی پوست و خونریزی نکردن یا کردن آنها نمیتوان میزبانان اولیه با نسخههای جدید را از هم جدا کرد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
نهایتا به مهمترین بحث این هفته و تئوری جدید طرفداران میرسیم که ماهیت فورد را زیر سوال میبرد. بسیاری از طرفداران به این نتیجه رسیدهاند که فورد یک میزبان است. آن هم نه یک میزبان معمولی. بلکه او یکی از اولین میزبانانی است که توسط آرنولد ساخته شده بوده. فورد به خودآگاهی میرسد، خالقش، آرنولد را میکشد و جای او را به عنوان آفریدگار این دنیا میگیرد. سپس، کارکنان انسان پارک را هم قتلعام میکند و میزبانان را به جای آنها قرار میدهد. اینگونه آرنولد تبدیل به همان خالقی میشود که به دست مخلوق خودش (فورد) کشته شده است. شاید دلیل نشان دادن پسزمینهی داستانی فورد در این اپیزود هم همین باشد. ما میدانیم که این میزبانان هستند که همیشه باید یک پسزمینهی داستانی که شخصیت آنها را تعریف میکند داشته باشند و شاید آن کلبه و ساکنانش همان پسزمینهای است که آرنولد برای فورد نوشته بوده است.
اگر یادتان باشد در بخش نظرات نقد هفتهی گذشته گفتم که نویسندگان از طریق جملهی مرد سیاهپوش به فورد (اگه شیکمتو سفره کنم اون تو چی پیدا میکنم؟) میخواستند ما را دربارهی ماهیت فورد به شک بیاندازند. و همانجا به این نکته هم اشاره کردم که با توجه به قدرت فورد در کنترل دستهجمعی روباتها بهصورت تلپاتی، احتمال میزبانبودن فورد بالاتر هم میرود. آره، شاید روی کاغذ کشتن انسانها و تعویض آنها با روباتها کار سختی به نظر برسد، اما اگر یادتان باشد فورد در توضیح گذشتهی پارک برای برنارد میگوید که او و آرنولد به همراه تیمی از مهندسان حدود سه سال قبل از اینکه پارک باز شود، کار بر روی روباتها را آغاز کرده بودند. به نظر نمیرسد منظور فورد از «تیمی از مهندسان» چیزی بیشتر از ۲۰ نفر باشد. و کشتن و تعویض ۲۰ نفر هم کار سختی به نظر نمیرسد.
بعد از اینکه فورد متوجه میشود که نسخهی کودکیاش سگش را کشته است از او میپرسد چه کسی به او گفته که این کار بکند و پسربچه هم جواب میدهد که آرنولد. اینطور که به نظر میرسد فورد رسما در این لحظه متوجه میشود که آرنولد پس از مرگ از بین نرفته، بلکه کماکان در پارک حضور دارد و جنگ را آغاز کرده است. فورد در جایی از این اپیزود میگوید: «یه هنرمند خودش رو در اثرش مخفی میکنه». و میتوان تصور کرد که اگر آرنولد خالق اصلی پارک باشد، مقداری از خودش (خودآگاهیاش) را در همهی میزبانان مخفی کرده است. بعد از آپدیتی که فورد در اپیزود اول برای واقعگرایانهتر کردن میزبانان منتشر کرد، ظاهرا آنها شروع به شنیدن صدای آرنولد کردهاند که برای سالها در ذهنشان دفن شده بوده است و فورد هم دارد متوجه میشود که در حال از دست دادن کنترلش بر پارک و میزبانان است. ضدحملهی او چه چیزی خواهد بود؟
راستی چند نفر متوجهی ادای دین باحال سریال در این اپیزود به شخصیت هفتتیرکش از فیلم مورد اقتباس شد:
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
Rasoulh111
11-17-2016, 05:36 PM
نقد قسمت هفتم سریال Westworld - وستورلد ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]ا)
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
بالاخره به اپیزودی رسیدیم که رسیدنش دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت. از همان اپیزود اول مشخص بود که وارد مسیری شدهایم که یک مگس لهشده تنها قربانیاش نخواهد بود و اکنون به نقطهای رسیدیم که اولین مرگ جدی سریال چیزی نیست که در لابراتور وستورلد قابلتعمیر کردن باشد. این اپیزود شامل پیچ غافلگیرکنندهای بود که خب، بسیاری از ما اگرچه از مدتها قبل به وجود آن شک کرده بودیم، اما این چیزی از شوکآوری آن کم نمیکند. نکتهی مهمی که اما دربارهی این اپیزود باید بدانیم این است که همهچیز به این افشا ختم نمیشود. اپیزود هفتم «وستورلد» کاملا دربارهی افشاهاست. جایی که پرده کنار میرود و ما با حقایقی که برای فهمیدنشان لحظهشماری میکردیم روبهرو میشویم. جایی که کموبیش خواست واقعی اکثر آدمهای داستان فاش میشود. در نتیجه میتوان گفت اسم مناسبی برای این اپیزود اسم انتخاب شده است؛ معنای تحت لفظی نام این اپیزود (Trompe L’Oeil)، «فریبندگی چشم» یا همان «خطای چشم» خودمان است که وقتی دقت میکنیم، میبینیم حرفهای زیادی برای گفتن دربارهی نقاط داستانی سریال، انگیزهی کاراکترها و افشاهای غافلگیرکنندهی آن دارد.
این اصطلاح فرانسوی نام تکنیک هنریای است که اسمش را در دوران هنری «باروک» به دست آورد و سابقهی استفاده از آن به دوران روم و یونان باستان هم برمیگردد و بعدها در دوران رنسانس هم مورد استفاده قرار گرفت. چیزی که تا امروز هم ادامه داشته و یکی از استفادهکنندگان از این تکینیک را یکجورهایی میتوان همین «وستورلد» دانست. حتی اگر اسم باکلاسِ این تکنیک را ندانید، حتما در عمرتان با خطای چشمهای زیادی روبهرو شدهاید. در این تکنیک هنرمندان در یک فضای دو بعدی طوری به عمق میدان دست پیدا میکنند که به تماشاگران این توهم دست میدهد که در حال دیدن یک تصویر سهبعدی هستند. هنرمندان از این طریق قادر به خلق تصاویر واقعگرایانهتری هستند که البته فقط واقعگرایانه و عمیق به نظر میرسند و واقعا اینطور نیستند.
این تکنیک به بهترین شکل ممکن ماهیت پارک وستورلد را در یک کلمه خلاصه میکند. شما در وستورلد قدم به دنیایی میگذارید که همهچیز در واقع یک بازی بزرگ است، چیزی اهمیت ندارد، تمام تعاملات و گفتگوها اسکریپشده هستند و درد و رنج و لذت بخشی از برنامهریزی برنامهنویسان است. اما تمام اینها با چنان دقت و جزییاتی صورت گرفتهاند که تماشاگران بدون اینکه متوجه شوند دچار خطای چشم میشوند و این توهم بهشان دست میدهد که با واقعیت سروکار دارند. درست مثل نقاشیهای خطای چشمی دورانِ هنری باروک، پارک وستورلد هم با هدف رساندن پیامی روشن و بلافاصله دلپذیر طراحی شده است که هزاران هزاران جزییات کوچک، تصویر بزرگی را خلق کردهاند که نمیتوان در واقعیت مصنوعی آن غرق نشد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اما مثل همهی هنرمندان دیگر، دکتر فورد به عنوان خالق وستورلد میداند که این واقعیت، توهمی بیش نیست. در زمینهی تابلوهای نقاشی میتوانیم با لمس کردن آنها و تغییر زاویهی نگاهمان، این توهم را تشخیص بدهیم. اما وستورلد آنقدر پیچیده و شبیه به واقعیت است که از هر زاویهای که به آن نگاه میکنی، نه تنها چیز غیرمعمولی دربارهی آن پیدا نمیکنید، بلکه بیش از پیش در واقعیت مجازی آن فرو میروید. در طول تاریخ سریال تاکنون تنها کسی که در این دام نیافتاده، فورد بوده است. او که تمام پیچ و خم آن را میداند، این را هم میداند که این احساس واقعیت، توهمی بیش نیست. این حقیقت اما برای دیگران و مای تماشاگران غیرقابلدرک است. در این اپیزود اما بخشی از این توهم برای ما فاش میشود و کاری میکند تا متوجه شویم بعضیوقتها واقعیت آنقدر ترسناک است که بهتر است در توهم بمانیم.
خالقش از او میخواهد که از آن برنامهنویس عینکی بیآزار به یک قاتل بیاحساس تبدیل شود
اما این اپیزود اولینباری نیست که سریال، حقیقت پشت واقعیت وستورلد را برایمان لو داده است. یکی از مهمترین اتفاقات اپیزود افتتاحیهی سریال، هویت واقعی تدی بود. نویسندگان از طریق تدی نشان دادند که فرق یک میزبان و یک مهمان در چیست. ناگهان ما متوجه شدیم رابطهی عاشقانهی تدی و دولوریس چیزی بیشتر از چند خط کُد نیست که بخشی از چرخهی داستانی هرروزهشان را تشکیل میدهد. با این حال، قبل از اینکه این موضوع فاش شود، ما کاملا باور کرده بودیم که یکی از آنها انسان است و حتی بعد از فاش شدن این حقیقت هم به سختی میتوانستیم عدم طبیعیبودن احساسات آنها نسبت به یکدیگر را باور کنیم.
مرگ تدی در پایان آن اپیزود، ما را در جبههی میزبانان قرار دارد و از همان ابتدا روشن شد که «وستورلد» قرار نیست دربارهی ماجرای سادهی روباتهایی که علیه انسانها شورش میکنند و آنها را به قتل میرساند باشد. نکتهی بعدی افشای ماهیت واقعی تدی در اپیزود اول این بود که به تماشاگران نشان داد که اگر شما گول انسانبودن تدی را خوردهاید، پس امکان دارد گول روباتهای دیگری را هم بخورید. اینطوری از همان اپیزود اول این احتمال ایجاد شد که آدمهایی که میبینیم، ممکن است بعدا آن چیزی که فکر میکنیم از آب در نیایند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
در آخرین لحظات اپیزود هفتم با حقایق ترسناکی روبهرو میشویم. اول از همه، ظاهرا فورد در زیر کلبهای که خانوادهی روباتیکش زندگی میکنند، یک کارگاه مخفی ساخت روبات دارد. کارگاهی که تکنولوژیاش او را قادر میسازد تا هر چند روز یک بار، یک میزبان جدید درست کند. میزبانی که تحت نظر مرکز کنترل پارک یا کمپانی دلوس نیست. و بعد ما طی یک سری زمینهچینیهای جدید متوجه میشویم که برنارد، آن مرد ساکت و غمزده با بچهی مُردهاش و همسری که از او جدا شده همه و همه داستانی است که توسط فورد نوشته شده است. او کسی نیست که ما فکر میکردیم. برنارد رسما یک میزبان است. لحظاتی که به این افشا ختم میشود، فوقالعاده هستند. لحظهای که برنارد نتوانست دری که جلوی رویش بود را تشخیص بدهد یا نقشهی ساخت بدنش را ببیند، واقعا مو بر تنم سیخ کردند.
ناگهان معلوم میشود برنارد، ترسا را برای لو دادن کارگاه زیرزمینی فورد به اینجا نیاورده است، بلکه برنارد به دستور خودِ فورد، او را به اینجا آورده است. برنارد تاکنون به ماهیت زندگیاش فکر نکرده بود و وقتی که خالقش از او میخواهد که از آن برنامهنویس عینکی بیآزار به یک قاتل بیاحساس تبدیل شود و مغز ترسا کالن را با کوبیدن به دیوار خرد کند، باز سوالی نمیپرسد. چرا باید بپرسد؟ او یک روبات است و در نتیجه بدون اینکه بداند دارد چه کار میکند، دوست و معشوقهاش را بهطرز دردناکی میکشد. این اولینباری است که با یک مرگ واقعی در سریال روبهرو میشویم. قبل از این، کاراکترها پس از مرگ سالمتر از دیروز به سر کار و زندگیشان برمیگشتند. نکتهی هوشمندانهی این صحنه این است که طوری طراحی و کارگردانی شده است که نمک به زخممان بپاشد. علاوهبر اینکه برنارد، مردی که اصلا فکرش را نمیکردیم دست به چنین کاری میزند، بلکه در لحظهی کوبیده شدن سر ترسا به دیوار در پسزمینه، دوربین در پیشزمینه ماشین چاپ بدن میزبانان کاراگاه فورد را نشان میدهد که در حال کار کردن است. گویی این صحنه میخواهد به ما بگوید، تنها چیزی که برای فورد اهمیت دارد اثر هنریاش است و زندگی انسانها برای او در جایگاه دوم قرار دارد.
حالا معلوم میشود که فورد چگونه با استفاده از برنارد چند قدم از همکارانش جلوتر بوده است. مثلا در اپیزود چهارم وقتی ترسا در اتاقش به برنارد میگوید که فردا قرار است دربارهی هرجومرجی که فورد در پارک ایجاد کرده با او صحبت کند، برنارد هم آنجا حضور دارد. فردا در سکانس گفتگو در رستوران، فورد با استفاده از این اطلاعات، میداند که ترسا چه چیزی در سر دارد و در نتیجه تمام حرفهایی که میخواهد بزند و تمام تهدیدهای دقیقی که میخواهد بکند را برنامهریزی کرده است. این در حالی است که ترسا تنها کسی نیست که با برنارد ارتباط داشته است. مثلا در اپیزود قبل وقتی السی برای بررسی آن تئاتر متروکه به بیرون از مرکز کنترل میرود، برنارد بهصورت تلفنی از تنها بودن او مطمئن میشود. حالا باید دید آیا حملهی ناگهانی فرد ناشناس به السی در پایان اپیزود قبل به فورد مربوط میشود یا نه.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
بله، مثل همیشه فاش شدن یک راز، به معنی عدم ایجاد سوالات بیشتر نیست. حالا معمای جدید این است که اگر فورد میتواند در خفا میزبانان خودش را درست کند، پس به جز برنارد، چندتا میزبان غیرثبتشدهی دیگر در محیط پارک وجود دارد؟ چندتا از آنها مثل برنارد در مرکز کنترل حضور دارند؟ چندتا از آنها کارهای او در بیرون از پارک و در دنیای واقعی را انجام میدهند؟ این وسط، اصلا دوست ندارم اینجا جایی باشد که با بازیگر بااستعداد ترسا خداحافظی کنیم. بنابراین با اینکه از مرگ او مطمئنیم، اما سوال اصلی این است که قدم بعدی فورد چیست؟ او چگونه میخواهد غیبت ترسا را توضیح بدهد؟ آیا امکان دارد فورد قصد ساختن کلونی از ترسا را داشته باشد؟ اگر بله، آیا ما در اپیزود بعد او را در قالب اندرویدیاش خواهیم دید؟ به نظر نمیرسد فورد در زمینهی جاسوسهای اندرویدی کم و کسری داشته باشد، اما قرار دادن یک اندروید به عنوان رییس پارک که روی مختان نمیرود و دستوراتتان را بدون مشکل اجرا میکند، چیز کمی نیست که بتوان از آن دل کند. خلاصه فکر نکنم فعلا باید بهطور رسمی با ترسا خداحافظی کنیم تا ببینیم چه میشود.
به جز برنارد، چندتا میزبان غیرثبتشدهی دیگر در محیط پارک وجود دارد؟
اما بگذارید دوباره به برنارد برگردیم. همانطور که هکتور در هنگام آنالیزش در این اپیزود نمیتوانست تصاویری از دنیای واقعی را تشخیص دهد، برنارد هم به عنوان یک میزبان در زمینهی دیدن و سوال پرسیدن محدود است. به قول فورد: «اونا چیزایی که بهشون آسیب میزنن رو نمیتونن ببینن. من اونا رو از این درد مبرا کردم». همانطور که در بررسی هفته قبل هم توضیح دادم، به خاطر همین است که در صحنهی دست به یقه شدن برنارد با پدر روباتیکِ فورد، او نمیتواند خالقش را ببیند و به خاطر همین است ناگهان فورد از ناکجا آباد ظاهر میشود. یکی از مهمترین سوالاتی که بعد از این اپیزود داریم این است که آیا کار ما با برنارد تمام شده است؟ آیا هیچ راز دیگری دربارهی او باقی نمانده است؟ اینطور به نظر نمیرسد. در اپیزود سوم فورد تصویری از جوانیهای خودش و آرنولد را به برنارد نشان میدهد. اگرچه بعدا مشخص شد که نفر دوم، پدر فورد بوده است، اما برخی از طرفداران دلیل میآوردند که انگار نفر سومی هم در این عکس هست که از سمت راست عکس حذف شده است. ما میدانیم که مرد وسطی، پدر روباتیکی بود که آرنولد به عنوان هدیه برای فورد درست کرده بوده و برخی طرفداران باور دارند که خودِ آرنولد هم در این عکس یادگاری حضور دارد، اما برنارد توانایی دیدن او را نداشته است. چرا؟ چون همانطور که در نقد هفتهی قبل هم توضیح دادم، احتمال اینکه برنارد، کلونِ آرنلود باشد خیلی خیلی زیاد است.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
در پایان اپیزود هفتم وقتی برنارد متوجه میزبان بودنش میشود، اولین چیزی که به زبان میآورد، همسرش و پسر مُردهاش چارلی هستند. سوالی که از این به بعد باید بپرسیم این است که آیا این دو نفر فقط پیشزمینهی داستانی برنارد برای شخصیتپردازی او هستند یا خاطراتی واقعی؟ اگر قرار باشد که تئوری «برنارد، آرنولد است» را باور کنیم، پس باید قبول کنیم که این فلشبکها یک سری پسزمینهی داستانی بیمعنی نیستند، بلکه احتمال اینکه مرگ پسر برنارد و جدایی او از همسرش، خاطرات واقعی آرنولد باشند بالاست. حقیقت این است که فورد در اپیزود اول سریال به این نکته اشاره میکند که هماکنون در دنیایی زندگی میکنیم که همهی بیماریها قابلدرمان هستند. پس، همین که چارلی در بیمارستان مُرده است، مرگ او را در زمان بسیار گذشتهتری قرار میدهد. مثلا بیش از ۳۵ سال پیش. زمانی هنوز تمام بیماریها قابلدرمان نبودهاند.
این احتمال وجود دارد که فورد بعد از مرگ تراژیک نزدیکترین همکار و دوستش (بر اثر تصادف، خودکشی یا قتل)، نسخهی روباتیکی از او را درست میکند. درست مثل نسخهی روباتیک خانوادهی خودش. ما آرنولد را به عنوان کسی که به خودآگاهی میزبانان باور داشته میشناسیم و فورد را به عنوان کسی که مخالف این موضوع است. احتمال دست داشتن فورد در مرگ آرنولد به خاطر خراب کردن نظم پارک و برنامهریزی روباتها زیاد است و به نظر میرسد فورد بعدا به خاطر علاقهای که به دوستش داشته، نسخهای از او را ساخته تا همیشه در کنارش باشد. نسخهای که تحت فرمان اوست و هیچوقت فکر بدی به ذهنش خطور نمیکند. در نظر داشته باشید که برخلاف اسکچهای دولوریس و رابرت (روبات کودکی فورد) که اسمشان در زیرشان نوشته شده، ما هرگز اسم «برنارد» را در زیر اسکچش نمیبینیم. آیا این به این معنی است که هویت واقعی او آنقدر مهم است که سریال فعلا نخواسته آن را فاش کند؟ یا وقتی ترسا از فورد میپرسد که آیا او از برنارد هم خواسته تا از شر آرنولد خلاص شود، فورد جواب میدهد که: «نه، برنارد اون موقع اینجا نبود». باید هم نبوده باشد. براساس این تئوری، برنارد بعد از مرگ آرنولد ساخته میشود.
