توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه (اپدیت دائمی)
k@mbiz
08-15-2019, 02:43 AM
این تایپیک به صورت دائمی بروز خواهد شد و داستان های زیبایی به اشتراک گزاشته خواهد شد
لطفا تشکر یادتون نره❤😊
k@mbiz
08-15-2019, 02:43 AM
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!
k@mbiz
08-15-2019, 02:06 PM
������داستانی بسیار زیبا
✏
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .!
k@mbiz
08-15-2019, 03:32 PM
« با سوادان بیشتر در معرض لگدخرند!! »
گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود.
با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است، شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم. شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند! و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید، شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم، روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود.
k@mbiz
08-15-2019, 03:36 PM
گویند روزی ناصر الدین شاه تمام ادیبان را جمع کرد و پرسید حافظ در غزلی گفته است:
������بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
❇اگر این بلبل خوش بوده است، پس چرا نالههای زار داشته ؟؟!
اما از پاسخ هیچ یک از ادیبان راضی نشد. بنابراین نامهای برای شاعر بزرگ معاصر خود، «وصال شیرازی» نوشت و معنای دقیق این غزل حافظ را جویا شد.
نامه زمانی به دست وصال رسید که او عزادار فرزندش بود. وصال، نامه ناصرالدین شاه را در نیمه شب مطالعه میکند و برای کشف معنای حقیقی این ابیات، رجوعی به اعداد ابجدی حروف الفبا که روح حروف و کلمات است میکند و در میابد که:
عدد ابجدی بلبلی برگ گلی، با ابجد حروفِ حضرات علی، حسن، حسین علیهم السلام مطابقت دارد؛لذا پاسخ پادشاه را به زبان شعر به این صورت بیان میکند که:
خسروا در حالتی کین بنده را غم یار داشت
یادم آمد کز سئوالی آن جناب اظهار داشت
در خطوط شعر حافظ گرچه پرسیدی زمن
بلبلی برگِ گلی خوشرنک در منقار داشت
فـکـر بــسـیـاری نـمـودم، لـیـک مـعلـومـم نـشـد
چونکه شعرش در بُطون اسرار بس بسیار داشت
نیمه شب غواص گشتم در حروف ابجدی
تا ببینم این گُهر ، آیا چه دُرّ ، در بار داشت
بلبلی برگِ گلی شد ۳۵۶
با علی و با حسین و با حسن معیار داشت
برگ گل سبز است و دارد آن نشانی از حسن
چونکه در وقت شهادت سبزی رخسار داشت
رنگ گل سرخ است این باشد نشانش از حسین
چـونـکه در وقـت شهـادت چهـره ای گلنار داشت
بلبلی باشد علی کز حسرت زین برگ و گل
دائما آه و فغان و نالهی بسیار داشت
k@mbiz
08-15-2019, 07:47 PM
������ «زیباییِ انسانی»، عنصری مقاومت ناپذیر ������
با آنکه عشق در ایرانِ پیش از اسلام بُعد و حدّت عشقِ عرفانیِ بعد از اسلام را دارا نیست، در عوض بُردِ واقع بینانه دارد، درخت زندگی است که زیبایی و جوانی و برازندگی، سه شاخههای آن بودند.
نکتهی قابل توجّه آنکه نیروی زیبایی، مدارجِ طبقاتیِ عصر ساسانی را در هم میشکند. یک نمونه:
بهرام گور، پادشاهی است مردمی و خوش گذران، هم چنین عادت دارد که ناشناس به کشور گردی بپردازد و با مردم بیامیزد.
روزی در یکی از شکار گردیهایش به باغ دهقانی به نام برزین گذارَش میافتد که سه دختر دارد:
به رخ چون بهار و به بالا بلند
به ابرو کمان و به گیسو کمند
و آنان نیز از هنر و دلارایی بهره دارند:
یکی پایکوب و دگر چنگ زن
سه دیگر خوش آواز و بربط شکن
بهرام داوطلب گرفتنِ هر سه میشود. از این عجیبتر موضوع قباد است. وی از جانب سرانِ کشور از پادشاهی خلع میگردد. پنهانی به جانب سرزمین هیتال میرود تا از فرمانروای آنان کمک بگیرد و به سلطنت باز گردد. بر سر راه به یک خانوادهی دهقان برخورد میکند که دختر زیبایی دارند:
یکی دختری داشت دهقان چون ماه
ز مشک سیه بر سرش بر کلاه
قباد دلبستهی او میشود، او را میگیرد. یک هفته با او میماند و آنگاه عازم سرزمین هیتالیان میشود. پس از نُه ماه پسری از این زن به دنیا میآید که جانشینِ قباد خواهد بود و آن خسرو انوشیروان است. انوشیروان که در داستان معروف «کفشگر» اجازه نمیدهد که فرزند آن مرد کاسب، «فرهنگ» بیاموزد و به مرتبهی دبیران ارتقاء یابد، آیا فراموش کرده است که خود از مادری دهقانزاده به دنیا آمده و بر اریکهی سلطنت نشسته؟
پس لابد باید گفت که در این جا پای عنصرِ مقاومت ناپذیری در میان بوده و آن زیباییِ انسانی است.
زیبایی، قانونِ بسیار نافذِ بستگیِ طبقاتی را در هم شکسته است.
#مرزهای_ناپیدا
k@mbiz
08-16-2019, 12:30 AM
ده سالی میشه که گذشته...
تارهای سفید لا به لا ی موهام خودنمایی میکنن
همچنین خط ها رو پیشونیم...
حتما به تو هم موهای جوگندمی خیلی میاد و با خط های پیشونیت جذاب تر شدی!!
تو این روزا
ممکنه تلویزیون سریالی رو پخش کنه که اسم شخصیت اول داستان اسم من باشه...
شاید منو به یادت بیاری شایدم دیگه منو یادت نیست...
اما من
اگه اسم تو روی شخصیت درجه چندم فیلم باشه با هربار تکرار اسمش دلم میلرزه...
ممکنه یکی از همکارات سخت شبیه من باشه...
شاید تو هر روز صبح با مکث از کنارش رد بشی شایدم با بی تفاوتی تمام...
اما من اگه یکی از همکارام رنگ چشماش شبیه تو باشه یا مثل تو لبخند بزنه بی شک باهاش مهربون تر از بقیم ...هرچی نباشه ردی از تو رو داره ..!
ممکنه یک روز که توی تاکسی نشستی رادیو آوا موزیکی که من دیوانه وار دوست داشتم رو پخش کنه...
شاید از ذهنت عبور کنم،شایدم اون موزیک اصلا برات آشنا نباشه...
و این منم که موزیک موردعلاقت شده موسیقی متن زندگیم...!
تا الآن لابد ازدواج کردی...
ممکنه یک شب که جلوی تلویزیون لَم دادی همسرت برات یک برش کیک شکلاتی با چای بیاره که خوردنی موردعلاقه ی من بود...
شاید وقتی میخوای اولین تیکه رو بذاری دهنت برای ثانیه ای تصویر من از جلوی چشمات عبور کنه ،شایدم تمام حواست به صحنه ی اکشن فیلم باشه...
اما من اغلب عصرها بستنی شاتوتی می خورم یادمه خیلی دوست داشتی...
اگر همینقدر که گفتم بی تفاوت باشی عجیب نیست جانم...
چون همان سالها هم
این من بودم که مشتاق گرمی دستانت بودم
نه تو...
توی تموم این سال ها نداشتمت اما
ثانیه به ثانیه ی تو رو از بَرَم
یادت اینجاست هنوز....
#رویا_موسوی
Hosein333
08-16-2019, 01:16 AM
عالی
k@mbiz
08-16-2019, 01:22 AM
عالی
نظر لطفت عزیز دل������
k@mbiz
08-16-2019, 01:36 AM
خانه ی اجاره ای
خانه زندگی ات که اجاره ای باشد دائم به کودک ات غر میزنی که دیوار را خط خطی نکن ، میخ نکوب ، حواس ات به در و پنجره ی خانه باشد ، کودک هم بدون اینکه منظور شما رو بفهمد به کارهای خودش ادامه میدهد
ولی الان که بعد از چند سال با گرفتن وام و قرض و فروش طلا و ماشین یه خانه نقلی خریده ام هر روز که به خانه برمیگردم اول از همه از دور و با نگاه به دیوارهای خانه بوسه میزنم
راستی اگر قبل از خانه خریدن مستأجر نبودم شاید اینقدر قدر دان خانه دار شدن نمیشدم
ولی جالب اینجا که باز هم به فرزندم همان جملات قبل را میگویم
میخ نکوب ، روی دیوار نقاشی نکش ، در را آرام بلند
چقدر جالب است قبلا از ترس صاحبخانه بود الان از دوستی مال و دنیا
رفتار همان رفتار است ولی نیت همان نیست که نیست
#رضا_حیدری
k@mbiz
08-16-2019, 11:11 AM
داشتیم قدم می زدیم
یهو بی مقدمه پرسید:
+ایمان!! اولین بار کی فهمیدی منو دوست داری؟
با لحنی جدی گفتم:
-حالا کی گفته من دوست دارم؟
+لوس نشو دیگه بگو...