اگر نقد اپیزود هفته قبل را خوانده باشید، حتما میدانید که طرفداران به تئوری دو خط زمانی بسنده نکردهاند و پای یک خط زمانی دیگر را هم به ماجرا باز کردهاند. خط زمانی قبل از آغاز به کار پارک (آرنولد)، خط زمانی ۳۵ سال گذشته (ویلیام) و خط زمانی حال (مرد سیاهپوش). منطقی است که بگویم صحنههای دو نفرهی دولوریس و برنارد میتوانند فلشبکهایی باشند که ارتباطهای اولیه آرنولد با اولین مخلوقش را نشان میدهند. اگر بازیگر هر دوی برنارد و آرنولد، جفری رایت باشند، پس سازندگان خیلی راحت میتوانند تماشاگران را گول بزنند. اما مدرک جدیدی که دربارهی این تئوری داریم، کارگاه زیرزمینی و مخفی فورد در زیر کلبهاش است. قبل از این اپیزود، یکی از سوالات طرفداران این بود مکانی که برنارد تنهایی با دولوریس یا فورد با رابرت حرف میزند، کجاست؟ چون ظاهر آن به فضای باز و روشن و شلوغ مرکز کنترل وستورلد نمیخورد. خب، بعد از اپیزود هفتم میتوان با اطمینان گفت که کارگاه زیرزمینی فورد همان جایی است که برنارد (آرنولد) را در حال صحبت کردن با دولوریس دربارهی مسئلهی هوشیاری میبینیم و میتوان گفت اینجا همان جایی است که فورد و همکارش در زمانی که پارک هنوز در فاز بتا به سر میبرد، از آن استفاده میکردند و صحنههای دو نفرهی برنارد (آرنولد) و دولوریس هم مربوط به آن دوران میشود.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
از مهمترین اتفاق اپیزود هفتم که بگذریم، به قشقرقی که نمایندهی هیئت مدیرهی دلوس یعنی شارلوت هیل در این اپیزود به راه انداخت میرسیم. این سوال که برنامهی اصلی دلوس در رابطه با وستورلد چه چیزی است، یکی از آن سوالاتی بود که در همان اپیزود افتتاحیه مطرح شد و حالا ناگهان به ماجرای مهمی تبدیل شده است. وظیفهی شارلوت هیل این است که مقدمات کنار گذاشتن فورد و انتقال تمام قدرت به دلوس را فراهم کند. مسئلهی بعدی که توسط او روشن میشود این است که ماجرای روبات سرگردانی که اطلاعات پارک را به بیرون مخابره میکرده چه بوده است. معلوم میشود که آن روباتِ جاسوس، کار شرکتهای رقیب نبوده است، بلکه خود سران دلوس نقشهی استخراج اطلاعات از پارک را ریخته بودند. چه اطلاعاتی؟
آن روباتِ جاسوس، کار شرکتهای رقیب نبوده است، بلکه خود سران دلوس نقشهی استخراج اطلاعات از پارک را ریخته بودند
ماجرا از این قرار است که دلوس هیچ علاقهای به گرداندن یک پارک نقشآفرینی برای سرگرمی پولدارها ندارد، بلکه آنها در وستورلد به دنبال چیز باارزشتری هستند. آنها هستهی اصلی برنامهنویسی فورد را میخواهند. آنها به دنبال تکنولوژی منحصربهفردی هستند که روباتهای وستورلد را با محصولات بقیهی دنیا متفاوت میکند. مسئله این است که دستور العمل چیزی که وستورلد را به وستورلد تبدیل کرده را فقط فورد میداند. اگر دلوس بخواهد فورد را اخراج کند، او میتواند به راحتی همهی این اطلاعات را پاک کند و این راز را با خودش به گور ببرد. اینکه سران دلوس چه برنامهای برای این تکنولوژی دارند معلوم نیست، اما میتوان با قدرت حدس زد که آنها مثل همهی کمپانیهای غولپیکر داستانهای علمی-تخیلی قرار نیست از آن برای بهتر کردن زندگی انسانها استفاده کنند. در عوض، ساختن روباتهایی که هیچ فرقی با انسانها ندارند، به معنی احتمالات فراوانی برای گسترش مرزهای سرمایهگذاری و درآمدزایی آنهاست.
اگر پولداران حاضر به پرداخت روزی ۴۰ هزار دلار برای سرگرم شدن در وستورلد هستند، فکرش را کنید چقدر برای آپلود کردن ذهنشان بعد از مرگ بر روی یکی از این روباتها و به زندگی ادامه دادن نمیدهند. نه تنها کسانی که به تازگی میمیرند، بلکه کسانی که سالها پیش مردهاند. خیلیها هستند که دوست دارند عزیزانش مثل برنارد و خانوادهی روباتیک فورد، به بهترین شکل ممکن بازسازی شوند و به کنارشان برگردند. شاید هم با توجه به تواناییها و مهارتهای میزبانان وستورلد در مبارزه، دلوس قصد ساختن یک ارتش روباتیکِ خصوصی و فروختن آن به کشورهای مختلف را داشته باشد. شاید هم دلوس فقط میخواهد هرچه زودتر مرحلهی بعدی هوشهای مصنوعی را به وجود بیاورد. جایی که ذهن انسانها در مقابل قدرت هوشهای مصنوعی زمین تا آسمان خواهد شد. تا آنجایی که ما میدانیم، فورد دوست ندارد مخلوقاتش بیشتر از این پیشرفته شوند. به قول فورد از آنجایی که آنها نمیتوانند افسردگی، عذاب وجدان و غم را حس کنند، این موضوع هم به نفع خودشان است و هم به نفع انسانهایی که از انتقام آنها در امان خواهند بود. هدف دلوس هرچه باشد، با توجه به دروغها، نیرنگها و رفتار پرخاشگرانهی شارلوت هیل در این اپیزود برای رسیدن به هدفش، به نظر نمیرسد او نمایندهی آدمهایی باشد که نقشهی خوبی برای کُد منحصربهفرد فورد کشیده باشند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
از جنگ فورد و آرنولد و دلوس که بگذریم، به سرراستترین خط داستانی سریال یعنی دولوریس و ویلیام میرسیم. این دو هنوز در این اپیزود در حال سفر کردن به گوشههای نقشهی وستورلد هستند و در این میان نه تنها رابطهشان وارد مرحلهی اجتنابناپذیر تازهای میشود، بلکه ظاهرا به هدفشان هم نزدیکتر میشوند. هدفی که فعلا هم برای آنها و هم برای ما نامشخص است. این اپیزود همچنین شامل چندتا لحظهی خوب برای این دو هم است. مثلا هرچه دولوریس دوست دارد از این محدودیتها و چرخههای تکراری آزاد شود و به دنیای واقعی برود، ویلیام که طعم دنیای واقعی را چشیده است، از این میگوید که عاشق داستانهاست. به خاطر زندگی کردن در یکی از همین داستانها به اینجا آمده است و ظاهرا حاضر است زندگیاش در دنیای واقعی را برای ماندن در یکی از آنها برای همیشه پشت سر بگذارد. نزدیکتر شدن رابطهی او و دولوریس در این اپیزود، او را بیشتر از قبل درگیر اتفاقات پارک میکند، اما ما میدانیم که بالاخره این سفر به پایان میرسد و احتمالا این عشق هم با آن. از آنجایی که طبق قانون پارک، مهمانان بیشتر از ۲۸ روز نمیتوانند در پارک بمانند، بالاخره دیر یا زود او باید برود و احتمال میرود جدایی آنها از یکدیگر چیزی بیشتر از اجبار ویلیام به ترک پارک باشد. چیزی که عشق و رویای تازه به حقیقت پیوستهی ویلیام را برای او بهطرز دردناکی نابود میکند.
اگر تئوری ویلیام/مردسیاهپوش حقیقت داشته باشد، احتمالا همین جدایی وحشتناک او از دولوریس است که ویلیام را به مرد تلخمزاج و سیاهپوش ما تبدیل میکند. کاملا مشخص است که سریال میخواهد ویلیام را به کسی که بیشترین همذاتپنداری را با او داریم، تبدیل کند، اما راستش را بخواهید تاکنون رابطهای که باید را با او برقرار نکردهام. اگرچه تمام اتفاقاتی که در اطراف او میافتد و درگیری او در این ماجرای شگفتانگیز، درگیرکننده هستند، اما «وستورلد» تا حالا موفق نشده من را با ویلیام پیوند بدهد. چنین چیزی دربارهی میو فرق میکند. بهشخصه حتی بیشتر از دولوریس با میو ارتباط برقرار میکنم و وضعیتش را میفهمم. میو فراهمکنندهی منبع احساسات سریال است.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
میو هفتهی پیش متوجه شد کسانی که خدایان خودش میدانست، یک سری دانشمند و برنامهنویسِ بیتفاوت و تکنسینهای احمق و ترسو هستند. این هفته او با جنبهی ترسناک آنها روبهرو میشود. اولین چیزی که دربارهی او در این اپیزود میفهمیم این است که او دیگر در کنترل تکنسینهای پارک نیست. در صحنهای که تکنسینها با لباسهای سفید برای بردن کلمنتاین میآیند، همه فریز میشوند، به جز او. در این صحنه دیدن احساس اندوه و خشمی که در صورت میو موج میزند فوقالعاده است. احساساتی که قبلا در او غایب بودند، اما هوشیاری کامل او آنها را با خود به همراه آورده است. یکبار دیگر در این صحنه میبینیم که بازیگران سریال چقدر بینظیر هستند. هنرنمایی تندی نیوتون، بازیگر نقش میو که باید این احساسات جدید را بهطرز قابلتشخیصی به احساسات تکراری قبلیاش که بارها و بارها دیده بودیم اضافه کند، تحول او را به زییایی به نمایش میگذارد.
احتمالا همین جدایی وحشتناک او از دولوریس است که ویلیام را به مرد تلخمزاج و سیاهپوش ما تبدیل میکند
چنین احساسات آتشینی را میتوان در جایی که سیلوستر برای بازنشسته کردن کلمنتاین، مغز دوست او را خالی میکند هم دید. دیدن کلمنتاین در این وضعیت، آن هم درست بعد از اینکه متوجهی پسزمینهی داستانی کلمنتاین و امیدواریاش برای بازگشت به پیش خانوادهاش در وسط صحرا شدهایم، واقعا دردناک است. این دردی است که میو هم حس میکند. اما او آنقدر هوشیار و آگاه است که بیخیال امیدها و رویاهای اسکریپشدهاش شود و به آیندهای واقعی فکر کند. میو میداند که دیر یا زود چنین بلایی سر او هم خواهد آمد. بالاخره او لو خواهد رفت و کارکنان پارک یا او را در سردخانه بازنشسته میکنند یا او را به حالت قبلیاش برمیگردانند. پس، باید هرچه زودتر فرار کند.
فقط مشکل این است که سیلوستر به او هشدار میدهد که حتی پوست بدنش هم طوری طراحی شده است که جلوی او را از خارج شدن از پارک میگیرد. این به چه معنایی است؟ آیا داخل بدن میو ردیابی وجود دارد؟ یا شاید بدن میزبانان دارای سیستمی است که در صورت خارج شدن از مرزهای پارک بهطور خودکار منفجر میشوند؟ هرچه هست خیلی دوست دارم میو این فصل را با خارج شدن از پارک تمام کند. اینطوری میتوانیم از طریق او بفهمیم بعد از پایان فیلم «اکس ماکینا» چه بلایی سر آن اندروید میآید. هرچند ناگفته نماند در فیلم منبع اقتباس، علاوهبر وستورلد، دو پارک دیگر هم با تمهای روم باستان و قرون وسطا وجود دارد. امکان دارد میو با امید دنیای واقعی از پارک فرار کند و خودش را در یک پارک دیگر پیدا کند!
راستی یکی از سوالات هفتهی پیش این بود که چرا فیلیکس و سیلوستر تمام درخواستهای میو را قبول میکنند. در این اپیزود هم میبینیم که آنها آمادهی کمک کردن به میو برای فرار هم هستند. پس، واقعا چرا این دو اینقدر احمق تشریف دارند؟ خود نولان در یک مصاحبه گفته است که برای جواب منتظر اپیزود هشتم باشید، اما بهشخصه فکر میکنم بعد از اینکه برنارد راستیراستی میزبان از آب درآمد، میتوان انتظار داشت که تمام تکنسینهای طبقات پایینی مرکز کنترل هم به منظور پایین نگه داشتنِ هزینههای کارگر و اطمینان از وفاداری و اطاعت از قوانین، میزبان باشند. امکان دارد فیلیکس و سیلوستر هم میزبانان احمقی هستند که به جز انجام وظایف خودشان، قادر به انجام کار دیگری نیستند و هوششان به حدی قوی نیست که متوجه اوضاع شوند. البته احتمال اینکه فیلیکس و سیلوستر ماموران مخفی فورد از آب در بیایند و اپیزود بعد او را به فورد تحویل بدهند هم دور از انتظار نیست.
در پایان میخواهم به نکتهای اشاره کنم که چند هفته است که با آن کلنجار میروم و شاید اتفاقات این اپیزود بهترین فرصت برای صحبت کردن دربارهی آن باشد. اپیزود هفتم «وستورلد» مهمترین نقطهی قوت و مهمترین نقطهی ضعف سریال را فاش میکند. بزرگترین چیزی که من را به این سریال جذب میکند این است که این یکی از معدود محصولات علمی-تخیلی است که سازندگانش بهطرز بسیار واقعگرایانه و پرجزییاتی به مسئلهی هوش مصنوعی، کامپیوتر، خودآگاهی، مغز انسان، سرگرمی و بازیهای ویدیویی میپردازند. همچنین این روزها هیچچیزی به اندازهی سروکله زدن با پازل این سریال هیجانانگیز و سرگرمکننده نیست. «وستورلد» کاری کرده تا بهطرز عمیقتری با برخی از بحثهای فلسفی و علمی روز درگیر شوم. اما سریال با وجود غنای تماتیکش، تاکنون در حد دیگر بخشهایش موفق نشده من را با یکی از کاراکترهایش درگیر کند. چرا من دولوریس را دوست دارم و دلم برای نگاههای میو میشکند و تماشای بازی آنتونی هاپکینز به جای فورد و اد هریس به جای مرد سیاهپوش خارقالعاده است، اما هنوز سریال در این زمینه جای پیشرفت زیادی دارد. به عبارت دیگر علاقهای که به بازیگران سریال دارم، خیلی بیشتر از شخصیتهایشان است.
مثلا در همین اپیزود، مرگ ترسا اگرچه لحظهی شوکهکنندهای بود، اما لحظهی غمانگیزی برای شخصیت او نبود. مرگ او بیشتر از اینکه از لحاظ خداحافظی با شخصیتش غیرمنتظره باشد، از لحاظ تغییری که در داستان ایجاد میکند اهمیت داشت. بارها «وستورلد» را با «لاست» مقایسه کردهام و یکی از چیزهایی که آن سریال را به یکی از بزرگترین شگفتیهای تاریخ تلویزیون تبدیل میکند، چیزی است که «وستورلد» تاکنون به آن دست پیدا نکرده است و آن هم داشتن گروهی از کاراکترهای عمیق و پرداختشده است. کاراکترهایی که داستان شخصی زندگیشان خیلی بیشتر از راز و رمزهای جزیره اهمیت داشت و امروز وقتی دربارهی رازهای «لاست» صحبت میکنیم، کاراکترهایش را هم در کنارش به یاد میآوریم. مثلا وقتی در آن شب بارانی در وسط جنگل آن درِ شیشهای بیتفاوت به گریههای لاک پاسخ دارد و روشن شد، فقط به ابهام سریال اضافه نشد، بلکه نویسندگان از این موضوع به عنوان ابزاری برای قویتر کردن باور لاک هم استفاده کردند. لاکی که برخلاف بقیه به اسرارآمیزی این جزیره باور داشت. اینطوری پازل سریال فقط وسیلهای برای به خارش انداختن سر تماشاگران نبود، بلکه به منظور شخصیتپردازی کاراکترها هم مورد استفاده قرار میگرفت. «وستورلد» تاکنون فاقد چنین لحظههای شخصیتمحوری بوده است و نتوانسته زندگیای جدا از راز و رمزهایش برای خودش دست و پا کند. اشتباه نکنید، من کماکان عاشق «وستورلد» هستم. در حال حاضر این سریال یکی از بهترینهای تلویزیون است، اما اگر «وستورلد» میخواهد علاوهبر ذهنمان، قلبمان را هم تصاحب کند، باید کاری کند تا به شخصیتهایش اهمیت بدهیم.
Fanom
11-21-2016, 06:21 PM
Westworld.S01E08.Trace.Decay.720p.HBO.WEBRip.445MB .MkvCage ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
!..:: joker ::..!
11-25-2016, 08:48 PM
پ چرا آپدیت نکردیش (sm50)
samyar
11-26-2016, 01:07 AM
بعد مدتها یه سریال خوب اومد
تا اینجا که خیلی خوب پیش رفته
samyar
11-28-2016, 10:22 AM
قسمت 9
([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
!..:: joker ::..!
11-28-2016, 12:43 PM
ریدی ادمین (sm3)
samyar
12-05-2016, 10:03 AM
قسمت اخر
([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
Rasoulh111
12-09-2016, 01:35 PM
نقد قسمت هشتم سریال Westworld - وستورلد ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]بی)
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
عجب اپیزود دیوانهکنندهای! بعد از اینکه خطهای داستانی سریال در اپیزودهای پس از افتتاحیه آرام آرام از هم فاصله گرفتند، انتظار داشتیم که آنها در چند اپیزود نتیجهگیری پایانی به هم پیوندند و یک خط داستانی بزرگ و پیچیده را تشکیل بدهند و اپیزود هشتم «وستورلد» همان جایی است که این اتفاق میافتد. و خوشحالم که در این اپیزود با چنین چیزی روبهرو شدم. چون همیشه چیزی که در سریالهایی با خطهای داستانی جدا و کاراکترهای فاصلهدار اهمیت دارد، این است که یک چیزی باید آنها را به یکدیگر متصل کند. در «بازی تاج و تخت» اگرچه جان اسنو و دنریس تارگرین در حد یک قاره با هم فاصله دارند و تاکنون افتخار زیارت یکدیگر را نداشتهاند، اما همیشه عناصر زیادی مثل اژدهایان کالیسی و وایتواکرهای آنسوی دیوار کاری میکنند تا تماشاگران در پس ذهنشان سرنوشت و داستانهای آنها را به یکدیگر متصل کنند.
«وستورلد» تا قبل از این اپیزود، کمی در این زمینه نگرانکننده ظاهر شده بود. به سختی میشد خط داستانی میو را با دولوریس پیوند زد یا از ارتباط مرد سیاهپوش با بقیهی اتفاقات سریال اطلاع پیدا کرد. بله، ما میدانستیم که ظاهرا مرد سیاهپوش در گذشته با دولوریس ارتباط داشته و دولوریس و میو هردو از معدود اندرویدهایی هستند که به هوشیاری کامل دست پیدا کردهاند، اما اینها کافی نبود. «وستورلد» همیشه وقتی در بهترین حالتش به سر میبرد که فقط به پرداخت و پیچیده کردن تئوریهای طرفداران خلاصه نمیشود و به تمهای عمیقتر داستانیاش هم میپردازد. دوتا از مهمترین موضوعات بحثبرانگیز «وستورلد»، روایت و حافظه بودهاند. وستورلد دنیایی است که توسط روایتهایی که داستانگوها مینویسند کار میکند و از سوی دیگر میزبانان به عنوان چرخدهندههای این روایتها کسانی هستند که باید همیشه آنها را چه خوب و چه بد تکرار کنند و اگر یک روز از این کار دست بکشند، یا حافظهشان به کلی تغییر میکند یا جایشان با کس دیگری عوض میشود یا سر از سردخانه در میآورند. جایی که دیگر نمیتوانند هیچ تاثیر متفاوتی روی دنیای اطرافشان بگذارند.
مهمترین چیزی که دربارهی این اپیزود که «محو شدن اثر» نام دارد دوست داشتم، این است که تمهای روایت و حافظه را بهطرز جذابی در هم گره میزند و ما را به درک تازهای دربارهی وستورلد میرساند. یکدفعه متوجه میشویم که برخلاف چیزی که فکر میکردیم وستورلد با دنیای واقعی فرق نمیکند، بلکه اتفاقا دنیای بیرون خیلی خیلی شبیه به زندگی داخل پارک و برعکس است. اکنون میلیونها میلیون سال است که تاریخ مثل چرخههای داستانی میزبانان وستورلد در حال تکرار شدن است و انسانها هم مثل روباتهایی فرمانبردار نه تنها موفق به شکستن این چرخه نشدهاند و کماکان اشتباهات همیشگیشان را تکرار میکنند، بلکه ناگهان سریال از این طریق کاری میکند تا احساس دلسوزیمان به امثال میو و دولوریس به غبطه تغییر کند. آنها موفق شدهاند چرخهی تکرارشوندهی تاریخ دنیایشان را بشکنند، اما ما چه؟
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اسم این اپیزود هم دقیقا براساس مسئلهی حافظه که در مرکز این اپیزود قرار دارد انتخاب شده است: «محو شدن اثر» (یا یک چیزی در این مایهها!) به یک تئوری معروفِ در زمینهی روانشناسی اشاره میکند. «محو شدن اثر» به این مسئله میپردازد که خاطرات جدید انسان توسط واکنشهای شیمیایی درون مغز ایجاد میشود و این خاطرات اگر تا ۱۵ تا ۳۰ ثانیه بعد از تشکیل شدن مورد تکرار قرار نگیرند، برای همیشه از ذهن فرد حذف میشوند. اگرچه این تئوری با قدرت ثابت نشده است، اما حداقل از آن میتوان به عنوان تعریف خوبی برای توضیح چگونگی کارکرد خاطرات کوتاه مدتمان استفاده کنیم و به این سوال جواب بدهیم که چرا بعضی خاطراتمان به سرعت از بین میروند و برخی دیگر برای همیشه در ذهنمان باقی میمانند و حتی باعث تغییر شخصیتمان هم میشوند.
برخلاف چیزی که فکر میکردیم وستورلد با دنیای واقعی فرق نمیکند، بلکه اتفاقا دنیای بیرون خیلی خیلی شبیه به زندگی داخل پارک و برعکس است
حقیقت این است که اگر ما مدام یک خاطره را به یاد بیاوریم، آن خاطره در یادمان حک میشود و در غیر این صورت واکنشهای شیمیاییای که به ایجاد آن خاطرهی جدید منجر شدهاند خود به خود از بین میروند و به حالت اول برمیگردند. این تئوری توضیح میدهد که چرا ما انسانها اتفاقاتی که آسیبهای روانی شدیدی بر ما داشتهاند را بعد از سالها به یاد میآوریم، اما چند ساعت بعد فراموش میکنیم که برای ناهار چه چیزی خوردهایم. اما «وستورلد» در این اپیزود با نحوهی کارکرد سیستم خاطراتسازی میزبانان پارک کار دارد که از قضا خیلی با ما فرق میکند و این هم یک موهبت است و هم میتواند به عنوان یک شکنجهی غیرقابلتوقف واقعی حساب شود.