-دوست ندارم خب!!
اخماشو کرد تو هم
+مسخره بازی درنیار دیگه
-من الان در جدی ترین حالت ممکنم!!
از حرکت ایستاد
برگشت سمتم
با اون چشمای درشت و مژه های بلندش زل زد به من
انگار خشکش زده بود
منم از فرصت استفاده کردم و غرق چشمای شب مانندش شدم
گفت:
+یعنی چی؟
-ببین من دوست ندارم؛ عاشقتم ؛دیوونتم؛ میمیرم برات
خندید هم لباش هم چشماش
.
۰
۰
۰
اون روز نحسم باهم قرار داشتیم
شلوغ شد یهو خیابون
جمعیتو زدم کنار
دیدمش
وقتی رسیدم بالاسرش دستاش یخ کرده بود
کف خیابو گلگون شده بود
راننده میزد تو سر خودش
آمبولانس اومد
ولی دیگه دیر شده بود
تو رفته بودی...
#رویا_موسوی
k@mbiz
08-16-2019, 11:18 AM
وارد داروخانه شدم و منتظر بودم تا نسخه ام رو آماده کنن.
فردی وارد شد و با لهجه ای ساده و روستایی پرسید:
کرم ضد سیمان دارین؟
فروشنده که انگار موضوعی برای خنده پیدا کرده بود با لحنی تمسخر آمیز پرسید:
کرم ضد سیمان؟
بله که داریم. کرم ضد تیر آهن و آجر هم داریم.
حالا ایرانیشو میخوای یا خارجی؟
اما گفته باشم خارجیش گرونه ها...
مرد نگاهش را به دستانش دوخت و آنها را رو به صورت فروشنده گرفت و گفت:
از وقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده، نمی تونم صورت دخترمو ناز کنم.
اگه خارجیش بهتره، خارجی بده...
لبخند روی لبهای فروشنده یخ زد....
چه حقیر و کوچک است آن کسی که دراین دنیا به خود مغرور است.
چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند.
k@mbiz
08-16-2019, 11:30 AM
������روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم .
k@mbiz
08-16-2019, 04:05 PM
قرارمون ساعت ۵ بود اما ۵ونیم شده بود و تو هنوز نیومده بودی زیر سایبون یه کافه پناه گرفته بودم
آخه بی هوا بارون شدیدی گرفته بود...
داشتم نگران میشدم که دیدمت که داری از دور میای...
وقتی بهم رسیدی انقدر خیس شده بودی که انگار همون موقع از زیر دوش اومده بودی بیرون!!
میترسیدم سرما بخوری ؛گفتم بیا بریم تو این کافه گرم شی که
گفتی یه لحظه صبر کن بعد از زیر کتت یه چتر درآوردی ازون رنگی رنگیا که من خیلی دوست داشتم...
با تعجب گفتم تو که چتر داشتی !!!
گفتی آره سر راه دیدمش دیدم ازوناییه که تو دوست داری برات خریدم...
گفتم خب استفاده میکردی خیس نشی!!
گفتی اخه دلم میخواست اولین بار دو تایی بریم زیرش...
قول بده هر وقت باهمیم ازش استفاده کنی...باشه؟؟!
از هر جملت عشق میبارید و من بیشتر عاشق چشمای مشکیت میشدم...
قبل از اینکه قول بدم، شال گردنی که برات بافته بودمو از کیفم درآوردم گفتم مال توئه خودم بافتم!
گفتی پس بوی عشق میده ،بوی دستات...
وقتی خواستی ازم بگیریش دستمو کشیدم عقب گفتم تو هم باید قول بدی فقط وقتی ازش استفاده کنی که من باشمو بندازم گردنت...
قول دادی ...
قول دادم...!
اون آخرین پاییز بود...
حالا سه تا پاییز از اون روزا میگذره و تو نیستی..
هر وقت که بارون میگیره چترو بر میدارمو میرم زیر بارون اما بازش نمیکنم چترو بغلش میکنم انقدر زیر بارون راه میرم تا مثل اون روز تو خیس بشم...
آخه قول داده بودم...
تو چی؟
سر قولت با شال گردن هستی؟؟؟
#رویا_موسوی
k@mbiz
08-16-2019, 08:45 PM
������ عشق به میهن
میترادات دختر مهرداد پادشاه اشکانی خواب دید ماری سیاه به شهر حمله نموده سربازان مار را به بند کشیدند و چون پدرش آن مار زشت را بدید دست او را گرفته و به مار پیشکش کرد مار بدورش پیچید و او را با خود از شهر ببرد چون از شهر دور شدند ماری دیگر بر سر راه آنها سبز شد و بدین طریق میترادات از مهلکه گریخت به سوی شهر خویش باز گشت مردم شادی می کردند و نوازندگان می نواختند او هم شاد شد اما همه چیز برایش غریبه و نا آشنا بود چون بر لب جوی آبی نشست موهای خویش را خاکستری دید زنی کامل در آب دیده می شد از ترس از خواب پرید و ساعتها بر خود لرزید . میترادات در آن هنگام تنها 14 سال داشت . چند سال گذشت در پایان جنگ ایران سلوکیان (جانشینان اسکندر) فرمانروای آنها اسیر شده و به ایران آوردنش .
آن شب در زیر نور مهتاب مهرداد به دخترش میترادات گفت ای عزیزتر از جان می خواهم همسر دمتریوس فرمانروای اسیر شده سلوکیان شوی . رایزاننم می گویند اگر دمتریوس را عزیز داریم در آینده او دودمان سلوکیان را تضعیف خواهد کرد و در نهایت ما می توانیم برای همیشه آنها را نابود کنیم و تو می دانی آنها چقدر از ایرانیان را کشته اند آیا قبول می کنی همسر او شوی ؟ دختر به پدر نگاهی کرد و خوابش را بیاد آورد .
در دل گفت آه ای پدر ، آه ای پدر من این مار را قبلا در خواب دیده ام و می دانم کی باز خواهم گشت زمانی که دیگر نیمی از موهایم سفید شده اما بخاطر ایران و شادی مردمم خواهم رفت .
سرش را پایین انداخت و گفت پدر هر چه شما تصمیم بگیرید همان می کنم پادشاه ایران دخترش را در آغوش گرفته موی سر او را بوسید و گفت دخترم می دانی که چقدر دوستت دارم .
میترادات در دل می دانست آغوش مار در انتظار اوست اما صدای شادی ایرانیان آرام ش می کرد همچون آرامش آغوش پدر ، و آرام گریست .
سالها گذشت میترادات که به ایران باز گشت همه چیز همانگونه بود که در خواب دیده بود بر لب همان جوی آب نشست خود را در آن دید اشکهایش با آب جوی در هم آمیخت و طعم میهن پرستی را برای روح و جان ایرانیان به یادگار گذاشت .
k@mbiz
08-17-2019, 01:08 PM
کلــوچه
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!…
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش در نیاورده بود.
k@mbiz
08-17-2019, 02:05 PM
مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود.
دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند.
روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را
می چیند و بو میکند.
گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد.
عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند.
روزی عطاری از او
می پرسد:
"دختر جان اسم این گل ها چیست؟"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
"گل بو مادران"
(هوشنگ مرادی کرمانی)
k@mbiz
08-17-2019, 03:23 PM
پرواز شاهین
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهینها تربیت شده و آماده شکار است اما نمیداند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخهای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد …
پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار سادهای بود، من فقط شاخهای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.
k@mbiz
08-18-2019, 01:08 AM
💎اگر در عربستان بدنیا می امدید
قطعا مسلمان میشدید،
اگر در اروپا بدنیا می امدید
احتمال زیاد مسیحی
اگر شما در اسراییل بدنیا می آمدید
به احتمال زیاد یهودی میشدید،
و اگر در ژاپن بدنیا می امدید
شینتو میشدید،
دین پدیده ایست که جغرافیا
برای شما تعیین میکند.
پس تعصب برای چیست...
آنچه مهم است
اخلاق و انسانیت است
که به جغرافیای زمان ومکان
محدود نیست
آدم هایی که روح بزرگی دارند،
شعوربیشتری دارند وقلب مهربانتری.
k@mbiz
08-18-2019, 10:44 AM
������ﺳﮓ ﮔﻠﻪﺍﻯ ﺑِﻤُﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ !
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑه ﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ :
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁنها ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ ! ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ ...
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ :
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ سلامت ﺑﺮﻭ ! ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ !
������ عبید زاکانی
k@mbiz
08-18-2019, 10:58 AM
گویند که روزى شاه عباس صفوى از وزیرش پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟
وزیر گفت: الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند.
شاه عباس گفت:
نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود میبایست کفاشان به مکه میرفتند نه پینهدوزان، چون مردم نمیتوانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم...
*هزار و یک حکایت اخلاقی
k@mbiz
08-19-2019, 12:45 AM
از قدیم گفتهاند که انسان به گفتار انسان است، یعنی توجیهِ وجودیِ خود را در کلام میجوید؛
حتّی کردار، حتّى اختراع، جای سخن را نمیگیرند. آدمی میخواهد از طریق کلام، وجودِ نارسای خود را به رسایی نزدیک کند، آنچه را که مولوی آن را پیوستن به «اصل» میخواند؛ و این کلام در موزونیّت به اوج میرسد. در سخنِ موزون، همواره یک حاجتِ آشکار وجود دارد و یک حاجتِ نهفته، و حاجتِ نهفتهاش نوعی نیایش میشود. نیایش میگوید: «مرا بر روی غربتِ زمین تنها مگذار»
همه چیز از گفتار آغاز گردید. چون زن در بهشت، «میوهی مُنهی» در دست گرفت و به «آدمِ صَفی» گفت: «میوهی معرفت است، بگیر و بخور»
و او شنید و گرفت و خورد، از اینجا داستانِ بشر سر برآورد.
#بهار_در_پاییز
k@mbiz
08-19-2019, 12:40 PM
شرط ازدواج
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
k@mbiz
08-19-2019, 11:28 PM
������چند درصد زن ها خوبند ؟
نسرین جان مهمونم بود ازش پرسیدم : وقتی شوهرت با عصبانیت از خانه بیرون می ره چه کار می کنی ؟ پاسخ داد : در رو پشت سرش می بندم !
گفتم با خودت نمی گی کجا میره ؟ چه می کنه ؟ با کی هستش !!!
نسرین مبهوت نگاهم می کرد گفت خوب نه ... چرا باید فکر بد بکنم شوهرم خوبه
به نسرین گفتم خیلی پرتی هااا
گفت چطور ؟
گفتم : تو مردها رو خوب نمیشناسی ، مردها فکر می کنند وقتی از خانه میرن بیرون اجازه دارن هر کاری بکنند اما بیچاره زن که همیشه باید توسط اون ها اسکورت بشه بدون اجازه اون ها نه بخنده نه حرف بزنه اونها از صفت “جوان ” برای زنهای زیر ۱۸ سال و مردهای زیر ۸۰ سال استفاده می کنند !!!
اگر زنی رنگ شاد بپوشه رژ لب بزنه ، و کلاه عجیب و غریبی سرش بگذاره ، شوهرش با اکراه او را با خودش به کوچه و خیابان می بره .
ولی اگر کلاه کوچکی بر سرش بگذاره و کت و دامن خیاط دوز تنش کنه شوهرش با کمال میل او را بیرون می بره و تمام مدت به زنی که لباس رنگ شاد پوشیده و کلاه عجیب و غریب سرش گذاشته و رژ لب زده ، خیره می شه !!! ”
تنها ۹۹ درصد مردها هستند که باعث بدنامی ۱ درصد باقی مانده می شن !
زنها نقاط مشترک زیادی با شوهراشون دارند ، زنها عاشق همسر خودشون هستند و مردها هم عاشق خودشان هستند !!!
وقتی شوهرم می گه : می خوام همه ی ورق هامو رو کنم بی اختیار به آستینش نگاه می کنم !!!
اکثر مردها سه گروه رو دوست دارند ولی هیچ وقت آنها را درک نمی کنند : افراد مونث ، دخترها و زنها !!!
تو خیلی مردهای باهوش رو می شناسی که با زنهای کودن ازدواج کرده اند ، ولی هرگز زن باهوشی رو پیدا نمی کنی که با مرد کودنی ازدواج کرده باشه !
زن بودن کار بسیار شاقیه ، چون معمولا مستلزم سر و کله زدن با مردهاست !!!