مسئله این است که روباتها چیزی به اسم «محو شدن اثر» ندارند. چون این یک سیستم شیمیایی است که مهندسان پارک، فقط نسخهی شبیهسازی از آن را برای روباتها طراحی کردهاند. شبیهسازی که خیلی قویتر از ذهن طبیعی انسان عمل میکند. در حالی که ما خاطراتمان را بهطور طبیعی فراموش میکنیم، میزبانان طوری برنامهریزی شدهاند که آنها را بهطور کلی فراموش کنند. در طول روز آنقدر اتفاقات آسیبزننده و فاجعهبار برای آنها میافتد که خاطراتشان باید بهطور کلی پاک شود. وگرنه مغزشان از شدت اتفاقات بدی که تجربه میکنند منفجر میشود. برنارد که به خاطر قتل ترسا کالن حسابی عذاب وجدان دارد و نمیتواند به خوبی کار کند توسط دکتر فورد از شر این خاطرهی بد خلاص میشود. فورد با یک اشاره کاری میکند تا ترسا کالن چیزی بیشتر از یک اسم برای برنارد نباشد. فراموشی به کمک روبات مخفی ما میشتابد و او را از عذابی دردناک نجات میدهد. فراموشی برای او یک موهبت است.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اما دیگر میزبانان وستورلد که در حال هوشیار شدن هستند از چنین موهبتی بهره نمیبرند. مثلا به میو، دولوریس و تدی که در این اپیزود به جمع اندرویدهای هوشیار میپیوندد نگاه کنید. همهی آنها احتمالا به لطف آرنولد و چیزی که درون آنها جای گذاشته است، خاطراتشان از سالهای دور و نزدیک را به یاد میآورند. خاطراتی که طبیعتا برای میزبانان به تصاویری آزاردهنده و بد خلاصه شده است. اگرچه آنها مدتهاست که این خاطرات را به یاد نیاوردهاند، اما چیزی از شفافیت آنها کم نشده است. انسانها در گذشت زمان جزییات خاطراتشان را فراموش میکنند، اما نحوهی کارکرد مغز روباتها در این زمینه مثل پلی کردن یک فیلم سهبعدی واقعیت مجازی 4K است که مرور آنها، میزبانان را مثل روز اول در آن خاطرات قرار میدهد و خدا نکند آنها خاطرات بدی باشند. در آن صورت میزبان بیچارهی ما باید مثل روز اول، آن دردها و آن احساسات نابودکننده را زندگی کند. اما فعلا نمیتوان گفت آیا به یاد آوردن خاطراتمان با شفافیت کامل خوب است یا فراموشی. همین فراموشی است که به انسانها کمک میکند تا با اتفاقات افتضاح زندگیشان و دنیا کنار بیایند و شاید همین فراموشی است که باعث میشود انسانها گذشتهها و تاریخشان را فراموش کنند و باز دوباره آنها را تکرار کنند. شاید همین فراموشی است که انسانها را در طول تاریخ در یک چرخهی تکرارشونده گرفتار کرده است. انسانها فراموش میکنند و هیچوقت یاد نمیگیرند و در مقابل همین به یاد آوردن با شفافیت کامل بود که به دولوریس و میو کمک کرد تا از لوپهایشان فرار کنند. انگار هر دو همزمان میتوانند یک موهبت و یک شکنجه باشند.
حالا که حرف از برنارد شد، بگذارید با او شروع کنیم. اپیزود جدید سریال بلافاصله بعد از اتفاقات تاملبرانگیز هفتهی قبل و تلاش فورد برای ماستمالی کردن قتل ترسا شروع میشود. این در حالی است که برنارد به خاطر کاری که کرده است در غم عمیقی به سر میبرد و دستش مثل گذشته به کار نمیرود. اگرچه دکتر فورد دستور قتل را صادر کرده بود، اما این او بوده که آن را با دستانش اجرا کرده است. اما چیزی که وضعیت برنارد را از انسانی که بدون قصد کسی را کشته است متفاوت میکند این است که برنارد حتی فرصت تصمیم گرفتن برای خودش را هم نداشته است. او نقش چاقو یا تفنگ پیشرفتهای را برای فورد داشته است. ابزاری که به سادگی توسط استفادهکننده برداشته میشود و به درون بدن قربانی وارد میشود یا به سمت او شلیک میشود. اینکه اختیار تصمیمات برنارد دست خودش نیست و هر لحظه بدون اینکه متوجه شود باید به ساز خالقش برقصد و کثیفترین کارهای او را عملی کند خیلی وحشتناکتر از این است که شما به خاطر ندانمکاری خودتان گول کسی را بخورید و دست به کار ناجوری مثل قتل بزنید.
اما چیزی که شرایط روحی برنارد را بدتر میکند این است که دکتر فورد به عنوان همکار و خالق او هیچ تلاشی برای آرام کردنش نمیکند. بعد از دنبال کردن یک برنامهنویس معمولی برای هفت اپیزود که آزارش به یک مورچه هم نمیرسید، تماشای بیچارگیای که جفری رایت در این صحنه به نمایش میگذارد دل و رودهی آدم را در هم گره میزند. اما در واقع این آنتونی هاپکینز است که بعد از هفت اپیزود کماکان میتواند با وحشت قابلدرکی که از خودش ساطع میکند، ما را میخکوب چشمان پر رمز و رازش کند. او شاید در مقایسه با برنارد از لحاظ بیولوژیکی خیلی خیلی انسانتر باشد، اما نکتهی کنایهآمیز ماجرا این است که در حالی که برنارد به گریه و زاری افتاده است، فورد قتل یک انسان را به عنوان اتفاقی که باید میافتاد میداند و خودش را برای فکر کردن به آن هم اذیت نمیکند. فورد در واکنش به وحشتزدگی برنارد میگوید: «این عذابی که احساس میکنی. این غم، این وحشت، این درد. فوقالعادهاس. زیباست». بله، فورد به جای اینکه سعی در آرام کردن برنارد داشته باشد، انفجارِ احساسات واقعگرایانهی او را تحسین میکند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
مسئله این است که فورد اگر بخواهد هم نمیتواند برنارد را آرام کند. بالاتر گفتم که فورد همیشه وحشت قابلدرکی از خودش ساطع میکند و این حس را میتوانید در قویترین شکل ممکنش در این سکانس احساس کنید. فورد ترسناک است، اما ما میفهمیم در پس ذهنش چه میگذرد و این او را به یکی از همان کاراکترهای نفرتانگیزی که عاشقشان هستیم تبدیل میکند. از نگاه ما، برنارد چیزی بیشتر از ابزاری برای انجام کارهایش نیست. آیا شما ابزاری را به خاطر انجام درست وظیفهاش تحسین میکنید؟ از نگاه فورد، گریه و زاری برنارد چیزی بیشتر از یک سری دستورات برنامهریزیشده نیست و فورد با دیدن این صحنه بیشتر از هرچیز دیگری خودش را تحسین میکند که عجب مخلوق واقعگرایانهای ساختهام. سوال این است که آیا همانطور که فورد باور دارد برنارد دارد احساسات انسانی را به واقعگرایانهترین شکل ممکن «شبیهسازی» میکند یا آنها حقیقت دارند؟ آیا میتوان بین این دو فرقی قائل شد؟ اصلا وقتی ما انسانها هنوز نتوانستهایم نحوهی کارکرد ذهن و احساساتمان را درک کنیم، چگونه میتوانیم یک روبات را محکوم به شبیهسازی کنیم؟
نحوهی کارکرد مغز روباتها در زمینهی به یاد آوردن خاطرات، مثل پلی کردن یک فیلم سهبعدی واقعیت مجازی 4K است
خوشبختانه در ادامهی این اپیزود ضداستدلالی که برای به رسمیت شمردن احساسات روباتها داریم هم به میان کشیده میشود. فورد از این میگوید که تصورات برنارد از رنجهای گذشتهاش او را به موجودات زنده شبیه میکند. برنارد جواب میدهد چرا «شبیه به موجودات زنده» اما نه «یک موجود زنده؟» برنارد ادامه میدهد: «درد فقط توی ذهن وجود داره. همیشه تصور میشه. پس، فرق بین درد من و تو چیه؟ فرق بین من و تو؟» اینجاست که فورد بحث آرنولد را به میان میکشد و از این میگوید که همین سوال بود که او را دیوانه کرد. جملهی بعدی چیزی است که خیلی از ابهاماتی که دربارهی طرز فکر فورد داریم را برطرف میکند. او میگوید ما نمیدانیم خودآگاهی چگونه کار میکند. ما نمیتوانیم هوشیاری را تعریف کنیم. شاید به خاطر اینکه اصلا چنین چیزی وجود ندارد. شاید به خاطر اینکه معلوم نیست آیا اصلا خودِ ما واقعا زنده هستیم یا نه.
فورد فاش میکند که طرز فکر او دربارهی روباتها دربارهی انسانها هم صدق میکند. او ادامه میدهد که انسانها فکر میکنند موجودات ویژهای هستند و این آنها را از بقیه جدا میکند. که آنها فکر میکنند بالاتر از اندرویدها قرار میگیرند. اما به قول فورد، انسانها هم مثل روباتهای وستورلد در چرخههای تکرارشوندهی خودشان گرفتار هستند. این حرفها به این معنی است که شاید فورد بعد از اختصاص دادن تمام زندگیاش به مطالعه و کار کردن بر روی شبیهسازی ذهن به این نتیجه رسیده است که انسانها و مخلوقات او هیچ فرقی با هم ندارند. اما در حالی که انسانها نادان از دنیای اطرافشان به خیال خودشان آزادانه زندگی میکنند و زجر میکشند، او با در کنترل داشتن ذهن و خاطرات میزبانان سعی میکند تا آنها را از ضعفهای انسانبودن و افکار نابودکنندهی آنها مصون نگه دارد. همان فکری که باعث میشود آنها خودشان را موجودات ویژهای بدانند. این موضوع توضیح میدهد که چرا فورد با خودآگاهی روباتها مخالف است. اگر انسانها هم روباتهای گرفتار در لوپهای تکراری خودشان باشند، پس خودآگاهی روباتی مثل دولوریس، او را صرفا آزاد نمیکند، بلکه او را از زندانی درمیآورد و در زندانی دیگر قرار میدهد. با این تفاوت که اگر زندان اول قابلدیدن بود، قرار گرفتن در زندان دوم مثل توهمی از آزادی میماند. از نظر فورد اینطوری دولوریس باید بقیهی عمرش را در توهم آزادی بگذارند. نکتهی تاملبرانگیزی است و ممکن است درست باشد. یا حداقل این چیزی است که فورد به آن باور دارد و فعلا به سختی میتواند ضداستدلالی برای او پیدا کرد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
فورد در نهایت فاش میکند در حالی که میزبانان نمیتوانند بدون کمک خارجی خشم و عذاب و غم و اندوهشان را کنترل کنند، او موفق شده با بازی کردن در نقش خدا، جلوی آنها را در احساس کردن این دردهای انسانی بگیرد. به قول خودش، او موفق شده به جایگاهی برسد که دیگر احساسات انسانی پشیزی هم برای او ارزش ندارند. چون از نگاه او انسانها هم مثل روباتها در یک دنیای واقعی زندگی نمیکنند که احساساتشان واقعیت داشته باشد. به قول فورد، اگر شما میخواهید با موفقیت بر قلمرویی که ساختهاید حکومت کنید نباید در مقابل این احساسات وا بدهید. خدا باید مثل یک ساعت اتمی کارش را بدون یک صدمثانیه تاخیر انجام دهد و او واقعا چنین چیزی است: ماشینی ایدهآل در پوستهای انسانی.
در نهایت فورد با برنارد قراری میگذارد. اگر او تمام مدارک مرتبط با قتل ترسا را از بین ببرد، حافظهاش را به همراه تمام خاطرات شخصیاش با ترسا پاک میکند و او را از این عذاب وجدان خلاص میکند. این شاید خبر خوبی باشد، اما به این معنی است که برنارد تمام خاطرات خوبی که با ترسا داشته را هم از دست خواهد داد. برنارد کار را تمام میکند، اما چیزی که ما تاکنون از این سریال متوجه شدهایم این است که احتمال بازگشت حافظههای پاک شده هر لحظه امکانپذیر است. احتمال بازگشت خاطراتِ برنارد از گذشتههای دور اما زمانی قویتر میشود که او از فورد میپرسد آیا قبلا هم او را مجبور به چنین کارهای کثیفی کرده بوده؟ فورد جواب منفی میدهد. اما ما همان لحظه فلشبکی از خفه شدن السی توسط برنارد را میبینیم. دومین چیزی که در طول این هفت قسمت فهمیدهایم این است که فورد آدم روراستی نیست و اینبار چنین چیزی همان لحظه تایید میشود. احتمال اینکه فورد علاوهبر ترسا و السی، برنارد را بارها مجبور به انجام چنین کارهایی کرده باشد خیلی خیلی زیاد است. دولوریس، میو و تدی در حال به یاد آوردن هستند و به نظر میرسد پیوستن برنارد به آنها هم شاید دیر یا زود داشته باشد، اما سوخت و سوز ندارد.
اما حالا که حرف از السی شد بگذارید بگویم که با توجه به آن فلشبک کوتاه و صورتِ کبود السی، به نظر میرسد کار او تمام است، اما تجربه نشان داده مرگ کاراکترها را فقط باید در صورتی باور کنید که آن را خودتان با چشمانتان ببینید. پس، هنوز این احتمال وجود دارد که السی جایی در پارک بیهوش افتاده باشد. از آنجایی که استابس در این اپیزود به عدم اهمیت دادن برنارد به خبر مرگ ترسا شک میکند، احتمال دارد ماموریت بعدی او پیدا کردن السی باشد. اینکه او در پایان جستجویش السی را زنده، مرده یا میزبان پیدا میکند، معلوم نیست. اما یک چیز را مطمئنیم و آن هم این است که میزبانی که در حال ساخته شدن در کارگاه شخصی فورد است، باید فرد مهمی باشد. از آنجایی که در این اپیزود احتمال قالب کردن نسخهی روباتیک ترسا به پارک رد شد، باید دید او چه کسی خواهد بود. راستی، یکی از تئوریهای مشهور سریال مربوط به عکسی است که فورد در اپیزود سوم از آرنولد و خودش به برنارد نشان میدهد. بسیاری فکر میکنند جای خالی یک نفر در سمت راست عکس احساس میشود و هر لحظه ممکن فاش شود که جفری رایت علاوهبر برنارد، نقش آرنولد را هم بازی میکند. در اپیزود این هفته ما دیدیم که برنارد به راحتی تصویر خودش را از یک عکس پاک کرد. فکر میکنم میتوان این صحنه را به عنوان مدرک دیگری در اثبات این تئوری برداشت کرد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
در روزهایی که سریال روز به روز دارد برای کاراکترها تهدیدبرانگیزتر میشود، شاید یکی از قربانیان بعدی سریال کسی نباشد جز لی سایزمور، نویسندهی ارشد پارک. بالاخره هرچه نباشد «وستورلد» هفتهی پیش ثابت کرد که هیچ مشکلی با کشتن کاراکترهای انسانیاش ندارد. شارلوت هیل، دشمن جدید فورد بعد از اینکه نقشهاش توسط فورد نقش بر آب میشود، تصمیم میگیرد تا با جذب سایزمور، ماموریتی که ترسا در آن شکست خورده بود را به روش دیگری عملی کند. بالاخره شاید او برخلاف ترسا آنقدر باهوشتر و نیرنگبازتر باشد که بتواند به صورت خیلی سوسکی فورد را دور بزند. سایزمور یکی از نچسبترین کاراکترهای سریال بوده است که بعضیوقتها نقشاش به عنوان کاراکتری خندهدار از کنترل خارج میشود و به اتمسفر سریال ضربه میزند. خوشبختانه اما او در این اپیزود در بهترین شرایطش به سر میبرد. دیدن او در حالی که در دفترش قدم میزند و بر روی دیالوگهای یک آنتاگونیستِ آدمخوار جدید که مشغول به نیش کشیدن یک پا است کار میکند، در بدترین حالت کاری میکند تا از مقدار دیوانگی این صحنه نیشخند بزنید!
فورد فاش میکند که طرز فکر او دربارهی روباتها دربارهی انسانها هم صدق میکند
سایزمور اما طبق معمول کودنترین شخصیت کل سریال است. بنابراین این شارلوت است که حقیقت را برای او روشن میکند. حقیقت این است که فورد او را در خصوص طراحی یک آنتاگونیست جدید به دنبال نخود سیاه فرستاده است و خودش دارد تمام کارهای روایتش را انجام میدهد. شارلوت او را متقاعد میکند که به جای تلف کردن وقتش، کار جالبتری را به دست بگیرد. او میخواهد به فرستادن مخفیانهی اطلاعات پارک به بیرون ادامه بدهد و از آنجایی که دفعهی قبل استفاده از میزبانی مجهز به فرستندههای ماهوارهای با شکست مواجه شد، او ایندفعه قصد دارد تا با آپلود کردن کُد منحصربهفرد پارک بر روی یک میزبان بازنشسته، او را به بیرون از پارک بفرستد. و از سایزمور میخواهد که طوری این میزبان را برنامهریزی کند که با یک انسان مو نزد.
آنها برای پیدا کردن میزبان مورد نظر به سردخانه برمیگردند و این با بازگشت پیتر ابرناتی، میزبانی که در ابتدا نقش پدر دولوریس را بازی میکرد و به اولین قربانی بروزسانی فورد تبدیل شد همراه میشود. فروپاشی روانی پیتر ابرناتی در اپیزود اول یکی از تکاندهندهترین لحظات سریال بود و بهشخصه پیشبینی میکردم که به نظر نمیرسد کار سازندگان با کسی که در دقایق اولیهی سریال چنان تاثیری روی تماشاگران گذاشته بود تمام شده باشد. شاید یکی از دلایلی که سایزمور در حال حاضر محتملترین کشتهی بعدی سریال باشد، ارتباط او با پیتر ابرناتی باشد. ما در حالی با پیتر خداحافظی کردیم که او روبات بسیار انتقامجویی به نظر میرسید. بنابراین اگر جاسوسی علیه رییسی که به سادگی میتواند شما را به جایی خلوت بکشاند و توسط روبات دستآموزش بکشد، سایزمور را تهدید نکند، پس حتما بیدار کردن و تعمیر روباتی که سابقهی بازی کردن در نقش یک روانی قاتل را دارد، حتما با خطر مرگ همراه خواهد بود.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
خط داستانی دولوریس و ویلیام که در دو-سه اپیزود گذشته از بیاتفاقترینها بوده است، در این اپیزود روی دور میافتد. آنقدر روی دور میافتد که با دو افشای غیرقابلانکارِ جدید روبهرو میشویم: اول اینکه رسما تئوری خطهای زمانی متفاوت سریال طوری تایید میشود که همین اپیزود برای تبدیل کردن این تئوری به حقیقت کافی است و دوم این است که دولوریس «هزارتو» را پیدا میکند. اگرچه فکر میکردیم پیدا کردن هزارتو به معنای پاسخ گرفتن تمام سوالهایمان است، اما طبق معمولِ ساز و کار «وستورلد»، رسیدنِ دولوریس و ویلیام به مقصدشان به حجم معماهایمان اضافه میکند. اما بگذارید به مدرک جدیدمان دربارهی تئوری خطهای زمانی برگردیم.
میو و دولوریس اگرچه به عنوان روباتهایی که گذشتهشان را به یاد آورده و به هوشیاری رسیدهاند خیلی به هم شبیه باشند، اما این دو در یک چیز با هم تفاوت دارند. در حالی که سر درآوردن از کارهای میو آسان است، چنین چیزی دربارهی دولوریس صدق نمیکند. ما میدانیم میو چه زمانی در خاطراتش است و چه زمانی در زمان حال، اما گذشته و حالِ دولوریس طوری در هم ذوب شدهاند که خود او را هم روانی کرده است. بزرگترین عنصری که باعث میشود دولوریس در این اپیزود مثل ما به چیزهایی که میبیند شک کند، جایی است که برای آب برداشتن از رودخانه از ویلیام جدا میشود و وقتی برمیگردد، خبری از ویلیام و سربازانی که توسط سرخپوستها کشته شده بودند نیست. این صحنه برخلاف مدارکی در این زمینه از اپیزودهای قبلی داریم، آنقدر شفاف است که مهر تایید را بر خطهای زمانی متفاوت سریال میکوبد. اینجا اثبات میشود که دولوریس در تمام طول سریال نه در خانه بوده و نه چیز دیگری، او با زندگی کردن دوبارهی خاطراتش (یادتان میآید که میزبانان همهچیز را بهطرز بینقصی به یاد میآورند) در حال پیمودن دوبارهی مسیری است که ۳۰ سال پیش همراه با ویلیام از سر گذرانده بود. اما در حالی که این موضوع برای ما تایید شده است، دولوریس تازه به آن شک کرده است و به همین دلیل دچار فروپاشی روانی میشود: «مثل این میمونه که توی یه خواب یا خاطرهای از مدتها قبل گرفتار شدم».
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
مدرک بعدیمان اما خانم آنجلاست که شاید حضور کمرنگی در سریال داشته باشد، اما سازندگان بهطرز نامحسوسی نقش بسیار مهمی برای ترسیم خطهای زمانی مختلفی که داستان در آنها جریان دارد، به او دادهاند. سی و پنج سال پیش، زمانی که پارک تازه در آستانهی باز شدن به سر میبرد، آنجلا یکی از ساکنان شهر مخروبهای است که دولوریس در زمان حال آن را پیدا میکند. شهری که کلیسای سفید معروف و مرموز داستان هم در آن واقع است. به نظر میرسد این اولین شهری بوده که در پارک ساخته شده و نقش محیط تست اولیهی روباتها را برعهده داشته است. ما آنجلا را یکبار در اپیزود سوم بهطرز گذرایی در میان فلشبکی که همراه با فورد به روزهای اولیهی پارک میزنیم میبینیم و باز دوباره نسخهی کامل آن فلشبک را در این اپیزود میبینیم. آنجلا هم با چترش آنجاست و به دوربین لبخند میزند.