نسرین یه نگاهی به سرتا پام کرد و گفت جالبه
اما من با تو هم عقیده نیستم این حرفها رو کجا خوندی؟! تو که همیشه از نجابت و خوبی شوهرت برای همه تعریف می کنی
خندیدم و گفتم شوهر من یه چیز دیگه اس!!
گفت شوهر همه یه چیز دیگه اس!!
و خندید
گفتم : مردهای خوب هم زیاد هستند هااا
نسرین جان هم خندید و گفت : مثل زنهای خوب که 100 درصدشون خوبن
و خندیدیم
k@mbiz
08-21-2019, 01:49 PM
« فردی خرِ لاغر و ضعیفی داشت که به قصدِ فروش به بازار برد. از ویژگی های خر حرف می زد و صدا می کشید تا خریداری بیابد. در همان موقع، شاه با وزیر خود از محل رد می شد. چون تعریف و توصیف های صاحبِ خر به گوشش رسید، نزد او رفت و پرسید: قیمت این خر چند؟
صاحبِ خر که متوجه شد با شاه و وزیر روبرو است، گفت: پنجاه هزار
شاه متعجب شد و پرسید: چرا اینقدر قیمت بلند؟ خر با این قیمتِ بالا چه ویژگی خاص دارد؟
صاحب خر گفت: جناب، این یک خرِ معمولی نیست. وقتی روی آن سوار می شوید مستقیم مکه و مدینه را می بینید. و بسیاری چیزهای دیگر...
باورِ شاه نمی شد. به صاحبِ خر گفت: ببین، بدخواهی دید اگر بدانم با ما بازی کرده ای. پس شرطی می گذاریم. اگر حرفِ تو درست بود، من برای این خر یکصدهزار می پردازم. اما اگر نادرست بود، تو را سر می ُبرم. آنگاه به وزیرِ خود اشاره کرد که روی خر سوار شود. وقتی وزیر میخواست روی خر بالا شود، صاحبِ خر گفت: ببین جناب وزیر، مکه و مدینه چیزهای ساده و عادی نیستند. اگر تو گناهکار باشی هرگز نمیتوانی ببینی. مکان های پاک به آدم های گناهکار نشان داده نخواهد شد.
وزیر صاحبِ خر را کنار زد و روی خر سوار شد. اما هیچ چیزی ندید. ولی با خود فکر کرد که اگر بگوید چیزی ندیده، نتیجه این می شود که او گناهکار بوده است. برای همین، فریاد کشید: سبحان الله! ماشاءالله! چه منظره ی زیبایی!
باورِ شاه نمی شد. وزیر را گفت فوری پایین بیاید تا خودش روی خر سوار شود. وقتی شاه روی خر بالا شد، همچنان چیزی ندید. گروه بزرگی از مردم هم جمع بودند تا دیده ها و واکنشِ شاه را ببینند. حالا شاه با خود اندیشید، که اگر بگوید چیزی ندیده، مردم می گویند او گناهکار بوده است. آنگاه کارِ شاه تمام است. با همین بگومگو، با گریه فریاد کشید: وای خدای من! سبحان الله! عجب صحنه ای. عجب مکانی! عجب جایی! آه بهشت...
شاه با صدای بلند اضافه کرد: وزیر به اندازه ی من پاک و بی گناه نبوده است. او فقط مکه و مدینه را دید. من بهشت را نیز می بینم.
شاه هنوز از خر پایین نشده بود که مردم عام به خر هجوم آوردند. کسی خر را لمس می کرد. کسی می بوسید. کسی از موی خر چیزی می گرفت که تبرک است. کسی دُم خر را به زخم و بدنش می مالید... حرف به جایی رسید که همانجا بنام خر عمارتی ساختند و قصه را به مردمان دیگر نیز انتقال دادند. مردم گروه گروه به دیدارِ مزارِ الاغ می آمدند و حاجت می طلبیدند. »نمیدانم به نیرنگ فروشنده و ریاکاری شاه و وزیر بخندم یا به ابلهی و خرافه پرستی مردم نادان گریه کنم
k@mbiz
08-21-2019, 01:52 PM
به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد !!!
کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: نومیدی و افسردگی است .
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم.
اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدر کهنه است ..
k@mbiz
08-22-2019, 01:50 AM
پنج قورباغه در یک برکه زندگی می کردند.
یک قورباغه تصمیم گرفت بپرد.