خط داستانی دولوریس و ویلیام که در دو-سه اپیزود گذشته از بیاتفاقترینها بوده است، در این اپیزود روی دور میافتد
در خلال فلشبک دولوریس به گذشتههای شهر مخروبه، میبینیم که میو، آرمیستیس (دختری با خالکوبی مار)، دختر لورنس و آنجلا به همراه دولوریس همگی در این شهر زندگی میکردند. اما زمانی که ویلیام پنج سال بعد برای اولینبار وارد پارک شد، نقش آنجلا از یکی از ساکنان داخل پارک به یکی از روباتهای خوشآمدگو و آمادهکنندهی مهمانان تغییر کرده بود. ۳۰ سال به جلو فلشفوروارد میزنیم و در این اپیزود میبینیم که آنجلا نقش یکی از نوچههای وایات را برعهده دارد. مرد سیاهپوش به محض دیدن آنجلا، او را به جا میآورد و میگوید فکر میکردم فورد تو را تا الان بازنشسته کرده باشد. اگر ویلیام و مرد سیاهپوش یک نفر باشند، پس مرد سیاهپوش باید اولین رویاروییاش با او را به خاطر بیاورد. پس، آنجلا تاکنون چندتا نقش عوض کرده است: ساکن شهر، خوشآمدگوی مهمانان و حالا جاسوسی برای وایات. این هم از سه خط زمانی داستان. اما در حالی که تماشاگران جواب بسیاری از سوالاتشان را در این اپیزود میگیرند، دولوریس گیجتر از همیشه است و به این فکر میکند که چرا صدای آرنولد، او را به اینجا کشیده است تا یک سری توهمات و فلشبک و فلشفوروارد مختلف دیگر به او نشان دهد. شاید دولوریس گیج باشد، اما شاید ما کموبیش دلیلش را بدانیم. پس، خودتان را برای یک تئوری دیوانهکنندهی جدید آماده کنید:
از زمانی که فورد شخصیتی به اسم وایات را به عنوان آنتاگونیستی شرور و خونخوار در قالب پسزمینهی داستانی تدی معرفی کرد، چیزی دربارهی او شکبرانگیز بوده است. در ابتدا به نظر میرسید فورد این کاراکتر را فقط برای نشان دادن قدرت داستانگوییاش به سایزمور طراحی کرده است، اما در ادامه به اهمیت وایات اضافه و اضافهتر شد. در اپیزود این هفته معلوم میشود که چرا ممکن است شک ما درست بوده باشد. وقتی دولوریس در خاطراتش از شهری با کلیسای سفید دیدن میکند، او ناگهان با توهمی از قتلعام خونین مردم شهر روبهرو میشود. اگر این صحنه برایتان آشناست، اشتباه نمیکنید. چون ما آن را در میان خاطرات تدی از وایات هم دیدهایم. بهشخصه باور دارم که این قتلعام همان اتفاق معروفی است که ۳۰ سال پیش در پارک افتاده است و فورد هم با الهام از این رویداد واقعی، پسزمینهی داستانی وایات و رابطهاش با تدی را طراحی کرده است.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
همانطور که از زبان فورد میشنویم، ماجرای وایات در «زمان جنگ» به وقوع پیوسته است. میتوان گفت منظور فورد از این جمله، اشاره به جنگی است که سر هدف اصلی پارک بین فورد و آرنولد در گرفت. در همین اپیزود میو احساس درون مغزش را به عنوان «دو ذهنی که با یکدیگر درگیر هستند» توصیف میکند. این جمله، هم میتواند به معنی نبرد ذهن دوگانهی او باشد (که قبلا دربارهاش حرف زدهایم ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])) و هم میتواند به معنی نبرد ذهنهای فورد و آرنولد باشد. یا همانطور که تدی توصیف میکند، وایات ادعا میکرد که «صدای خدا» را میشوند. ما میدانیم که براساس تئوری ذهن دوگانه، اندرویدها صدای برنامهنویسیهایشان را به عنوان صدای خدا میشوند. اصلا این همان چیزی بود که برای دولوریس هم اتفاق میافتد و او را به هوشیاری رساند. یا در اپیزود سوم تدی به فورد میگوید که وایات برای انجام یک سری مانورهای نظامی برای مدتی ناپدید شد و بعد با افکار خیلی عجیبی برگشت. سپس ما به دولوریس در حال قدم زدن در سوییتواتر کات میزنیم. بله، درست حدس زدید. هویت واقعی وایات را بهتان معرفی میکنم: دولوریس.
اگر قبول کنیم سکانسهای دو نفرهی دولوریس و برنارد، مربوط به ۳۵ سال قبل میشود و این در واقع آرنولد است که دولوریس را برای شکستن چرخهی داستانیاش تشویق میکند تا هزارتو را پیدا کند، پس آیا دولوریس همان کسی است که تدی از آن تعریف میکند؟ همان کسی که برای مدتی غیبش میزند و بعد با افکار عجیب و غریبی برمیگردد. تا قبل از این اپیزود فکر میکردیم که محل وقوع گفتگوهای دو نفرهی دولوریس و برنارد (آرنولد) در کاراگاه زیرزمینی فورد بوده است، اما با توجه به این اپیزود اکثر طرفداران به این نتیجه رسیدهاند که احتمالا آنجا کاراگاه زیرزمینی دیگری است. کاراگاهی که در زیر کلیسای سفید واقع شده است. کاراگاه شخصی مخصوص خودِ آرنولد. شاید به خاطر همین است که این کلیسا جایگاه ویژهای در خاطرات دولوریس دارد.
وقتی دولوریس به خانههای مخروبه و سوختهی شهر میرسد، به ویلیام میگوید: «این چیزیه که آرنولد میخواد. آرنولد اینجا منتظر ماست. بهمون کمک میکنه». به عبارت دیگر اگر دولوریس ۳۵ سال پیش با هفتتیرش (هفتتیرش را یادتان میآید که سریال در اپیزودهای ابتدایی چقدر روی آن تمرکز میکرد)، مردم شهر را قتلعام کرده باشد، پس میتوان گفت وایات واقعی، دولوریس است که امکان دارد باز دوباره در زمان حال هم کنترل خودش را از دست بدهد و به قاتل مرگباری تبدیل شود. اینطوری در حالی که سر مرد سیاهپوش با کاراکترهای سایزمور گرم است، فورد میتواند از پشت به او خنجر بزند. تازه تدی هم در انتظار رویارویی با دشمن قسمخوردهاش با دولوریس روبهرو میشود. بماند که ویلیام هم با دیدن تبدیل شدن دختر رویاهایش به یک ماشینِ کشتارِ خونسرد چنان ضدحالی خواهد کرد که همهچیز را برای تبدیل شدنش به مرد سیاهپوش مهیا میکند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
بالاتر بهطور غیرمستقیم دربارهی یکی از تمهای اصلی سریال که «مسئلهی داشتن یا نداشتن احساسات انسانی» است صحبت کردم و بعد از ماجرای دولوریس و وایات و تاثیری که میتواند این افشا بر روی تدی، مرد سیاهپوش و ویلیام بگذارد، باز باید به آن برمیگردیم. در میان این تئوریها و پیشبینیها ممکن است یکی از بزرگترین افشاهای سریال را فراموش کرده باشیم. «وستورلد» در این اپیزود فاش میکند که سوال اصلی که دربارهی آن بحث و گفتگو کنیم خطهای زمانی یا هویت مرد سیاهپوش نیست، بلکه «عشق» است. اینکه عشق برای میزبانان و انسانها چه معنایی دارد. فورد دربارهی دستیابیاش به هوش مصنوعی منحصربهفردشان به برنارد میگوید: «من و تو همون چیز همیشه گریزان را شکار کردیم: عشق». اما فلسفهی فورد دربارهی عشق با باور عمومی ما فرق میکند. او به عشقی باور دارد که میتوان آن را خاموش و روشن کرد. درست همانطور که وقتی میو به خاطر مرگ دخترش به زجه و زاری افتاده است، آن را خاموش میکند. یا درست همانطور که ناراحتی برنارد به خاطر قتل ترسا را با خاموش کردن سیستم احساسیاش کنترل میکند.
«وستورلد» در این اپیزود فاش میکند که سوال اصلی داستان که باید دربارهی آن بحث و گفتگو کنیم خطهای زمانی یا هویت مرد سیاهپوش نیست، بلکه «عشق» است
فورد باور دارد که داشتن یک کلید روشن و خاموش برای عشق و اندوهمان بسیار لازم و حیاتی است. از نگاه او بزرگترین دستاورد او خلق موجوداتی است که از این نظر، پیشرفتهتر از انسانها هستند. چون از نگاه او احساساتِ غیرقابلکنترل، نهایت بدبختی خواهد بود. خیلی راحت میتوان فلسفهی فورد را درک کرد. کافی است در یک اندوه خردکننده قرار بگیرید تا متوجه شوید داشتن یک کلید روشن و خاموش میتواند چه موهبت فوقالعادهای باشد. اما همزمان همین درد و اندوه است که زندگی را برای ما معنی میکند. در طول سریال ما بارها از زبان کاراکترهای مختلف شنیدهایم که درد از دست دادن عزیزشان، تنها چیزی است که برای آنها باقی مانده است. برنارد چنین جملهای را دربارهی پسرش میگوید. دولوریس چنین چیزی را دربارهی والدینش میگوید و در این اپیزود میو در حالی که آرام و قرار ندارد، چنین چیزی را دربارهی دختر مُردهاش میگوید. اما فورد که به خیال خودش به فکر مخلوقاتش است، به جای آنها تصمیم میگیرد و میگوید: «لازم نیست زجر بکشی، میو. اونو ازت میگیرم».
اما فورد نمیداند که این اشکها اهمیت دارند. بدون درد و بدون مرگ، زندگی هیچ معنایی نخواهد داشت. بدون آنها هیچ عشقی وجود نخواهد داشت. چطور میتوان کسی را دوست داشت که هیچ اتفاقی برایش نمیافتد و به راحتی تعمیرشدنی است. بازی اصلی همین است. اگر یادتان باشد مرد سیاهپوش در اپیزودهای آغازین سریال به این نکته اشاره کرد که او آمده تا وستورلد را به جایی با خطرات واقعی تبدیل کند. او میخواهد هدف آرنولد را عملی کند. او میخواهد غم و اندوه را آزاد کند. بهطوری که دیگر قابلفراموش کردن نباشند. مرد سیاهپوش چنین چیزی را با کشتن دختر میو در او دیده است و قصد دارد تا با رسیدن به هزارتو، چنین چیزی را در دولوریس هم زنده کند. همانطور که گفتم اگر داستان دولوریس و ویلیام با مرگ دولوریس یا پاک شدن تمام خاطرات و احساسات دختر آبیپوش نسبت به ویلیام به پایان برسد، پس منطقی به نظر میرسد که شکست عشقی مرد سفیدپوش داستان، او را به مردی تلخمزاج و بدبین تبدیل کند.
چنین چیزی با داستانی که مرد سیاهپوش دربارهی گذشتهاش برای تدی تعریف میکند هم همخوانی دارد. مرد سیاهپوش از این میگوید که ۳۰ سال پیش با زنی ازدواج میکند و از آنجایی که هیچوقت از لحاظ احساسی کنار همسرش نبوده است، او دست به خودکشی میزند. خب، این زن میتواند ژولیت، خواهر لوگان باشد و دلیل شکست ازدواج آنها به بدترین شکل ممکن میتواند به پایانبندی سفر او (ویلیام) و دولوریس مربوط شود. ویلیام کسی است که در وستورلد خود واقعیاش را پیدا میکند و بهطرز بسیار رویایی و غیرقابلتصوری دختر موردعلاقهاش را درون یک ماجراجویی پرهیجان به دست میآورد. اما ماجراجویی آنها با بازگرداندن دولوریس به سر جای اولش، به وحشتناکترین شکل ممکن به پایان میرسد و رویای او را به سرعت به یک کابوس تبدیل میکند. بنابراین میتوان تصور کرد ویلیامی که قلبش را در پارک جا میگذارد، در زندگیاش در بیرون از پارک به آدم سرد و مُردهای تبدیل میشود. گذشتهی تراژیک مرد سیاهپوش، آیندهی اجتنابناپذیر ویلیام است.
Rasoulh111
12-09-2016, 01:36 PM
نقد قسمت نهم سریال Westworld - وستورلد ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]یبس)
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
میتوانم به جرات بگویم که اپیزود ماقبل پایانی «وستورلد» در کنار افتتاحیه، بهترین چیزی بوده که سریال تاکنون ارائه کرده است و از آن اپیزودهایی است که جذابترین ویژگیهای این سریال را یکجا در خود دارد. بعد از افتتاحیه که ساختار درهمتنیده و مستحکمی داشت و همهی خطهای داستانی را به دور یک موضوع مرکزی روایت میکرد، سریال در مسیر مقدمهچینی اپیزودهایی را تحویلمان داد که حسوحال پراکندهای داشتند، اما همانطور که از دو اپیزود اخیر سریال مشخص بود، انفجاری که در اپیزود افتتاحیه رخ داد و همهچیز را به اطراف پرتاب کرد، در یک حرکت معکوس در حال برگشتن به نقطهی اولش است و این به اپیزودی مثل این منجر شده که راستش را بخواهید از همان ثانیه اول همهچیز را برای افشای جدید سریال طوری به تصویر میکشد که به اضطراب و دلشورهی نابودکنندهای ختم میشود. همهی اینها به خاطر این است که این اپیزود حاوی اولین افشای قابلانتظار اما کماکان نفسگیر واقعی سریال است.
بعد از اینکه ماهیت واقعی برنارد فاش شد و فهمیدیم که او یک میزبان است، به نظر نمیرسید که همهچیز به اینجا ختم شود، بلکه کاملا مشخص بود که برنامهی اصلی سازندگان برای برنارد و شوک مهمتری که انتظار این روبات بختبرگشته را میکشد هنوز از راه نرسیده است. این برنامه در این اپیزود با یک جواب مشخص میشود. یکی از اولین چیزهایی که دربارهی اپیزود نهم دوست دارم یکی از اولین نگرانیهایم دربارهی سریال بود. «وستورلد» از همان روز اول خودش را به عنوان سریال رازآلودی که حول و حوش سوالات مختلف میچرخید معرفی کرد. آرنولد چه کسی است؟ آیا اینگونه رفتار کردن با میزبانان درست است یا نه؟ فورد چه چیزی در سر دارد؟
سریال اپیزود به اپیزود به تعداد لایههای سوالات تماشاگران اضافه میکرد و برای هر جوابی که دریافت میکردیم، چندین راز جدید جایشان را میگرفت. این در حالی بود که عنصر رازآلود بودن سریال به دو-سه اپیزود خلاصه نمیشد و بخشی از ماهیت سریال بود. این وسط طرفداران هم دست به کار شدند تا با نظریهپردازیهای خودشان سر از پیچیدگیهای سریال در بیاورند. بنابراین یکی از نگرانیهای من از همان اول این بود که نکند صبر و حوصلهی بیش از اندازهی سریال کار دستش بدهد. نکند تمرکز سریال روی مقدمهچینی و قول دادن، انتظارات را بهطرز غیرقابلکنترلی از پایانبندی بالا ببرد. نکند نظریهپردازیهای طرفداران از قدرت پایانبندی سریال بکاهد. اپیزود نهم «وستورلد» اما این نگرانی را برطرف میکند. این اپیزود نشان میدهد که این سریال به همان اندازه که در بازیهای ذهنی فوقالعاده است، در جواب دادن به آنها هم شگفتانگیز است. بنابراین با اینکه غافلگیری این اپیزود برای بسیاری از ما از قبل فاش شده بود، اما کماکان همهچیز در این سریال آنقدر حسابشده و درجهیک است که مسیر ما به سمت مقصدی قابلحدس را به یکی از تعلیقزاترین قسمتهایی که این اواخر در تلویزیون دیدهام تبدیل کرد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
طبق معمولِ سریال، اسم این اپیزود هم به حس و حال مرکزی آن که در اینجا «هرجومرج» است، اشاره میکند. ترجمهی تحت الفظی اسم اپیزود نهم، یک «پیانوی به خوبی کوکشده» است. دنیای مجازی وستورلد به عنوان دنیایی که توسط برنامهریزیهای برنامهنویسان و اسکریپتهای از پیش نوشته شده کار میکند، باید هم مثل آن پیانویی باشد که در محل کار میو بدون مشکل کار میکند، اما حقیقت این است که این روزها در وستورلد همهچیز بیرون از روند همیشگیاش به سر میبرد. یا بهتر است بگویم: همهچیز به سمت سقوط به درون جهنم حرکت میکند. برنارد که سربهزیرترین کاراکتر سریال بود، در حال شورش کردن است. میو در حال جذب سارقان شورشی برای برای اجرای یک حملهی جانانه است. دولوریس در حال از دست دادن عقلش است. ویلیام عاشق یک ماشین شده است و کمکم میزبانان بیشتری در حال اطلاع پیدا کردن از ماهیت واقعیشان هستند. چنین هرجومرجی چگونه میتواند مثل یک پیانوی کوک شده باشد. شاید برای دیگران نه، اما برای فورد چرا. اگر قبول کنیم که تمام چیزی که تاکنون در طول سریال دیدهایم بخشی از همان خط داستانی بزرگ فورد باشد و او همان کسی باشد که مثل یک استاد خیمهشبباز حرفهای کنترل میزبانان و انسانها را در دست دارد، پس میتوان نتیجه گرفت که این هرجومرج بخشی از نقشهی فورد است و نه تنها او کنترل دنیایش را از دست نداده است، بلکه مثل کارگردانی نامرئی همهچیز را تحت فرمان خود دارد.
سریال به همان اندازه که در بازیهای ذهنی فوقالعاده است، در جواب دادن به آنها هم شگفتانگیز است
اگر قبل از این اپیزود به دلایل نامعمولی کماکان فکر میکردید که خطهای زمانی مختلف سریال چیزی بیشتر از نظریههای مزخرف طرفداران نیستند، خب، اپیزود نهم سرنخهای کاملا آشکاری در این باره به ما میدهد و هر سه خط زمانی را طوری نشانهگذاری میکند تا شکی در موردِ جایگاه قرارگیری کاراکترها و نسخههای مختلف آنها در زمان باقی نماند. خط زمانی اول به اولین روزهای بازگشایی پارک مربوط میشود. در جریان آن سالها دکتر فورد و همکارش آرنولد وبر شب و روزشان را در پارک میگذراندند و مشغول تنظیمات نهایی میزبانان بودند. در این دوران شهر بینامی که ما آن را به عنوان هزارتوی احتمالی میشناسیم هنوز زیر شن و ماسه نرفته بود و آزمایشگاهی که در زیر کلیسای سفید قرار گرفته بود هم فعال بود. این آزمایشگاه همان جایی است که «برنارد» با دولوریس صحبت میکرد و سعی میکرد تا او را به زیر سوال بردنِ هویت و ماهیت اصلیاش ترقیب کند. حالا ما میدانیم که صحنههای گفتگوی دو نفرهی برنارد و دولوریس فلشبکهایی مخفی به روزهای اولیهی راهاندازی پارک بوده است.
خط زمانی دوم اما چند سال بعد از باز شدن درهای وستورلد به روی عموم اتفاق میافتد. قبل از اینکه کمپانی دلوس با خرید سهام پارک آن را از خطر شکست نجات دهد. این همان خط زمانیای است که در آن ویلیام و لوگان از پارک دیدن میکنند و دولوریس که کماکان فکرش مشغول حرفها و راهنماییهای آرنولد است، شروع به زیر سوال بردنِ زندگیاش میکند و با شکستن چرخهی داستانیاش، سفر خودشناسیاش را آغاز میکند. همانطور که در این اپیزود به خشنترین شکل ممکن دیدیم، میزبانان در این دورهی زمانی هنوز مکانیکی بودند و همچنین شهر بینام با کلیسای سفید هم در زیر خاک مدفون شده بود.
خط زمانی سوم دههها بعد از خط زمانی دوم جریان دارد و بیشترین زمان سریال هم در این دوره میگذرد. این همان زمانی است که میو در آن به هوشیاری میرسد، مرد سیاهپوش در جستجوی هزارتو است، برنارد/آرنولد از حقیقت وجودیاش اطلاع پیدا میکند، ترسا کالن به قتل میرسد، شارلوت مشغول جاسوسی برای دلوس است و السی گم میشود. در جریان این دورهی زمانی، شهر مرموز داستان توسط فورد ظاهرا بازسازی شده است. چرا که به نظر میرسد این شهر یکی از بخشهای کلیدی روایت جدید فورد است. بالاخره این همان جایی است که تدی شاهد قتلعام آنتاگونیست مرموز داستان یعنی وایات بوده است. قتلعامی که در این اپیزود فاش میشود ترسناکتر از چیزی که تدی فکر میکرد بوده است. سوال این است که تدی چه چیزهای دیگری را به خوبی به یاد نمیآورد؟ مثلا آیا چیزی که او از چهرهی وایات به یاد میآورد، درست است؟
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
حالا که جریان زمان متغیر سریال معلوم شده است، سریال دلیلِ استفاده از چنین ساختاری را هم فاش میکند. همانطور که قبلا هم توضیح دادم، هدف سازندگان از روایت پراکندهی داستان فقط مرموز و گیجکننده ساختن سریال نبوده است. درست مثل صحنهای که فورد اجازهی دسترسی برنارد به خاطراتش را به او میدهد، میزبانان توانایی به یاد آوردن اطلاعات قدیمی ذخیره شده در ذهنشان را ندارند. اما کافی است چیزی که جلوی این کار را میگیرد کنار برود تا آنها همهچیز را به دقیقترین و شفافترین شکل ممکنش به بیاد بیاورند. مسئله این است که برنامهنویسان نمیتوانند از شفافیت خاطرات آنها بکاهند. بنابراین باید دسترسی کامل آنها به خاطراتشان را ببندند. ما در حال تماشای فصل اول «وستورلد» از زاویهی دید میزبانان بودهایم. میزبانانی که بعضیوقتها بدون اینکه خودشان بدانند، کنترل به یاد آوردن خاطراتشان را به دست میآورند و در عرض ثانیهها در زمان به عقب و جلو و عقبتر سفر میکنند. بنابراین سازندگان برای اینکه به بهترین شکل ممکن حس نگاه کردن به دنیا از زاویهی دید یک میزبان را منتقل کنند، میبایست خطهای زمانی داستان را بهطرز ماهرانهای در هم ترکیب میکردند. «وستورلد» صرفا به خاطر پیچیدهبودن و گیج کردن مخاطبان دست به چنین حرکتی نزده است، بلکه این خلاقیت و ایدهی فوقالعادهای از سوی سازندگان در انتخاب فرم درست سریال بوده که در راستای محتوای آن قرار میگیرد.
قبل از این اپیزود، از آنجایی که میزبانان بر اثر گذشت زمان تغییر نمیکنند، به سختی میشد با اشاره به آنها نسخههای مختلف آنها در حال و گذشته را از هم جدا کرد. اما حالا با توجه به زخم بزرگی که توسط لوگان بر روی شکم دولوریس ایجاد شده، میتوانیم بگویم که نسخهی خونآلود دولوریس، همان دولوریسی است که در ۳۰ سال پیش همراه ویلیام است و نسخهی سالم در زمان حال. و همچنین نسخهای که لباس آبی به تن دارد هم میتواند نشانهی ما برای شناختن اولین نسخهی دولوریس در زمان قبل از پیدا شدن سروکلهی ویلیام باشد. اما مدرک دیگری که در این زمینه در این اپیزود فاش میشود، مربوط به یکی از اولین معماهای سریال میشود: عکس دختری در کنار جایی مثل نیویورک. حتما آن عکس پاره و رنگ و رو رفته از اپیزود اول را به یاد میآورید. همان عکسی که باعث فروپاشی روانی پیتر ابرناتی، پدر دولوریس شد. حالا ما نسخهی جدید و نوی این عکس را در اپیزود نهم میبینیم. و معلوم میشود که این خانم نامزدِ ویلیام و خواهر لوگان، ژولیت است. اما یک نکته: در صحنهای که لوگان عکس را به ویلیام نشان میدهد، او دوتا عکس از جیبش درمیآورد و در صحنهای که پیتر ابرناتی عکسی را از زیر خاک بیرون میآورد، پل گلدن گیت در گوشهی عکسِ مدفون در زیر خاک مشخص است. اما ابرناتی بعدا عکسی که خواهر لوگان را در نیویورک نشان میدهد را به دولوریس نشان میدهد. این یعنی شاید پیتر ابرناتی دوتا عکس از زیر خاک بیرون آورده و فقط یکی از آنها را به دولوریس نشان داده است. حالا مشخص نیست آیا ویلیام این عکسها را در نزدیکی کلبهی خانوادهی ابرناتی انداخته است یا مرد سیاهپوش (ویلیام) از ۳۰ سال پیش تاکنون عکسها را همراه خودش داشته و آن را در زمانی که در اپیزود اول با دولوریس دیدار میکند، آنجا رها کرده است. اصلا شاید مرد سیاهپوش پس از بردن دولوریس به طویله، از این عکس برای اجبار او برای به یاد آوردن گذشتهشان استفاده کرده بوده است. هرچه هست، ما حالا میدانیم که این عکس را در دو خط زمانی مختلف دیدهایم.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
یکی از مهمترین لحظات این اپیزود اما زمانی بود که معلوم میشود رابطهی خیلی نزدیکی بین خاطرهی تدی از وایات و خاطرهی دولوریس از قتلعام شهر مدفونشده زیر خاک وجود دارد. در خاطرهی تدی این وایات است که بعد از تمام شدن کارش با سربازان، «ژنرال» را با شلیک یک گلوله به سرش اعدام میکند. ما میدانیم که فورد دربارهی خط داستانی وایات به تدی گفته است که «مثل همهی داستانهای خیالی خوب، این هم براساس واقعیته». همانطور که در نقد اپیزود هفتهی گذشته دربارهی یکی از داغهای نظریههای طرفداران توضیح دادم، مدارک قابلتوجهای دربارهی اینکه امکان دارد شخصیت مرموز وایات، همان دولوریس خودمان باشد وجود دارد. خب، در این اپیزود دولوریس به زبان خودش فاش میکند که او آرنولد را کشته است. نکته دوم اما این است که بعد از اینکه تدی به یاد میآورد که او و وایات در واقعیت مردم شهر را به جای سربازان به قتل رساندهاند، دیگر خبری از وایات و ژنرال نیست و تنها کسی که در حال کشتن مردم شهر میبینیم تدی است که از قضا ستارهی کلانتری شهر را هم بر روی سینهاش حمل میکند.
معلوم میشود رابطهی خیلی نزدیکی بین خاطرهی تدی از وایات و خاطرهی دولوریس از قتلعام شهر مدفونشده زیر خاک وجود دارد
قتلعام وایات همان داستان خیالیای است که فورد برای تدی طراحی کرده، اما کشتاری که تدی به عنوان کلانتر راه انداخته است، اتفاقی است که واقعا افتاده است. تنها چیزی که از داستان خیالی اول در نسخهی واقعی اتفاقات نمیبینیم، کشته شدن ژنرال به دست وایات است. عدهای فکر میکنند، نباید هم این صحنه به واقعیت منتقل شود. چون در واقعیت وایات و ژنرالی وجود ندارد. بلکه وایات دولوریس است و ژنرال آرنولدی است که توسط دولوریس کشته میشود. تازه ما در چندین اپیزود قبل از زبان فورد شنیدیم که او شخصیت وایات را برای جلوگیری از رسیدن مرد سیاهپوش به هزارتو و کشف راز پارک طراحی کرده بوده است. آنتاگونیستی که به قول او، قویتر از موانع قبلی است. این در حالی است که خود مرد سیاهپوش هم باور داشت که او وایات را در حال حفاظت از هزارتو پیدا خواهد کرد. خب، این اپیزود در حالی به پایان میرسد که مرد سیاهپوش به شهر مدفونشده میرسد و با دولوریس روبهرو میشود. مرد سیاهپوش باور داشت که وایات دشمن نهایی او خواهد بود. روی کاغذ دولوریس نباید دشمن نهایی مرد سیاهپوش (ویلیام) باشد، اما این سریال از کی تا حالا اینقدر سرراست بوده است؟ تبدیل شدن دختری که دوستش داشته به مانع نهایی او برای پردهبرداری از راز پارک خیلی هیجانانگیزتر و بیرحمانهتر از برخورد او با یک هفتتیرکش روانی خواهد بود.
حالا معلوم نیست اگر چنین چیزی درست باشد، دولوریس چگونه قرار است به مانع پیشروی مرد سیاهپوش تبدیل شود؟ از آنجایی که ما قبلا نسخهی مُدل شهر مدفونشده را در دفتر فورد دیدهایم، پس همانطور که گفتم هیچ شکی وجود ندارد که او مدتهاست که در حال کار بر روی این روایت جدید است. در حالی که تقریبا همهی ما و دولوریس فکر میکنیم که او به خودآگاهی رسیده و کنترل اعمال خودش را در دست گرفته، شاید در اپیزود نهایی فصل معلوم شود که این فورد بوده که دولوریس را برای رویارویی با مرد سیاهپوش به سمت شهر مدفونشده فرستاده است. اما چرا؟ برای اینکه از دولوریس به عنوان دشمنی شکستناپذیر برای خلاص شدن از شر دشمن سمج خودش استفاده کند؟ هرچه هست، به نظر میرسد فورد بیشتر از آنچه لو میدهد، کنترل اوضاع را در دست دارد و حتی ممکن است کل داستان سریال حاصل برنامهریزیهای او باشد. بالاخره تاکنون دیدهایم که او هرگز توسط دیگران غافلگیر نشده است. نه توسط شارلوت، نه توسط ترسا و در این اپیزود، نه توسط برنارد. او همیشه چندین قدم جلوتر از بقیه بوده است. پس، مهمترین سوالی که تا هفتهی بعد باید به آن فکر کنیم این است که فورد واقعا چه چیزی در سر دارد؟
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
شاید هدف اصلی فورد از تمام این روایت جدید، حذف مرد سیاهپوش باشد. شاید مرد سیاهپوش چیزی بیشتر از بازیکنندهی سمجی که به دنبال هستهی پارک میگردد است. در این اپیزود شارلوت در وسط بازی مرد سیاهپوش با او دیدار میکند و خبر مرگ «تصادفی» ترسا کالن را به او میدهد. مرد سیاهپوش جواب میدهد که: در اینجا هیچچیزی تصادفی نیست. شارلوت ادامه میدهد: اما همهچیز جزیی از این بازی هم نیست. مرد سیاهپوش جواب میدهد که پس تو حتما تمام بازی را نمیبینی. به قول مرد سیاهپوش هرچیزی که ما در این فصل دیدهایم بخشی از روایت و بازی فورد است. بازیای که شامل ماجراهای ترسا و هیئت مدیره هم میشود. اگر ما قبول کنیم که مرد سیاهپوش همان ویلیام است، پس این اپیزود شک و تردیدهای ما را بعد از خروج ویلیام از پارک تایید میکنند. ویلیام پارک را از ورشکستگی نجات میدهد. این به این معنی است که او احتمالا به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره و سهامداران پارک این توانایی را دارد که موی دماغ فورد شود.
شاید فورد نتواند از لحاظ فیزیکی به مرد سیاهپوش آسیب بزند، اما او میتواند مرد سیاهپوش که به خاطر مرگ همسرش (ژولیت) و تنفر دخترش از او در وضعیت روحی و روانی بدی به سر میبرد را از لحاظ احساسی مورد ضربهای کاری قرار دهد. و چه چیزی بهتر از مجبور کردن مرد سیاهپوش به تماشای دوبارهی از دست دادن دولوریس؟ بالاخره اگر یادتان باشد فورد در اپیزود قبل به برنارد گفت که این میزبانان نیستند که در چرخههای داستانی گرفتار هستند، بلکه انسانها هم در چرخههایی تکراری مثل میزبانان حبس شدهاند. وقتی به داستان ویلیام و مرد سیاهپوش نگاه میکنیم، میبینیم که شاید تلاش دوباره و دوبارهی او برای بازگشت به پارک برای پیدا کردن هزارتو و شکست خوردن، یکی از همان چرخههای انسانی عبثی است که فورد به آنها اشاره میکند. شاید فورد با استفاده از روایت جدیدش میخواهد به انسانها هم ثابت کند که آنها در چرخههای تکراری گرفتار شدهاند و بهتر است دست از دست و پا زدن بکشند. یا به میزبانان ثابت کند که انسان شدن چیزی را تغییر نمیدهد. بلکه خیلی زود میفهمند که از زندانی به درون زندانی دیگر وارد شدهاند. برای میزبانان و انسانها تنها چیزی که به شکستن این چرخهها ختم میشود، خودکشی بوده است. اگر قبول کنیم که تصویر گذاشتن هفتتیر دولوریس بر روی سرش به معنای خودکشی اوست، پس میتوان انتظار داشت که مرد سیاهپوش نیز بعد از شکست خوردن، خودش را برای خلاص کردن از این چرخهی تکراری سالانه بکشد.
بررسی خط داستانی میو، گذشتهی نامفهوم دولوریس، تدی و وایات را کمی روشنتر میکند. اگر ما باور داشته باشیم که فورد یک قدم از همهی بازیگران این بازی جلوتر است و اینکه تمام مراحلش را خودش طراحی کرده، پس شاید خودِ او تمام این بازی را با برروزرسانی جدیدش در اپیزود اول و دستکاری برنامهنویسیهای دولوریس به حرکت انداخته است. حقیقت این است که به نظر میرسد بروزرسانی فورد به روباتهای بسیار شورشیتر از دفعهی قبل (۳۰ سال پیش) ختم شده است. مثلا آنجلا قبل از اینکه تدی را بکشد، به این نکته اشاره میکند که وقتی وایات قصد انقلاب داشته باشد، تعداد زیادی میزبان انتقامجو پشت سر او صف خواهند کشید. اگر فورد از تاثیر شدیدی که بروزرسانیاش روی میزبانان دارد آگاه باشد که اینطور به نظر میرسد، پس او باید از نقشهای که میو برای حمله به مرکز کنترل و براندازی او ریخته باشد هم خبر داشته باشد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
توصیفِ تدی از اینکه چرا برای قتلعام شهر به وایات (دولوریس) کمک کرده، خیلی به چیزی که در خط داستانی میو میبینیم نزدیک است: «اون گفت که بهم نیاز داره. من هم نتونستم مقاومت کنم. انگار خود شیطان کنترلم رو به دست گرفته بود». در این اپیزود میبینیم که میو خیلی راحت هکتور را راضی میکند که از چرخهی داستانیاش خارج شود و به همدست او تبدیل شود و در حالی که خودشان را با آتش میکشد، مدام از این میگوید که به زودی در جهنم بیدار میشوند. آیا اتفاقی که بین میو و هکتور اتفاق افتاد، همان چیزی است که سالها پیش بین دولوریس و تدی اتفاق افتاده بوده است؟ آیا دولوریس هم تدی را برای کمک کردن به او برای کشتار مردم شهر ترقیب کرده بوده است؟
«اون گفت که بهم نیاز داره. من هم نتونستم مقاومت کنم. انگار خود شیطان کنترلم رو به دست گرفته بود»
آیا فورد از طریق میو دارد سعی میکند تا با تکرار رویداد خونینِ ۳۰ سال پیش، دلوس را از پارک فراری بدهد؟ چون بالاخره وستورلد در موقعیت مشهورتری نسبت به ۳۰ سال قبل قرار دارد و کشته شدن کارکنان و مهمانان کاری میکند تا ماجرای پارک در دنیای واقعی به تیتر اول اخبار تبدیل شود و این یعنی خیلیها بیخیال گذراندن تعطیلاتشان در وستورلد میشوند. خرجها بالا میرود، سهام سقوط میکند و شاید فورد اینطوری موفق میشود بدون اینکه مسبب تمام این کارها خودش باشد، کنترل پارک را بهطور کامل پس بگیرد. البته شاید هم این مهندسان دلوس هستند که در تمام این مدت در حال کنترل کردن میو برای به راه انداختن یک قشقرق بزرگ برای بیرون انداختن فورد بودهاند. هرچه است، خیلی دردناک خواهد بود اگر ناگهان میو متوجه شود که در تمام این مدت تحت کنترل دیگران بوده است. با تمام اینها اما مدرک خاصی که از اطلاع داشتن فورد دربارهی بیداری میو یا عدم آزادی عمل او خبر بدهد وجود ندارد. چون بالاخره اهداف شرورانهای که میو در سر دارد به نظر نمیرسد که به نفع فورد یا دلوس باشد.
نکتهی بعدی که در این اپیزود کموبیش دربارهی دولوریس تایید میشود، به دلیل چرخهی داستانی دردناکش برمیگردد. از همان اپیزودهای ابتدایی طرفداران نظریهپردازی میکردند که شاید خط داستانی دولوریس که شامل مورد تجاوز گرفتن و تماشای مرگ والدینش توسط مهمانان میشود، یک خط داستانی اتفاقی که توسط یک نویسنده نوشته شده نیست. بلکه فورد از این طریق دارد دولوریس را عذاب میدهد. اگر واقعا قاتل آرنولد، دولوریس باشد، پس با توجه به نزدیکی فورد با آرنولد میتوان تصور کرد که او تصمیم میگیرد تا به جای اینکه دولوریس را برای همیشه بازنشسته کند یا بسوزاند، یک خط داستانی دردناک برای او طراحی کند تا او را برای ابد زجر بدهد. بالاخره عذاب الهی برای نافرمانیهای بندگان یکی از خصوصیات خداهای گوناگون بوده است و ممکن است چنین چیزی دربارهی فورد به عنوان خالق این دنیا هم صدق کند. ظاهرا بعد از رابطهای که بین دولوریس و ویلیام جرقه خورده بود، فورد تصمیم میگیرد تا نقش کلانتر شهر مدفونشده را از تدی بگیرد و او را به چیزی شبیه به زندانبانِ دولوریس تبدیل کند تا به وسیلهی او دختر شورشی داستان را در مسیر برنامهریزیشدهاش نگه دارد. به عبارت دیگر فورد نسخهی جدید تدی را براساس ویلیام طراحی کرده است و برنارد را به نسخهی سربهزیری از آرنولد. اما ویلیامی که به اندازهی قبلی آزادی عمل یک انسان را ندارد و آرنولدی که فقط در ظاهر به اصل جنس شبیه است. این یعنی عذابی که فورد برای دولوریس ترتیب داده، خیلی ترسناکتر از چیزی که به نظر میرسد است: فورد تنهاترین دوستان دولوریس را از او گرفته است و جای آنها را با نسخههای نصفهونیمهای از آنها پر کرده است.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
نکتهی تاملبرانگیز بعدی که در این اپیزود از زبان دولوریس میشنویم جایی است که او با جدیت کامل روشن میکند که علاقهای به بیرون رفتن از پارک ندارد. ویلیام فکر میکرد که میتواند با بیرون بردن مخفیانهی دولوریس از پارک، او را نجات دهد. این در حالی است که هدف اصلی میو هم فرار از پارک است. اما دولوریس حرف جالبی میزند: اگر بیرون اینقدر خوب است، چرا همه برای آمدن به پارک سر و دست میشکنند. ما میدانیم که در دنیای سریال، درمان تمام بیماریها کشف شده است. این بزرگترین مدرکی است نشان میدهد احتمالا با یک دنیای دستوپیایی سروکار نداریم. اما چرا انسانها اینقدر برای آمدن به پارک سر و دست میشکنند؟ شاید دلیلش روانی باشد. شاید به همان دلیلی که ما عاشق بازیهای ویدیویی هستیم. چون در GTA همهچیز لذتبخشتر و سادهتر و هیجانانگیزتر از دنیای سیاه و پیچیده و کسلآور واقعی است. شاید عدم علاقهی دولوریس به ترک کردن پارک به این معنی باشد که او میداند بیرون رفتن از اینجا نه تنها مشکلاتش را حل نمیکند، بلکه آنها را بدتر هم میکند. یک روبات چگونه میتواند خودش را در میان انسانها مخفی نگه دارد و یک روبات چگونه میتواند حقش را از انسانهایی که نوع آنها را ماشینهایی در خدمت خودشان میدانند بگیرد. شاید بهترین محل زندگی برای دولوریس و امثال او همین پارک است و شاید او و دیگران باید به جای فرار، ادارهی آنجا را خود به دست بگیرند و وستورلد را به اولین دنیایی که روباتها میتوانند با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند تبدیل کنند.
نهایتا به مهمترین رویداد اپیزود این هفته میرسیم. همانطور که کل اینترنت این موضوع را حدس زده بود، مشخص شد که بله، دکتر فورد در خفا نسخهی مصنوعی دوست و همکارش آرنولد وبر را ساخته بوده و اسمش را برنارد لو گذاشته بوده است. این افشا خیلی از سوالاتمان را توضیح میدهد. مثلا چرا صدای آرنولد خیلی به جفری رایت شبیه بود. این در حالی است که چنین کاری خیلی با چیزی که دربارهی آدم نوستالژیکی مثل فورد میدانیم جفتوجور است. بالاخره داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که کل خانوادهاش را در قالب روبات ساخته است و آنها را در کلبهای مخفی نگه داشته است. اگرچه ما باز در این اپیزود میبینیم که فورد ظاهرا خیلی سر تعیین هدف پارک با آرنولد اختلاف داشته است، اما بعد از مرگ او نمیتوانسته جلوی خودش را از ساختن کلون دوستش بگیرد. اما در حالی که این موضوع برای تماشاگران معمولی «وستورلد» یک غافلگیری تمامعیار است، طرفداران خورهی سریال از قبل به این موضوع شک کرده بودند و سریال هم البته تلاش چندانی برای مخفی نگه داشتن تمام و کمال این موضوع نکرده بود. فقط کافی بود کمی به تصاویر سریال دقیقتر نگاه کنید و به دیالوگها تیزتر گوش کنید تا متوجهی سیل سرنخهای بسیاری که در همهجا پراکنده شده بودند شوید. از تابلوترینشان میتوان به اسم برنارد لو اشاره کرد که براساس جایگذاری متفاوت حروف آرنولد وبر ساخته شده است.
اما میدانید چیه؟ خیلیها ممکن است از دانستن جلوتر این غافلگیری ناراحت باشند، اما من یکی از آنها نیستم. چون هدف اصلی این سریال غافلگیری نیست. اگر قرار باشد «وستورلد» را فقط براساس تواناییاش در غافلگیریمان درجهبندی کنیم، پس حتما در حال تماشای سریالی اشتباهی هستیم یا متوجه ویژگیهای اصلی سریال نشدهایم. اگر «وستورلد» اکنون به سریال تحسینشده و بربحثوگفتگویی تبدیل شده، به خاطر غافلگیریهایش نیست. چنین چیزی دربارهی سریالی مثل «مستر روبات»، «بازی تاج و تخت» و «آینهی سیاه» هم صدق میکند. مثلا «آینهی سیاه» به نقطهای رسیده که به سادگی میتوان انتظار دو-سهتا غافلگیری را در هر اپیزودش کشید، اما چرا این سریال کماکان نفسمان را بند میآورد؟ چون تمام هوشمندی و زیبایی سریال به یک غافلگیری خلاصه نمیشود، بلکه نه تنها در نحوهی اجرای غافلگیرکنندهی غافلگیریها سنگتمام میگذارد، بلکه از درون این غافلگیریها پیچیدگیهایی را بیرون میکشد که غیرقابلحدس هستند. اگر جلوتر دانستن یک پیچ داستانی تجربهی آن سریال را برایتان خراب میکند، پس یا آن سریال کارش را اشتباه انجام داده است یا آن سریال برای شما نیست یا شما متوجهی عصارهی اصلی آن سریال نشدهاید.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
«وستورلد» صرفا به خاطر داشتن غافلگیری سریال خوبی نیست، بلکه به خاطر نحوهی رونمایی از آنها تحسینبرانگیز است. نمونهی فوقالعادهی آن را میتوانید در گفتگوی فورد و برنارد بعد از فاش شدن روبات بودن برنارد در اپیزود هشتم ببنید. دیدیم که در لابهلای این افشا جزییاتی وجود داشت که کماکان آن غافلگیری را به موضوع جذابی برای بحث کردن دربارهی ابعاد مختلف شخصیتها و ایدههای تماتیک سریال تبدیل میکرد. چنین چیزی باز دوباره در این اپیزود هم وجود دارد. اینکه برنارد متوجه شود نسخهی کلونشدهی آرنولد است یک چیز است، اما اینکه برنارد به درون خاطراتش نفوذ کند و در صحنهای دردناک که هیچکس پیشبینیاش نکرده بود، برای به یاد آوردن اولین خاطرهاش، درد از دست دادن پسرش را فراموش کند، چیزی دیگر. اینکه معلوم شود جفری رایت نقش برنارد و آرنولد را بازی کرده یک چیز است، اما اینکه همراه با دولوریس قدم به آن کلیسای سفید بگذاریم و در یک چشم به هم زدن به خطهای زمانی مختلفی از آزمایشگاه زیرزمینی آرنولد سفر کنیم و با خودِ آرنولد واقعی روبهرو شویم، چیزی دیگر.
اگر «وستورلد» اکنون به سریال تحسینشده و بربحثوگفتگویی تبدیل شده، به خاطر غافلگیریهایش نیست
این غافلگیری به تایید شدن یک تئوری خلاصه نمیشود، لذت اصلی این است که ببینیم این موضوع چه تاثیری روی کاراکترها داشته است، چه عواقبی دارد و چگونه ادامهی داستان را تغییر میدهد. پس، باز دوباره چیزی که دربارهی فاش شدن هویت واقعی آرنولد اهمیت دارد، جزییاتی جدید دربارهی دلیل درگیری موسسان پارک است. این جمله را هر هفته باید تکرار کنم: من روز به روز بیشتر از قبل عاشق شخصیت و فلسفهی فورد میشوم. فورد در لحظات پایانی این اپیزود توضیح میدهد که آرنولد قصد داشت مخلوقاتشان را به خودآگاهی برساند و کاری کند تا این ماشینهای مصنوعی بتوانند مثل موجودات طبیعی فکر و عمل کند. اما فورد با خودآگاهی روباتها مخالف بود. نه فقط به خاطر اینکه این موضوع میتواند خطرناک باشد و نه به خاطر اینکه او به روباتها به عنوان ماشینهایی خدمتکار نگاه میکند و اهمیتی به احساسات آنها نمیدهد، بلکه درست برعکس.
فورد به میزبانان به عنوان موجوداتی برتر از انسانها نگاه میکند. هرچند تعریف او از «برتر» با چیزی که در ابتدا به ذهن میآید فرق میکند. تعریف او از «برتر» چیزهای زیادی را دربارهی شخصیت او برای ما فاش میکند. میزبانانِ آرنولد برای تصمیمگیری آزادی عمل دارند، اما تصمیمات میزبانان فورد توسط کس دیگری برایشان گرفته میشود و آنها نباید نگران این باشند که احساسات مزاحم انسانی جلوی آنها را در رسیدن به دستاوردهای بزرگشان بگیرد. به قول فورد، آرنولد با رساندن روباتها به خودآگاهی قصد داشت، نسخهی تازهای از انسانها را بسازد. به قول او چنین چیزی دستاورد بزرگ و پیشرفت خاصی نسبت به گذشته محسوب نمیشود. اینطوری روباتها چیزی بیشتر از انسانهایی با مشکلات مرسوم انسانها نیستند. اما فورد برای میزبانان نقشهی دیگری کشیده است. او از طریق میزبانان به دنبال انسانهایی است که دارای خصوصیات منفی و مزاحم انسانی نیستند. از نگاه فورد توانایی داشتن یک زندگی برنامهریزیشده که اتفاقات بدش را به راحتی فراموش میکنیم و درد و رنجها با فشردن یک دکمه از بین میروند یک تکامل محسوب میشود و به معنی «برتری» بر انسانهاست.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
حالا حق با چه کسی است؟ آیا واقعا فورد درست میگوید که میزبانان به خاطر در کنترل بودن ذهن و احساساتشان برتر از موجودات دیگر هستند؟ آیا زندگی کردن در نادانی از حقیقت و ماهیت زندگیتان بهتر از اطلاع داشتن از اتفاقات پشت صحنه است؟ حداقل فورد اینطور فکر میکند. او رویاپرداز و مخترعی است که ظاهرا سعی کرده از طریق مخلوقاتش چیزی را خلق کند که بدون پاشنهی آشیل انسانها باشند و باید در مسیر تکامل اصلاح شوند. از طرف دیگر برنارد، میو و دولوریس را داریم که از زندگیشان آگاه هستند و دوست دارند همچون یک انسان با آنها رفتار شود. به راحتی نمیتوان به یک جواب مطلق رسید، اما یک چیز مشخص است: فورد چیزی را دارد پس میزند که تمام عمرش به آن دسترسی داشته است. برای او خیلی آسان است که از انسانیت خسته شده باشد و آن را دستکم بگیرد.
فورد به میزبانان به عنوان موجوداتی برتر از انسانها نگاه میکند
اما سخنان حکیمانهی فورد هنوز تمام نشده است. فورد به برنارد میگوید اگر شما میزبانان، انسانیتتان را در دنیا توی بوق و کرنا کنید، فکر میکنید چه چیزی انتظارتان را میکشد؟ فکر میکنید انسانها جلوی شما فرش قرمز پهن میکنند؟ فورد از این میگوید که انسانها فقط به یک دلیل در این دنیا تنها هستند: ما هرچیزی که برتریمان را به چالش کشیده است را از بین بردهایم و به زانو درآوردهایم. که ما دنیایمان را نابود کرده و به اطاعت از خودمان وا داشتیم و زمانی که چیزی برای چیره شدن باقی نمانده بود، این جای زیبا را ساختیم. فورد دربارهی غریزهی انسانها در ترس از بیگانگان و اجازه ندادن به وجود داشتن چیزی قویتر از خودشان راست میگوید. کافی است میزبانانِ خودآگاه قدم به دنیای بیرون بگذارند و به چیزی بیشتر از ابزار سرگرمی تبدیل شوند تا به سرعت نابود شوند.
این بحث به سوال درگیرکننده و ترسناک این هفتهی سریال تبدیل میشود؟ ما میدانیم که میزبانان نسخهی تکاملیافتهتر انسانها هستند. نه تنها از لحاظ هوشی بسیار بسیار پیشرفتهتر و دقیقتر هستند، بلکه از لحاظ بدنی هم میتوانند به همان اندازه قویتر باشند. حتی فورد در دو اپیزود اخیر فاش کرد که برنارد خیلی در کارهایش به او کمک کرده و حتی چیزهای مهمی هم مثل ساخت یک در پشتی برای میزبانان را به فورد یاد داده است. این به این معنی است که به قول فورد همانطور که ما انسانهای مدرن، نئاندرتالها را منقرض کردیم، نسخهی قویتر و تکاملیافتهتر انسانها هم در صورت آزادی میتوانند جای ما را بگیرند. این همیشه سازوکارِ طبیعت بوده است. نسخهی قویتر جای قبلی را میگیرد و شاید عصر انقراض بعدی، انقراض انسانها به دست هوشهای مصنوعی باشد. فورد اینگونه سوال جالبی را برای ما تماشاگران مطرح میکند؟ میدانم که خیلی از ما با دولوریس و دار و دستهاش همذاتپنداری میکنیم و در آرزوی آزادی آنها هستیم، اما آیا در صورتی که خطر نابودی ما توسط آنها وجود داشته باشد، باز به همین چشم به آنها نگاه میکنیم؟
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
البته میتوان از زاویهی دیگری به این موضوع نگاه کرد. فورد از ابتدای سریال تلاش بسیاری کرده تا آرنولد را دیوانه جلوه دهد. دیوانهای که با طرز فکر دیوانهوارش کار دست خودش داد. دیوانهای که رویایش برای هوشیاری روباتها کاری کرد تا به دست یکی از همان روباتهای هوشیار کشته شود. اگرچه ما در ابتدا به صحت حرفهای فورد اطمینان نداشتهایم، اما کمی که بیشتر با او وقت گذراندیم و کمی که بیشتر به چیزی که در سرش میگذرد نزدیک شدیم، به نظر میرسید که چندان هم بد نمیگوید. شاید واقعا حق با فورد باشد. شاید واقعا این فورد است که دارد از میزبانان و انسانها حفاظت میکند. شاید خودآگاهی میزبانان با توجه به قتلعام ۳۰ سال پیش، کار درستی نباشد. اما این یعنی ما هم داریم مثل بقیه گول فورد را میخوریم. پس شاید قضیه طوری که فورد تعریف میکند، نباشد. شاید آرنولد دیوانه نباشد، بلکه این خود اوست که دیوانهی مخفی جمع ماست. در تکه متنی که برنارد از کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» برای پسرش میخواند، شخصیت مدهتر میخواهد دنیای منحصربهفرد خودش را درست کند. دنیایی که همهچیز در آن چیزی که باید باشد نیست. بله، من هم مثل شما در زمانی که دولوریس به قتل آرنولد اعتراف کرد تعجب کردم. به نظر نمیرسد دختر معصوم قصهی ما توانایی چنین کاری را داشته باشد. فورد اما سابقهی چنین کاری را دارد. او هرچیزی که سر راهش قرار میگیرند را از بین میبرد. مثلا در رابطه با وضعیت ترسا دیدیم کافی است کسی فرمانروایی او بر پارک را به چالش بکشد تا خیلی زود در سه سوت نفله شود. فورد قربانیاش را به جای خلوتی کشید، به برنارد دستور داد که او را بکشد و همهچیز را تصادفی جلوه داد. شاید ۳۰ سال پیش هم فورد برنامهریز اصلی قتلعام بوده است و کاری کرده تا دولوریس آرنولد را بکشد. تا از این طریق هم از شر همکارش خلاص شود و هم به همه بفهماند که خودآگاهی روباتها چه عواقب فاجعهباری در پی خواهد داشت.
اپیزود نهایی فصل اول «وستورلد» حماسی خواهد بود. بالاخره معلوم میشود که روایت جدید فورد چه چیزی است. روایتی که هرچیزی است، به نظر میرسد فورد با استفاده از آن قصد دارد علاوهبر بیرون آمدن از زیر سایهی آرنولد و اثبات تواناییهای خودش، فرمانرواییاش بر وستورلد را توی مغز همه کند. این را بهعلاوهی ماموریت انتقامجویانهی میو در جهنم و برخورد دولوریس و مرد سیاهپوش در هزارتو کنید تا هیجانمان لبریز شود. اپیزود نهایی این فصل ما را بعد از ۹ قسمت مقدمهچینی به درون اصل داستان وارد خواهد کرد و این واقعا تحسینبرانگیز است. کمتر سریالی را میتوان پیدا کرد که ۹ قسمت کامل را به دنیاسازی و زمینهچینی تاریخ و کاراکترها و جزییات اطرافشان اختصاص داده باشد و هنوز اینقدر جذاب باشد. حتی «بازی تاج و تخت» هم از آوردن بسیاری از جزییات مهم کتابها به سریال سرباز میزند و امیدوار است که خودمان ته و توی ناگفتهها را با سر زدن به کتابها در بیاوریم. اما «وستورلد» با جسارت بالایی تمرکزش را روی ساخت دنیا و تاریخی قرار داده است که فاز اصلیاش تازه از اپیزود بعد شروع میشود و واقعا دیدن اینکه سریال از اینجا به کجا میرود هیجانانگیز است.
Rasoulh111
12-09-2016, 01:37 PM
نقد قسمت نهایی فصل اول سریال Westworld - وستورلد ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]قث)
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اولین نکتهای که دربارهی فینال فصل اول «وستورلد» دوست دارم این است که این یکی از بهترین اپیزودهایی است که در سالهای اخیر در قالب تلویزیون دیدهام. چنین چیزی را دربارهی افتتاحیهی این سریال هم گفتم، اما این اپیزود جای قبلی را به عنوان بهترین قسمت کل سریال میگیرد. چون اگر آن یک شروع درگیرکننده و هیجانانگیز بود، حالا بعد از ۹ قسمت جمع شدن تمام بحثها، سوالات، احساسات و اسرار سریال برروی یکدیگر، طبیعتا با سرانجامی طرفیم که سریال را در اوج راهی تعطیلات میکند. همیشه بهترین قسمتهای یک سریال تلویزیونی از نگاه من، آنهایی بودهاند که ریتم تپنده و زندهای دارند و ترکیب دلپذیری از چندین و چند عنصر و مزهی مختلف هستند که با هارمونی فوقالعادهای در یکدیگر ذوب شدهاند. اپیزود دهم «وستورلد» که «ذهن دوگانه» نام دارد، اپیزودی است که با چنین فرمولی ذهن تماشاگر را از چندین و چند زاویهی گوناگون مورد حمله قرار میدهد. «ذهن دوگانه» علاوهبر اینکه از لحاظ داستانگویی بسیار فلسفی و خیالپردازانه است، بلکه از طریق عشق مقاومتمان را در هم میشکند و اشکمان را سرایز میکند. همزمان ذهنمان را برای فکر کردن به سوالات بیشتر به جنبش میاندازد و البته بدون لحظات خندهدار و اکشنهای خونین دههی هشتادی هم نیست. بنابراین چگونه میتوان جمع شدن تمام اینها در کنار یکدیگر را دوست نداشت.
نکتهی دومی که دربارهی این اپیزود دوست دارم این است که باز دوباره به کسانی که فقط روی تئوریپردازیهای این سریال تمرکز میکنند و باور دارند که آنها لذت سریال را خراب کردهاند یادآور میشود که هستهی این سریال شوکآفرینی به وسیلهی یک سری اسرار پیشپاافتاده نیست. بلکه سریال به افق بزرگتری چشم دوخته است و دربارهی مسائل جذابتری نسبت به اینکه آیا مرد سیاهپوش، ویلیام است یا نه صحبت میکند. این را به این دلیل میگویم که اگرچه سریال میتوانست این راز آشکار را به یک اتفاق بزرگ تبدیل کند و آن را تا لحظات پایانی این اپیزود عقب بیاندازد، اما دیدیم که در همان ابتدا شروع به دادن سرنخهای آشکاری به این تئوری کرد و هنوز به اواسط این اپیزود نرسیده بودیم که آن را فاش کرد. این باز دوباره نشان میدهد که خودِ سازندگان هم میدانستند غافلگیریهایشان با هدف غافلگیری تماشاگران طراحی نشده بوده، بلکه غافلگیریهای اصلی سریال چیزهایی هستند که در ادامهی آن غافلگیریها میآیند. دیگر ویژگی این اپیزود اما این بود که همانطور که سازندگان قولش را داده بودند، بیشتر از اینکه معمای جدیدی ایجاد کند (که کماکان ایجاد کرد!)، روی جواب دادن یک به یک سوالاتِ طرفداران تمرکز کرده بود. بنابراین ما هم برخلاف ساختار بررسی اپیزودهای قبلی، اینبار یک به یک این جوابها را مرور میکنیم.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
هدف آرنولد چه چیزی بود؟بزرگترین غافلگیری این اپیزود مربوط به چیزی که دکتر فورد در تمام این مدت میخواست، میشد. چیزی که او را از یک خدایی شرور در عرض یک اپیزود رستگار کرد و به همان شیطان لازمی تبدیل کرد که شاید روباتها بدون انتخابها و طرز فکر پیچیدهی او، توانایی جرقه زدن آتشِ انقلابشان را پیدا نمیکردند. اما قبل از اینکه به فورد برسیم، باید ببینیم هدف آرنولد چه بود؟ «وستورلد» با وجود تمام راز و رمزهایش در رابطه با چیزی که آرنولد وبر میخواست، خیلی ساده است. یا حداقل سادهتر از چیزهای دیگر. قبل از اینکه پارک به روی عموم باز شود، چیزی که به آرنولد انگیزه میداد، مرگ پسرش چارلی بود که او را در شرایط ناثباتی قرار داده بود. فورد رابطهی خودش و آرنولد را در اپیزود چهارم اینگونه توصیف کرد: «در ابتدا تصور میکردم که همهچیز تعادل ایدهآلی خواهد داشت. حتی با شریکم آرنولد هم شرط بستم. ما صدها خط داستانی امیدوارانه طراحی کردیم. البته تقریبا هیچکس خودش رو درگیر اونا نکرد. منم شرط رو باختم. آرنولد همیشه نگاه تیروتاریکی به آدمها داشت. اون میزبانان رو ترجیح میداد. التماس میکرد که نزارم شما، آدمهایی که سروکارشون با پوله، دلوس رو راه بدم».
«امیدوارم دونستن این موضوع آرومت کنه که من هیچ انتخاب دیگهای برات نذاشتم»
طبق معمول جملاتِ فورد، این یکی هم کمی گیجکننده است. چه کسانی علاقهای به صدها خط داستانی امیدوارانهای که نوشته بودند نشان نداده است؟ شاید منظور فورد اولین مهمانان هستند که علاقهای به بازی کردن در نقش یک انسان و قهرمان نداشتهاند و برای انجام کارهایی که در دنیای واقعی نمیتوانستند به وستورلد میآمدند و در نتیجه عیش و نوش و تیراندازی و کشتار را با چیز دیگری عوض نمیکردند و این به معنای یکعالمه عذاب برای میزبانان بدبخت بوده است. مخصوصا با توجه به اینکه تئوری ذهن دوگانهی آرنولد که حالا به هزارتو تبدیل شده بود، جواب داده بود و این به خودآگاهشدنِ دولوریس انجامیده بود. از آنجایی که دولوریس تنها موجود زندهی پارک باقی نمیماند و بقیه هم آرام آرام به او میپیوستند، آرنولد نمیتوانست قبول کند که چنین بلایی توسط مهمانان سر موجودات زنده بیاید. این وسط آرنولد موفق شده بود ثابت کند که تئوری هزارتو کار میکند و روباتها توانایی به دست آوردن آزادی عملشان را دارند.
فقط مشکل این بود که آرنولد هیچوقت موفق نشد فورد را راضی به زنده بودن روباتها و در نتیجه بسته نگه داشتن درهای پارک کند. فورد که به هوشیاری روباتها باور نداشت، درخواست آرنولد را رد کرد. آرنولد هم دولوریس را برنامهریزی کرد تا تمام میزبانان، خالقش و خودش را قتلعام کند. تا شاید از این طریق جلوی پروسهی هوشیاری آنها را بگیرد و آنها را به حالت قبلیشان برگرداند. آرنولد برای مجبور کردن دولوریس به انجام این کار از قطعهی «خیالاندیشی» کلود دبوسی و جملهی «این لذتهای خشن، پایان خشنی در پی خواهند داشت» استفاده کرد. به این ترتیب، دولوریس از یک اندرویدِ هوشیار تبدیل به قاتل بیرحمی به اسم وایات شد و به روی همه آتش گشود. نکتهی این اتفاق و یکی از غافلگیریهای دیگر این اپیزود این است که برخلاف چیزی که فکر میکردیم، دولوریس به خاطر اینکه به خودآگاهی رسیده بود، مردم شهر را به خاک و خون نکشیده بود. دولوریس به خاطر اطلاع پیدا کردن از حقیقت پشت پرده دیوانه نشده بود. او ماشه را به انتخاب خودش نکشیده بود. بلکه تمام اینها بخشی از برنامهریزیاش بود. خود آرنولد هم در هنگام تنظیم کردن گرامافون به دولوریس میگوید که: «امیدوارم دونستن این موضوع آرومت کنه که من هیچ انتخاب دیگهای برات نذاشتم». به عبارت دیگر آرنولد میخواست با کمک دولوریس پارک را نابود کند. او باور داشت که شاید خودکشی او توسط یک میزبان باعث شود تا فورد سر عقل بیاید و درهای پارک را برای همیشه ببندد. اما آرنولد لجبازی و علاقهی فورد به بازی کردن به جای خدا را دستکم گرفته بود. در نتیجه فورد با وجود مرگ بهترین دوستش، در پارک را باز کرد و حتی آن را گسترش داد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
هدف مرد سیاهپوش چه بود؟این اپیزود بالاخره فاش کرد که مرد سیاهپوش با بازی اد هریس نسخهی پیرِ ویلیام با بازی جیمی سیمپسون است. همچنین نه تنها او یکی از اعضای هیئت مدیرهی دلوس است، بلکه سرمایهدار اصلی پارک هم است و یکجورهایی صاحب تمام وستورلد. اگرچه بسیاری از ما میدانستیم که چنین افشایی بیبروبرگرد اتفاق خواهد افتاد، اما دو نکته کماکان کاری کردند تا این غافلگیری تمام قدرتش را از دست ندهد. همانطور که در نقد اپیزود قبل هم گفتم، غافلگیریهای سریال برای کاراکترهای داخل سریال است و کافی است به صورت ایوان ریچل وود که دلشکستگی و خیانت دردناکی که از فهمیدن هویت مرد سیاهپوش به نمایش میگذاشت را نگاه کنید تا متوجهی عمق حس نابودکنندهای که این افشا برای او داشته است شوید. ویلیام عزیز و قهرمان او تبدیل به دیوانهای شده است که دیگر هیچ اهمیتی به زنی به اسم دولوریس نمیدهد و همانطور که لوگان میخواست، به آدمی تبدیل شده است که فقط از بازیاش لذت میبرد.
انگار اولین برداشتمان از مرد سیاهپوش در اپیزود اول به حقیقت تبدیل شده است. آن موقع مرد سیاهپوش را با گیمرهایی مقایسه کردیم که به روایت اصلی بازی اهمیتی نمیدهند و میخواهد راز و رمزهای دنیای بازی را کشف کنند و درجهی سختی «کابوسوار» را باز کنند. اما در ادامه نظرمان تغییر کرد و به این نتیجه رسیدیم که امکان دارد مرد سیاهپوش بعد از تجربهاش با دولوریس به دنبال این است تا دختر رویاهایش را واقعا از زنجیرهای برنامههایش و این پارک آزاد کند و دیگر میزبانان زندانی پارک را با فشردن یک دکمهی بزرگ قرمز در مرکز هزارتو به هوشیاری برساند، اما در پایان معلوم شد تنها چیزی که او دنبال میکرد سختتر کردن گیمپلی بازی بوده است. او فقط میخواست بازی اعتیادآوری که در طول این ۳۰ سال درگیرش شده بود را چالشبرانگیزتر کند و اصلا هم کاری نداشت که با این کارش باعث ایجاد فاجعهی مرگباری بین انسانها و روباتها میشود. به عنوان کسی که بعد از ناپدید شدن دولوریس مجبور شد تمام وستورلد را برای پیدا کردن او زیر پا بگذارد و هرکسی که سر راهش قرار میگرفت را بکشد و به عنوان کسی که تا دورترین نقاط نقشه و لبهی دنیا سفر کرده بود، ویلیام طوری طعم خشونت و جنبهی بازی بودنِ وستورلد را چشیده بود که دیگر نمیتوانست به آن همانند یک داستان پریانی نگاه کند.
بنابراین در این اپیزود دیدن اینکه او به این نتیجه میرسد هزارتو برای او نیست، تاملبرانگیز بود. نکتهی کنایهآمیز ماجرا این است که مرد سیاهپوش به این باور رسیده بود که وستورلد مثل یک بازی ویدیویی از ساختار مصنوعی و سادهای پیروی میکند که میتوان از طریق حل کردن آن، سیستمش را خراب کرد. اما او در نهایت به این نتیجه میرسد که میزبانان وستورلد اگرچه یک سری ماشین به نظر میرسند و دنیای آنها اگرچه دنیایی مصنوعی است، اما آنها به اندازهی انسانها پیچیده و زنده هستند و از سازوکار خاص خودشان بهره میبرند. این نکتهای بود که فورد در چند اپیزود قبل به آن اشاره کرده بود. اینکه فکر نکنید انسانها آزاد هستند. آنها هم در چرخههای داستانی تکراری خودشان گرفتار هستند و وستورلد نمایندهی کوچکی از دنیای واقعی و بزرگ بیرون است. برخلاف چیزی که ویلیام بعد از جستجویش برای دولوریس به آن رسیده بود، آنها مهرههای یک بازی نیستند. بلکه موجوداتی هستند که توانایی زنده شدن را دارند. نکتهی غمانگیز داستان ویلیام این است که شاید اگر او صبر میکرد و ایمانش را خیلی زود از دست نمیداد، میتوانست بعد از ۳۵ سال در قالب نجاتدهندهی دولوریس دوباره به او بپیوندد. هرچند مرد سیاهپوش بهطرز عجیبی بالاخره به آرزویش میرسد و در پایان این اپیزود بازویش را در حالی پیدا کرد که توسط شلیک گلولهی میزبانان پاره و خونآلود شده است. حالا او با یک حریف واقعی روبهرو شده است. ارتشی از آنها.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
هدف فورد چه بود؟غافلگیری اصلی «وستورلد» که نشان داد سازندگان اگر بخواهند میتوانند آن را تا دقیقهی آخر مخفی نگه دارند به نقشهای که فورد در تمام این مدت کشیده بود برمیگردد. شاید عجیبترین افشای سریال تاکنون جایی بود که معلوم میشود روایت جدید دکتر فورد که در تمام طول فصل در حال ساختن آن بود، در تمام طول فصل در حال پخش شدن در جلوی چشم ما بوده و خودمان خبر نداشتهایم. اگر یادتان باشد در اپیزودهای آغازین سریال، فورد توی ذوقِ خط داستانیای که سایزمور طراحی کرده بود زد و آن را چیزی تکراری و خستهکننده خواند. همان داستان تکراری قتل و کشتار و خشونت. در ادامه با به میان کشیده شدن پای وایات به عنوان یک آنتاگونیست خونخوار، به نظر نمیرسید فورد مسیر متفاوتی را پیش گرفته است.
حقیقت این است که فورد روایتی را طراحی کرده بود که چیزی بزرگتر و فراتر از مرزهای وستورلد بوده است
اما حقیقت این است که فورد همانطور که قول داده بود، روایتی را طراحی کرده بود که چیزی بزرگتر و فراتر از مرزهای وستورلد بوده است. اینبار به جای روایت داستانی در چارچوب یک دنیای غرب وحشی، فورد همان کاری را کرده بود که جاناتان نولان و لیزا جوی دارند با این سریال انجام میدهند: او داستانی را نوشته است که شاید در محیط غرب وحشی جریان دارد، اما عمیقتر از چیزی که به نظر میرسید بود و خودش را به ژانر و کلیشههایش محدود نمیکرد. اینبار با یک داستان فرامتنی سروکار داشتیم. داستان میزبانی به اسم دولوریس که به هوشیاری میرسد و بهطرز تراژیکی در کنار ساحلی که قرص کامل ماه در پسزمینهاش به چشم میخورد در آغوش عشق قدیمیاش پس از به زبان آوردن چند جملهی ملودراماتیک، جان میدهد.
هیچ چیزی دردناکتر از لحظهای نبود که معلوم میشود صحنهی مرگ قلابی دولوریس در مقابل اعضای هیئت مدیره و مهمانان رده بالای پارک برنامهریزی شده بود. اینکه متوجه شوی تمام چیزی که تاکنون نگاه میکردید واقعیت نبوده و شما هم به عنوان تماشاگران تحت کنترل نیرویی بالاتر بودهاید و گول خوردهاید، مثل مشت محکمی است که بیهوا روانی شکمتان میشود و نفستان را در سینه حبس میکند. غافلگیری مرکزی فصل اول سریال و چیزی که به درستی تاکنون مخفی نگه داشته بود، در همین لحظه رخ میدهد و این غافلگیری از این جهت اهمیت دارد که ما را به بهترین شکل ممکن به جای کاراکترهای میزبان داستان قرار میدهد و کاری میکند تا ضربهی عاطفی و بحرانی که پس از لو رفتن خالیبندی بودن زندگیشان حس میکنند را واقعا لمس کنیم.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
یادتان میآید در اپیزودهای اول وقتی تدی و والدین دولوریس کشته میشدند، او چگونه زجه و زاری میکرد. او نمیدانست که فردا تمام اینها را فراموش میکند و نمیدانست که هر روز دارد چه احساسات دروغی را از ته قلب احساس میکند. وقتی دولوریس به هوشیاری رسید، تازه متوجه شد که چه خیانتی به او شده است. خب، سریال بهطرز هوشمندانهای موفق میشود چنین سناریویی را روی تماشاگران هم اجرا کند. به شخصه در صحنهی پایانی دولوریس و تدی در ساحل، کنترل خودم را از دست دادم و چشمانم را خیس پیدا کردم. درست مثل وقتی که دولوریس جنازهی تدی را در وسط خیابانهای سوییتواتر در آغوش گرفته بود و اشک میریخت. تا اینکه چند دقیقه بعد او باز دوباره پس از فشردن چندتا دکمه توسط کارمندان پارک به سر چرخهاش برمیگشت. سریال در سکانس ساحل کاری میکند تا فقط یکی از روزهای ناراحتکنندهی میزبانانی مثل دولوریس را زندگی کنیم. تقصیر ما نیست که گول میخوریم و گریه میکنیم. اتفاقا این نشان از انسانیت نهفته در وجودمان دارد. درست مثل انسانیتی که پشت کُدها و برنامههای میزبانان وجود دارد و منتظر یک جرقه برای شعلهور شدن است. اما حالا که خودمان مرگ یکی از عزیزترین کاراکترهای سریال را تجربه کردیم و با قلابی بودن آن روبهرو شدیم، میتوان خیلی بهتر احساس کرد که روباتها در طول سالها چه چیزهای قلابی دردناکی که نباید تجربه میکردند. پس، باید هم از کسانی که با احساسات آنها بازی کردهاند، متنفر باشند.
تا قبل از این اپیزود، فورد را به عنوان کسی میشناختیم که از زاویهی دید قابلدرک اما ظالمانهای از خصوصیات انسانی متنفر بود و آنها را برای مخلوقات خودش هم نمیخواست. او به حدی از انسانها متنفر است که دوتا از دوستان و همصحبتهای همیشگیاش برنارد و بیلی بودند. بهطوری که حتی از همان اپیزود اول از زبان او میشنویم که میگوید، ما موفق به گرفتن افسار تکامل شدهایم. که ما تمام بیماریها را درمان کردهایم و فقط اندکی تا زنده کردن مردگان فاصله داریم. که این یعنی کار ما تمام شده است. ما بهتر از این نمیشویم. بنابراین تاکنون فکر میکردیم فورد میخواهد وضعیت را همینطوری که هست حفظ کند. فکر میکردیم که درگیریاش با هیئت مدیره به خاطر این است که او میخواهد به تنهایی بر پارک فرمانروایی کند.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اما در این اپیزود معلوم میشود که قضیه خیلی فرق میکند. حقیقت این است که شارلوت یا هیئت مدیره قصد دارند تا میزبانان را همینطوری «سادهنگرانه» نگه دارد. اگر ۳۰ سال پیش این فورد بود که میخواست همهچیز را سادهنگرانه نگه دارد و جلوی پیشرفت ذهنی میزبانان را بگیرد و آنها را تحت کنترل نگه دارد، حالا این شارلوت است که به دنبال در کنترل نگه داشتن روباتها است و این فورد است که به اشتباهش در قبال آرنولد پی برده است، به فلسفهی او ایمان آورده است و تمام ۳۵ سال گذشته را به افسوس خوردن و درست کردن آن اشتباه سپری کرده است. خودش به دولوریس میگوید، بزرگی گفته است که مرد واقعی کسی است که ۱۰ سال از عمرش را به درست کردن اشتباهی که مرتکب شده بگذراند و او ۳۵ سال است که مشغول این کار است. بله، ناگهان در یک چشم به هم زدن فورد از یک شیطان ظالم به خدایی که واقعا به فکر مخلوقاتش است تغییر میکند. او در تمام این مدت در حال زمینهچینی مقدمات آزادی آنها از زیر یوغ انسانها بوده است.
در یک چشم به هم زدن فورد از یک شیطان ظالم به خدایی که واقعا به فکر مخلوقاتش است تغییر میکند
از همین رو فورد تصمیم میگیرد تا برنامهی شریکش را بهطرز بهتری اجرا کند. او دولوریس را در چرخهی داستانی خودش قرار میدهد و پس از ۳۵ سال صبر کردن، در آغاز اپیزود اول بروزرسانی آرنولد را دوباره برروی میزبانان نصب میکند و میو را هم به عنوان یک شورشی برنامهریزی میکند که به فرار فکر میکند و روایت جدیدش را هم با الهام از قتلعام مردم شهر و آرنولد به دست دولوریس، مینویسد. درست مثل قبلی. به حدی نزدیک که اینبار هم داستان در حالی تمام میشود که دولوریس یکی دیگر از موسسان پارک را میکشد. با این تفاوت که اگر ۳۵ سال پیش، دولوریس به خاطر دستور آرنولد این کار را کرد، اینبار این خود دولوریس است که با آزادی عمل کامل تصمیم میگیرد تا هفتتیرش را به سمت سر فورد شلیک کند.
از قضا برخلاف چیزی که فکر میکردیم چرخهی داستانی وحشیانهی دولوریس که شامل تجاوز به او و کشتار خانواده و معشوقهاش تدی میشده، وسیلهای از سوی فورد برای عذاب دادن دولوریس به خاطر کشتن شریکش یا رابطهاش با ویلیام و فرارش با او نبوده، بلکه وسیلهای برای بیدار کردن دولوریس و شناساندن مهمترین دشمن آنها به او بوده است. همانطور که فورد به برنارد میگوید، یکی از کلیدهای اصلی رسیدن روباتها به هوشیاری، درد و رنج است. برنارد از غم از دست دادن پسرش و کشتنِ ترسا رنج میبرد، میو کابوس مرگ دخترش را میدید و کلمنتاین هم به امید پول درآوردن و نجات خانوادهاش از بدبختی کار میکرد. هرچه درد و رنج میزبانان بیشتر باشد، احتمال زنده شدن آنها هم بیشتر است. دولوریس به عنوان کسی که برای ۳۰ سال مورد بدترین آسیبهای روانی و فیزیکی از سوی مهمانان قرار گرفته بود، بهترین فرد برای رسیدن به هوشیاری کامل و رهبری روباتها بوده است.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
دردهای دولوریس اما با برنامهریزی دقیق فورد، در جریان این اپیزود به حد غیرقابلتحملی میرسد و بالاخره سرریز میکند. اولی جایی است که دولوریس متوجه میشود مرد سیاهپوش همان ویلیام است و این یک شوک حسابی روانهای مغزش میکند و دوم هم جایی است که دولوریس مثل ما متوجه میشود که تمام تلاشش برای رهایی به مُردن در ساحل در جلوی انسانها و مورد تشویق قرار گرفتن توسط آنها ختم شده است. تلاش فورد برای تامین درد و رنج لازم به نتیجه میرسد. اگر روباتها در زمان باز شدن درهای پارک به هوشیاری میرسیدند، مثل بچههای تازه متولدشدهی نادانی بودند که نمیدانستند در دنیای اطرافشان چه میگذرد و انسانها چگونه به آنها نگاه میکنند. اما مورد آسیب قرار گرفتن توسط انسانها و درک کردن نوع نگاه آنها، کاری کرده تا آنها کاملا از دنیای اطرافشان آگاه باشند و ارزش و جایگاه واقعی خودشان را درک کنند. این درک همان چیزی است که دولوریس در مرکز هزارتو به مرد سیاهپوش میگوید: «من برای خودم گریه نمیکنم. دارم واسه تو گریه میکنم. میگن یه زمانی موجودات بزرگی روی این زمین زندگی میکردن. به بزرگی کوهها. ولی تنها چیزی که از اونا مونده استخون و فسیله. زمان حتی قویترین موجودات رو هم نابود میکنه. فقط نگاه کن با تو چی کار کرده. یه روزی... تو هم نابود میشی. تو هم مثل بقیهی انسانها زیر خاک میخوابی. در حالی که رویاهاتون فراموش شده و ترسهاتون محو شدن. استخونهاتون تبدیل به شن میشن. و روی اون شنها... یه خدای جدید قدم خواهد برداشت. خدایی که هیچوقت نمیمیره. چون این دنیا به شما تعلق نداره. یا کسانی که قبلا اینجا بودن. به کسی تعلق داره که هنوز نیومده».
«استخونهاتون تبدیل به شن میشن. و روی اون شنها... یه خدای جدید قدم خواهد برداشت»
دولوریس به عنوان رهبر خیزش روباتها بعد از تمام این سالها و خاطراتی که با انسانها به دست آورده، فهمیده است که در چه جایگاه بالاتری نسبت به انسانها قرار دارد. نکتهی جالب ماجرا این است که این انسانها هستند که با عذابهایی که به او متحمل شدهاند، او را در رسیدن به این درک کمک کردند. شاید اگر انسانها با میزبانان به جای وسائل سرگرمی، مثل انسان برخورد میکردند، آنها هم هیچوقت ستم و دردی را تحمل نمیکردند که آنها را به سوی هوشیاری حرکت بدهد. خودِ انسانها به خاطر غرور و برتر دانستن خودشان، مهمترین نقش را در خیزش یک نوع زندگی جدید ایفا کردهاند.
نکتهی دیگری که دربارهی فورد باید به آن اشاره کرد، سخنرانی پایانیاش است. در جریان سکانس نهایی فصل معلوم میشود که هدف فورد از ساخت وستورلد به عنوان یک داستانگو، همان هدفِ نویسندگان کتاب و فیلم و بازی بوده است: تغییر دادن انسانها. فورد میگوید: «از همون بچگی، همیشه عاشق یه داستان خوب بودم. باور داشتم که داستانها کمکمون میکنن تا از لحاظ شخصیتی رشد کنیم. تا چیزی که در ما شکسته رو درست کنن و بهمون کمک کنن تا به آدمهایی که آرزوشو داریم تبدیل بشیم. دروغهایی که حقیقت عمیقتری رو میگن. همیشه فکر میکردم میتونم توی این سنت بزرگ نقش کوچیکی داشته باشم و برای تمام زحمتهایی که کشیدم، تنها چیزی که نصیبم شد این بود. زندانی برای گناهانمون. مشکل اینه که ما نمیخواییم تغییر کنیم. یا نمیتونیم تغییر کنیم. مشکل اینه که بالاخره ما انسانیم. اما یکدفعه متوجه شدم که یکی داره توجه میکنه. کسی که میتونه تغییر کنه. پس تصمیم گرفتم تا داستان جدیدی رو براشون بنویسم. این داستان با تولد یه سری آدم جدید آغاز میشه. و تصمیماتی که باید بگیرن. و به آدمهایی که تصمیم میگیرن تا به اونا تبدیل بشن. و این داستان شامل همهی چیزهایی که همیشه دوست داشتید هم میشه. غافلگیریها و خشونت. داستان در زمان جنگ شروع میشه. با شروری به اسم وایات. و کشتار با انتخاب خود اون صورت میگیره. در کمال تاسف باید بگم این آخرین داستان منه. یه دوست قدیمی یه زمانی بهم یه چیزی گفت که خیلی آرومم میکنه. چیزی که از یه جایی خونده بود. اینکه موتزارت، بتهوون و شوپن، هرگز نمردن. اونا به سادگی تبدیل به خود موسیقی شدن. پس امیدوارم که شما از این آخرین قطعه نهایت لذت رو ببرین».
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
فورد به قول خودش یک داستانگو است. داستانگویی که برای تغییر آدمها به چیزی بهتر دست به قلم میبرد. خب، اگر یک داستانگو تحت تاثیر فلسفه و باور و داستانهای خودش قرار نگیرد و تغییر نکند، چه انتظاری از خوانندگانش میرود. بنابراین او تصمیم گرفت تا دست از یکدندگی بکشد و حقیقت را ببیند و تغییر کند. فورد همچنین انتخاب تغییر کردن به چیزی بهتر را به خود مهمانان داده بود. تقریبا برخلاف تمام خطهای داستانی شناختهشدهی وستورلد که به دوئل یا کشتن فلان فراری و فلام سارق ختم میشود، خط داستانی دولوریس این امکان را به مهمانان میداد تا به جای سوءاستفاده از معصومیتِ این دختر آبیپوش، واقعا او را دوست داشته باشند و در دنیایی که هیچ محدودیتی وجود ندارد، بر وسوسهشان فایق آمده و خودشان انتخاب کنند که انسان بمانند. اما تا آنجا ما میدانیم به جز ویلیام هیچکسی چنین کاری نکرده بود. بنابراین پارکی که توسط فورد برای تغییر انسانها ساخته شده بود، به گاوصندوق بزرگی تبدیل شده بود که از گناهان انسانها نگهداری میکرد. فورد به دلیل عجیب و غریبی از انسانها متنفر نیست. برخلاف انسانها که سرشان را پایین میانداختند و خودشان سرگرم لذتهای خشن پارک میکردند، این روباتها بودند که به دنبال تغییر میگشتند. بنابراین فورد هم یک روایت بزرگ و طولانی برای آنها ترتیب داد تا به انتخاب خودشان تغییر کنند و از ماشین به انسانهایی لایقتر تبدیل شوند.
اما دربارهی اینکه آیا فورد واقعا مُرده است یا کسی که کشته شد، روباتی است که چند اپیزود قبل در کارگاه مخفیاش در حال ساخته شدن بود، باید گفت که به نظر میرسد او از لحاظ فیزیکی مُرده باشد. خود فورد میگوید که این آخرین داستانش خواهد بود و بعد از تغییر اندرویدها به انسانها کاری برای انجام دادن ندارد و باید بقیهی کار را به آنها سپرد. فورد همچنین از تبدیل شدن موتزارت و بتهوون و شوپن به خود موسیقی میگوید. فورد شاید از لحاظ فیزیکی مُرده باشد، اما در پایهگذاری یک عصر جدید، به یک نماد ماندگار و بهیادماندنی تبدیل شده است. پس، به نظر میرسد در کمال تاسف باید گفت فورد هم درست مثل شریکش، خودش را برای جوانه زدن نژاد جدیدی از موجودات هوشمند فدا کرد. اما مطمئن باشید که میراث او هیچوقت فراموش نخواهد شد تا به این ترتیب، این خداحافظی زودهنگام به یک شباهت دیگر بین «وستورلد» و «بازی تاجوتخت» تبدیل شود. همانطور که ند استارک خیلی زودتر از موعد با ما خداحافظی کرد، اما بعد از شش فصل میتوان حضور و تاثیرش را در همهجای سریال احساس کرد، مرگ فورد هم مرگی بود که باید برای باز شدن چشمان دنیا اتفاق میافتاد. اما این حرفهای خوشگل باعث نمیشود که همانطور که دلمان برای شان بین تنگ شد، برای آنتونی هاپکینزِ افسانهای تنگ نشود.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
میو کجای این معادله قرار میگیرد؟اما در حالی که خط داستانی بقیهی کاراکترها به فلسفه و جواب دادن به معماهای سریال میپرداخت، طبق معمول اگر دنبال هیجان و تنش و سرگرمی هستید، میو هوایتان را دارد. در این اپیزود معلوم شد که همانطور که عدهای پیشبینی کرده بودند، میو واقعا به آزادی نرسیده بود، بلکه هنوز تحت کنترل نیرویی بالاتر بوده. که آرنولد سناریوی او را به «فرار» تغییر داده بوده است. در حالی که دست داشتن فورد در بیدار شدن دولوریس کاملا مشخص بود، برخی از طرفداران سر اینکه چه کسی کنترل میو را در تمام این مدت در دست داشته، شک دارند. اگرچه اسم آرنولد روی همهی آن برنامهنویسیها خورده است، اما فکر نمیکنم آرنولد توانایی دستکاری کُد و رفتار روباتها از زیر خاک را داشته باشد. چون در این اپیزود مشخص شد که صدایی که دولوریس در تمام این مدت در ذهنش میشنیده، متعلق به آرنولد نبوده، بلکه متعلق به خودش بوده و آرنولد چیزی بیشتر از یک خاطرهی تاثیرگذار نبوده است. پس، به شخصه فکر میکنم این فورد است که در حال دستکاری سیستم میو بوده است و فقط به جای اینکه اسم خودش را به جا بگذارد، اسم آرنولد را به جا گذاشته است. بالاخره این هدف و آرزوی آرنولد بود که روباتها را به آزادی برساند.
این در حالی است که نقشهی میو برای فرار خیلی با نقشهی بزرگی که فورد کشیده همخوانی دارد. اگر هدف فورد این بود که با تکرار قتلعام ۳۵ سال پیش دولوریس، چنان ضربهای به پارک بزند که آن را مجبور به بسته شدن بکند، پس هرجومرجی که میو در پشت صحنه به راه میاندازد، حتما او را به هدفش میرساند. اینطوری فورد موفق شد تمام نیروهای امنیتی را به مرکز کنترل بکشاند تا دولوریس و سربازانش بدون حواسپرتی کارشان را انجام بدهند. این در حالی است که شباهت قتلعام میو و دولوریس به عنوان زنانی که روباتهای مرد خوشتیپی را برای عملیاتی کردن نقشهشان جذب کردند هم خبر از یک نویسنده میدهند. همچنین هر دوی آنها به یک نتیجه رسیدند و آن نتیجه این بود که انسانها یک سری موجودات احمق و بیخاصیت هستند که به نهایت فرمانرواییشان بر این کره رسیدهاند و وقت این است که خدایان جدیدی جای آنها را بگیرند. یکی از سوالات اپیزود قبل این بود که چرا میو، خودش را سوزاند؟ به خاطر اینکه سیلوستر برای بازسازی دوبارهی او، بتواند آن مواد منفجرهای که در ستون فقراتش جایگذاری شده است را خارج کند و او به راحتی بتواند از مرزهای پارک خارج شود. این در حالی بود که فورد اصلا از دیدن دوبارهی برنارد شوکه نشد. چون به نظر میرسید از قبل میدانست که میو سر راهش، او را هم زنده خواهد کرد.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اما مهمترین شباهت داستان دولوریس و میو این است که هر دو با یک انتخاب به پایان میرسند. انتخابی که انسانبودن یا نبودن آنها را تعریف میکند. «این داستان با تولد یه سری آدم جدید آغاز میشه. و تصمیماتی که باید بگیرن. و آدمهایی که تصمیم میگیرن تا به اونا تبدیل بشن». در پایان میو هم با یک تصمیم سخت روبهرو میشود: انسانیت و احساساتش را زیر پا بگذارد و از پارک فرار کند یا آنها را حتی در سختترین و وسوسهبرانگیزترین شرایط هم حفظ کند. داستان میو رابطهی نزدیکی بین تصمیماتی که مهمانان در پارک میگیرند دارد. میزبانان وستورلد با وجود تمام شباهتشان به انسانها، انسان نیستند. مهمانان پارک میتوانند از این موضوع به عنوان بهانهای برای رفتار کردن با آنها به عنوان سرگرمی استفاده کنند یا نه. میو در پایان این اپیزود با تصمیمی شبیه به این روبهرو میشود: دخترش چه میشود؟
فورد هم درست مثل شریکش، خودش را برای جوانه زدن نژاد جدیدی از موجودات هوشمند فدا کرد
میو میداند که دخترش واقعا دخترش نیست. بنابراین از این موضوع به عنوان بهانهای برای زیر پا گذاشتن احساساتش استفاده میکند و تصمیم میگیرد که بدون او فرار کند و خودش را در دردسر نیاندازد. فورد در رابطه با دولوریس، میو و همهی روباتها میخواهد که آنها خودشان تصمیم بگیرند. دولوریس خودش تصمیم میگیرد تا با کشتن فورد، نقشهی او را کامل کند و میو هم تصمیم میگیرد تا بیخیال فرار شود و برای پیدا کردن دختر خیالیاش برگردد. بالاخره چیزی که انسانها را تعریف میکند، احساساتشان است. میو اگر بدون دخترش فرار میکرد، شاید از بند دیوارهای وستورلد آزاد میشد، اما هیچوقت به آن چیزی که میخواست نمیرسید: تبدیل شدن به موجودی انسانی. صرفا زنده بودن و هوشیار بودنِ یک چیز به معنی انسان بودن آن نیست، بلکه تصمیمگیریمان برای ایستادگی پای ارزشهایی که ما را به عنوان یک انسان تعریف میکنند، ما را به انسان تبدیل میکنند. و همه همیشه دلایل و بهانههایی برای دور زدن آنها داریم. خیالی بودن دختر میو دلیل نمیشود که او احساسات مادرانهاش را فراموش کند. بنابراین شاید میو در تمام این مدت تحت برنامهریزیهای فورد عمل میکرده، اما در نهایت تصمیمش برای پیاده شدن از قطار است که او را رسما به یک موجود زنده تبدیل میکند. و میدانید چه کسی تاثیر بسیار زیادی روی میو برای پیاده شدن از قطار گذاشته بود؟ بله، فیلیکس.
یکی از بحثهایی که در جریان چند اپیزود قبل در بین طرفداران ایجاد شده بود، این بود که چرا فیلیکس به میو کمک میکند؟ همه به دنبال جوابی عجیب و غریب میگشتیم. مهمترین جوابی هم که داشتیم این بود که فیلیکس حتما روباتی-چیزی است که مثل مومی در دست میو قرار دارد. در این اپیزود سازندگان نشان میدهند که حتی آنها هم از این تناقض آگاه هستند. در جایی که فیلیکس با میزبان بودنِ برنارد روبهرو میشود، به خودش شک میکند. میو هم خیالش را راحت میکند که تو انسان هستی. دلیل کمک کردن فیلیکس به میو هم همین بود: انسان بودن. سریال از طریق او سعی میکند تا دو طرف ماجرا را به تصویر بکشد. در کنار تمام انسانهایی که به اندرویدها به عنوان سرگرمی و لذت نگاه میکنند، کسانی هم هستند که به آزادی آنها باور دارند و فیلیکس هم به سادگی یکی از آنها بود. اینطوری سریال خیلی راحت مچمان را میگیرد. ما با اینکه خودمان انسان هستیم، اما آنقدر نسبت به انسانیتِ ناامید هستیم که به جای انسانبودن فیلیکس، به دنبال دلیل دیگری برای توضیح رفتار خوب او میگشتیم.
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
اما چند سوال باقیمانده:السی و استابس کجا هستند؟ سازندگان همانطور که قول داده بودند خط داستانی فصل اول را بدون قلاب به پایان رساندند و اکثر خطهای داستانی اصلی سریال در نقطهی مشخصی به سرانجام رسیدند. اما شاید بزرگترین غایب این قسمت السی و استابس بودند. اولین نظریهای که برای توضیح عدم حضور آنها داریم این است که آنها خیلی به کارهای فورد کنجکاو شدند و فورد تصمیم گرفت قبل از اینکه همهچیز پیش از موعد لو برود، سر آنها را زیر آب کند. بالاخره فورد در رابطه با ترسا کالن نشان داد که حاضر است برای عملی کردن نقشهی آزادی روباتهایش، دست به قتل هم بزند. این در حالی است که ما میدانیم که زندگی انسانها هیچ اهمیتی برای فورد ندارد. اما با تمام اینها حداقل رفتار السی بیشتر از حد معمول با میزبانان دوستانه بود و میتوان تصور کرد که او از کمپین آنها طرفداری کند. این در حالی است که طرفداران کشف کردهاند که اگر به سایت دلوس مراجعه کنید متوجه میشوید که سایت در وضعیت خوبی به سر نمیبرد. بهطوری که انگار میو راستی راستی در نابودی همهچیز موفق بوده است. همچنین اگر به این صفحه ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]) و این صفحه ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]) مراجعه کنید که توسط طرفداران از درون همین سایت هکشدهی دلوس بیرون کشیده شده، متوجه میشوید که به نظر میرسد السی صحیح و سالم است. دربارهی استابس اما میتوان گفت شاید این فورد بوده است که او را به جایی دورافتاده کشانده تا در جریان اتفاقات خونین فینال از مهلکه دور باشد و شاید این دو در فصل بعد برای کمک به انقلاب ماشینها برگردند.
احتمالا ساموراییورلد، پارک دوم است و خدا میداند که پارکها تا چه عددی ادامه دارند
به جز وستورلد، چندتا پارک دیگر وجود دارد؟ یکی از افشاهایی که دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت، اعلام وجود پارکهای دیگری به جز وستورلد بود. چون بالاخره در فیلم مایکل کرایتون علاوهبر غرب وحشی، مهمانان میتوانند از زندگی در قرون وسطا و روم باستان هم لذت ببرند. اما از آنجایی که جاناتان نولان در یکی از مصاحبههایش گفته بود که خبری از قرون وسطا و روم باستان نخواهد بود، ناگهان پیدا شدن سروکلهی میو و دار و دستهاش در بخش کاملا جدیدی از پارک غافلگیرکننده بود. این غافلگیری وقتی قویتر شد که ما با یک پارک کاملا جدید روبهرو شدیم: ساموراییورلد (یا شوگانورلد). تنها توضیحی که فیلیکس برای این غافلگیری دارد فقط یه جمله است: «قضیه پیچیدهاس». در ادامه وقتی فیلیکس آدرس دختر میو را به او میدهد، ما میفهمیم که او در «پارک اول» یا وستورلد حضور دارد. این نشان میدهد که احتمالا ساموراییورلد، پارک دوم است و خدا میداند که پارکها تا چه عددی ادامه دارند. چیزی که آیندهی این غافلگیری را هیجانانگیز میکند این است که فکرش را کنید خیزش روباتها در وستورلد به دیگر پارکهای مجموعه هم سرایت کند و ناگهان ما با میزبانان هفتتیرکش و ساموراییهای کاتانا به دستی روبهرو شویم که برای نابودی انسانها با یکدیگر دست به یکی میکنند. تصورش هم دیوانهکننده است! سوال بعدی که با این غافلگیری ایجاد میشود این است که پارک چقدر بزرگ است که علاوهبر وستورلد، شامل دنیاهای دیگری هم میشود؟ این موضوع بدون شک باز دوباره طرفداران را به بحث دربارهی محل قرارگیری پارک کنجکاو میکند. آیا همانطور که برخی فکر میکنند وستورلد بر روی یک سیارهی دیگر واقع شده یا سازندگان با تکنولوژیهای بسیار پیشرفتهای موفق به تولید دنیاهای واقعیت مجازی شدهاند!
چه بلایی سر پیتر ابرناتی آمد؟ سرنوشت پدر دولوریس کمی نامعلوم است. اما تمام سرنخها به سمت همراهی پیتر ابرناتی با دیگر فراریهای سردخانهی پارک خبر میدهند. وقتی شارلوت و سایزمور منتظر خوشآمدگویی به مهمانان پارک هستند، آنها از این حرف میزنند که ابرتانی برای سوار شدن به قطار آماده است. در جریان برنامهی ساحلی فورد، شارلوت به سایزمور یادآور میشود که کار مهمی برای انجام دارد. به نظر میرسد منظور او از این کار مهم، سوار کردن ابرتانی به قطار است. اما وقتی سایزمور به سردخانه میرسد، آنجا خالی است. به احتمال فراوان ابرناتی توسط میو یا فورد همراه کلمنتاین و بقیه از سردخانه فرار کرده است. بالاخره سایزمور به جز انتقال ابرناتی به قطار، چه دلیل دیگری برای رفتن به سردخانه داشته است؟
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
با این اپیزود «وستورلد» هرچیزی که در طول فصل اول بود و نبود را فاش کرد و اکنون بدون شک و تردید و بدون اینکه نیازی به صبر کردن داشته باشیم، میتوانیم ببینم با چه جور سریالی طرف بودیم. شما را نمیدانم، اما این فراتر از چیزی بود که قبل از شروع پخش انتظارش را میکشیدم و همان چیزی بود که بعد از افتتاحیه انتظارش را داشتم. «وستورلد» به اندازهی بهترین سریالهای تاریخ تلویزیون بیپروا و پیشرفته است. و به اندازهی بهترینها بلندپروازانه و عمیق. و همچون بهترینها توجهی مدام تماشاگر را میطلبد و طوری طراحی شده است که جواب کسانی که قصد درگیری با آن از زاویهی نزدیکتری را داشته باشند را میدهد. این از آن سریالهای رازآلودی است که در هر اپیزود آنقدر مدرک و سرنخ قرار میدهد که تماشاگران را برای بیش از یک ساعت در هفته در حال صحبت کردن دربارهی بخشهای مختلفش سرگرم نگه دارد. «وستورلد» ترکیب فوقالعادهای از علمی-تخیلی سخت و هجو است و در حرکتی که فیلم «بردمن» آلخاندرو جی. ایناریتو را به یاد میآورد، علاوهبر داستان شخصیتها، بهطرز شدیدی در سطحی فرامتنی هم عمل میکند و دربارهی ماهیت سرگرمی و داستانگویی هم صحبت میکند.
«وستورلد» فقط یکی از سریالهای جدید اچ.بی.اُ نیست، بلکه سریالی دربارهی سریالهای اچ.بی.اُ است. «وستورلد» سریالی است که از عناصر بازیهای ویدیویی و شهربازیها برای پرداخت به آنها از زاویهای تاملبرانگیز و وحشتناک استفاده میکند. «وستورلد» از ما میپرسد که چه چیزی ما را به انسان تبدیل میکند و در این راه کاری میکند تا از این به بعد وقتی در حال بازی کردن Red Dead هستید، بهطرز عمیقتری به چشمان جان مارستون نگاه کنید! بقیه شاید به این کار ما بخندند، اما فقط سکوت اختیار کرده و آنها را به تماشای «وستورلد» دعوت کنید. «وستورلد» همچنین سریالی است که تنظیمات داستانی و ویژگیهای خاص کاراکترها (مخصوصا میزبانان) این فرصت را به بازیگران میداد تا هنرنماییهایی را ارائه کنند که همانند شکل داستانگویی سریال، تشکیلشده از چندین و چند لایه و معنا هستند.
تنها کمبود «وستورلد» این بود که کاراکترها خیلی دیر به بار نشستند. شکل داستانگویی مبهم سریال این اجازه را نمیداد تا نویسندگان همهچیز را روی دایره بریزند. بنابراین شخصیتها پرداخت روشنی نداشتند. اما این چیزی است که میتوان با توجه به ساختار سریال نادیده گرفت و طبیعی خواند. همانطور که ایوان ریچل وود هم در یکی از مصاحبههایش گفته بود، فصل اول «پیشدرآمد فوقالعاده و پیشزمینهی خوبی برای سریال اصلی است». فینال این فصل چندتا شخصیت درگیرکننده برای اهمیت دادن تحویلمان داد. شاید این موضوع خیلی دیر به نظر برسد، اما با توجه به ساختار پیشدرآمدگونهی سریال قابلدرک است. بالاخره اکثر سریالها سعی میکنند تا پیشزمینههای داستانیشان را در میان داستان اصلی جا بدهند، اما سازندگان تصمیم درستی در عدم انجام چنین کاری گرفتند. اکثر داستان علمی-تخیلی بعد از خیزش ماشینها شروع میشود. معما همیشه لحظات منتهی به آن خیزش بوده است و بزرگترین دستاورد «وستورلد»، بردن ما به درون هوش مصنوعی اندرویدها و بررسی فرآیند جوانه زدن نوع جدیدی از زندگی بود که در کمترین داستانی اینقدر علمی و اینقدر واقعگرایانه روایت شده بود؛ درست مثل لحظهای که یک روبات (تدی) روی یک انسان (ویلیام) را در نشان دادن عشق واقعی کم میکند.
Rasoulh111
12-09-2016, 01:43 PM
[فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند]
طبق گفتهی جاناتان نولان و لیزا جوی، خالقین سریال جدید و موفق وستورلد، این سریال سال آینده روانهی تلوزیون نخواهد شد.
فصل دوم سریال وستورلد که از هم اکنون تبدیل به یکی از جذابترین مجموعه های تلوزیونی شده، بنا به حجم وسیع داستانی اش بیش از یک سال دیگر و در بهار 2018 پخش خواهد شد.
جزئیات بیشتری در این رابطه منتشر نشده است.
MaMaTiR
08-24-2018, 02:35 PM
چقدر خوب بود فصل 2ش(sm120)
sadegh1
08-24-2018, 08:58 PM
چقدر خوب بود فصل 2ش(sm120)
سلام حسین خوبی؟(sm134) فصل سه هم ساخته میشه؟
MaMaTiR
08-25-2018, 03:33 AM
سلام حسین خوبی؟(sm134) فصل سه هم ساخته میشه؟
سلام عسل(sm120)(sm19)
اره.. ولی زده 2020.. کلا هر فصل از گات که میاد این بعدش میاد.. گات که قرار 1019 بیاد.. اینم 2020
MaMaTiR
08-25-2018, 11:48 PM
دیوثا چرا مثل آخر فصل 1 باز زدن همه رو کشتن(sm54)(sm2)
Rasoulh111
08-25-2018, 11:55 PM
دیوثا چرا مثل آخر فصل 1 باز زدن همه رو کشتن(sm54)(sm2)
حسین باعث شدی یادم بی افته که فصل دوم این امده اونقدر مشغول کار و زندگی بودم اصلا نفهمیدم فصل دومش کی امده(sm88)
MaMaTiR
08-25-2018, 11:58 PM
حسین باعث شدی یادم بی افته که فصل دوم این امده اونقدر مشغول کار و زندگی بودم اصلا نفهمیدم فصل دومش کی امده(sm88)
منم خیلی وقت پیش دانلود کرده بودم..تازه از 1 هفته پیش شروع کردم ببینم
ببینش... فصل دومش چون داستانش جا افتاده بود خیلی بهتر بود(sm120)
sadegh1
08-26-2018, 12:46 AM
فصل اول قسمت دوم(sm51)
تا اینجا که تونسته نظرمو جلب کنه(sm132)
MaMaTiR
08-26-2018, 12:47 AM
فصل اول قسمت دوم(sm51)
تا اینجا که تونسته نظرمو جلب کنه(sm132)
یعنی تازه شروع کردی؟
sadegh1
08-26-2018, 11:52 AM
یعنی تازه شروع کردی؟
آره(sm128)
وقتی فصل اولش اومده بود من خدمت بودم اصلا نمیدونستم همچین سریالی اومده(sm74)
MaMaTiR
08-26-2018, 12:36 PM
آره(sm128)
وقتی فصل اولش اومده بود من خدمت بودم اصلا نمیدونستم همچین سریالی اومده(sm74)
تا قسمت 3.4 فصل اولش یکم رو مخ بود.. بعدش خیلی خوب شد(sm120)
sadegh1
08-26-2018, 12:37 PM
تا قسمت 3.4 فصل اولش یکم رو مخ بود.. بعدش خیلی خوب شد(sm120)
اگه اینجوره که عالیه.(sm59)
sadegh1
08-27-2018, 02:14 PM
Chavosh
چاوش عنوان تاپیک تغییر بده قسمت هفتم پاک کن تموم شده که(sm51)
sadegh1
08-27-2018, 02:14 PM
سریال جذابیه(sm127)
MaMaTiR
08-27-2018, 02:40 PM
الی تاپیکو به امون خدا رها کرد(sm2)
sadegh1
08-27-2018, 02:47 PM
(sm120)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.