سؤال:
«چه تعداد قورباغه باقی می ماند؟»
جواب:
«پنج عدد!»
«چرا؟»
«چون تصمیم گرفتن،انجام دادن نیست.»
نکته:
تفاوت برنده با بازنده
در عمل و بی عملی است.
هرگاه کسی طرحی را ارائه کند،
می بینید که
ده نفری قبل از او
به این طرح فکر کرده اند،
اما فقط به آن فکر کرده اند.
«آلفرد موفتاپرت»
k@mbiz
08-22-2019, 06:13 PM
آقا (که گوشی تلفن همراهش توی خونه جامونده بود) ، به خانمش زنگ زد و گفت :
"گوشیمو گم کردم ، چندتا قرار کاری داشتم که قرار بود با من تماس بگیرن" ...
خانمش گفت :
"ناراحت نشو ، گوشیت توی خونه جامونده .
— مهندس شهرتی (شهره خانم) پیام داده ؛ ناهار بیا عشقم ، همون لباس زیری که برام خریدی رو پوشیدم ، بیا ببین !!!
— حاج سهیلی زاده (سهیلا خانم) پیام داده که ؛
عصر ، ساعت ۶ میام همون جای قرار همیشگی تا بریم دربند به خاطر سالگرد آشناییمون جشن بگیریم !!!
— از میناب دکتر حاجتی (مینا جون) پیام داده فردا حتمآ بری پیشش آمپول داره براش بزنی !!!
— آقای شکوهی شهرداری منطقه (شکوه خانم همسایه) پیام داده ؛
شب شام بری پیشش تا (به خاطر چک پاس شده اش) ازت تشکر کنه !!!
— منم دیدم سرت شلوغه و برای تحکیم خانواده تلاش میکنی ، به همه شون پیام دادم :
"خانمم خونه نیست ، شب بیان خونه خودمون ...
عزیزم ! عاشق کار و تلاشتم .
داداش هام و بابام ، دایی هام و عموهام هم میان کمکت کم نیاری !!!
هروقت مهمونی تمام شد بگو تا بیام خونه رو جمع و جور کنم ...
k@mbiz
08-23-2019, 09:01 PM
حتما بخون خیلی قشنگه پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
پایان.
k@mbiz
08-23-2019, 09:02 PM
چانهزنی
بزرگی در معاملهای كه با دیگری داشت، برای مبلغی كم، چانهزنی از حد درگذرانید. او را منع كردند كه این مقدار ناچیز بدین چانهزنی نمیارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترك كنم كه مرا یك روز و یك هفته و یك ماه و یك سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمك دهم، یك روز بس باشد، اگر به حمام روم، یك هفته، اگر به حجامت دهم، یك ماه، اگر به جاروب دهم، یك سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی كه چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهی از دست من برود؟!
سخن مدیر
خاک توی خسیس فکر مزخرفت آخه پول یکی میخ؟!!!!!
k@mbiz
08-23-2019, 09:02 PM
گفتم: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ، ﮐﻢ ﻭﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ . ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ
ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ !؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ
ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ
ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ . ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ
ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ . ﺧﺪﺍ
ﺭﺯﺍﻗﻪ ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ...
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ . ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ
ﺩﯾﮕﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﻮﻓﮑﺮﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ
ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻫﺎﻥ . ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ . ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ .
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ
ﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ
ﮐﺮﺩﯼ .
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ
ﻧﺪﺍﺭﻩ .. ! ؟
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ
ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ ..
ﺗﺎﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ
ﺧﺪﺍ ...
( ﺣﺎﺝ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ (ﺭﻩ)
k@mbiz
08-23-2019, 09:02 PM
چوپانی تعریف میکرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان،چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم،طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!!
گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چبزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!!!!
"دیل کارنگی"
k@mbiz
08-25-2019, 01:50 PM
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺎﻝ
ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭ ....
ﯾﺎ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﺪﺍﮔﺸﻨﻪ
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﺧﺮﺣﻤﺎﻝ ....
ﯾﺎ ﮐﻤﺘﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺗﻨﺒﻞ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﮐﻠﻪ ﺧﺮ ....
ﯾﺎ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺸﻨﮓ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﭘﺮﺍﻓﺎﺩﻩ .....
ﯾﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻫﺎﻟﻮ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻭﻟﺨﺮﺝ ....
ﯾﺎﺍﻫﻞ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺧﺴﯿﺲ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﻨﺪﻩ
ﺑﮏ .....
ﯾﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :ﻓﺴﻘﻠﯽ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡﺩﺍﺭﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﺻﻔﺖ ......
ﯾﺎ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺍﺣﻤﻖ !!!
ﮐﻼ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ
ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ ؛
ﻧﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ!!!!!!
فروغ فرخزاد
k@mbiz
08-25-2019, 01:51 PM
" داستان کوتاه "
* تعجب عزرائیل !
سلیمان (ع) روزی نشسته بود و ندیمی با وی ، ملک الموت ( عزرائیل ) در آمد و تیز در روی آن ندیم می نگریست ،
پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسی بود که چنین تیز در من می نگریست ؟
سلیمان گفت : " ملک الموت بود "
ندیم ترسید ، از سلیمان خواست که به باد فرمان دهد تا وی را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد ،
سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد ،
پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد ، سلیمان از وی پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما ، برای چه بود ؟
عزرائیل گفت : " عجبم آمد ، مرا فرموده بودند تا جان وی را همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم ، در حالی که مسافت بسیار دیدم ،
میان این مرد و آن سرزمین ، پس تعجب کردم ! "
" بخشی از کتاب حکایت پارسایان ، مولف رضا بابائی "
k@mbiz
08-25-2019, 01:51 PM
به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد !!!
کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: نومیدی و افسردگی است .
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم.
اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدر کهنه است ..
k@mbiz
08-25-2019, 01:51 PM
آیا میدانستید
درزمان قديم که يخچال نبود، خنكترين آب قنات در تهران، قناتى بود كه بعدها زندان قصر در آن ساخته و بنا شد. بعد از آن، هركس به زندان ميافتاد، ميگفتند رفته آب خنك بخوره.
و اين اصطلاح بعدها شامل همه زندانيهايي شد كه به زندان ميافتادند!!!
✔️✔️✔️✔️✔️✔️✔️✔️
قدیما که تهرانیها با ماشین دودی میرفتن زیارت شاه عبدالعظیم
پول رفت و برگشت ماشین رو باید اول میدادن
برای همین اهالی شهر ری که مطمئن بودن اینا چون پول بلیط رو قبلا دادن حتما برمیگردن خونه هاشون, الکی تعارف میکردن که تو رو خدا شب پیش ما باشین!!!
.
.
از اونجا تعارف شاه عبدالعظیمی ضرب المثل شد...
جامهای شراب در قدیم دارای هفت خط بودند و هرکس بنا بر ظرفیتش تا یک خط خاص میتوانست شراب بنوشد.
این خطها عبارت بودند از
۱-مزور
۲-فرودینه
۳-اشک
۴-ازرق
۵-بصره
۶-بغداد
۷-جور.
هرکس شراب خوار قهاری بود و میتوانست تا خط هفتم شراب بخورد به هفت خط معروف میشد.
بعضی مواقع شخصی برای خودنمایی تقاضای پر کردن جام تا خط هفتم میکرد ولی نمیتوانست همه شراب را بنوشد.در اینجا دوستانش برای حفظ آبروی او تا خط جور ,شراب او را سر میکشیدند و اصطلاح جور کسی را کشیدن از اینجا ضرب المثل گردید
اصطلاح "بوق سگ" چیست؟ اینکه گفته می شود از صبح تا بوق سگ سر کارم!!
در قدیم بازارها دارای چهار مدخل بودند که شبانگاهان انان را با درهای بزرگ می بستنذ. وتمامی دکانها نیز به همین طریق قفل می شدند .از انجا که همیشه احتمال خطر میرفت،نگهبانانی نیز شب در بازار پاسبانی میدادند. به دلیل اینکه نمی توانستندتمامی بازار را کنترل کنند ، سگهای وحشی به همراه داشتند که به جز خودشان به ** دیگری رحم نمی کردند. پاسبانان شب، در ساعت معینی از شب، در بوق بزرگی که ازشاخ قوچ بود ، با فاصله زمان معینی می دمیدند . بدین معنا که عنقریب سگها را دربازار رها خواهیم کرد . دکانداران نیز سریع محل کسب خود را ترک کرده وبه مشتریان خود میگفتند دیر وقت است وبوق سگ را نواختند. از ان زمان بوق سگ اصطلاح دیر بودن معنا گرفته!
k@mbiz
08-25-2019, 01:52 PM
دکتر وین دایر توی سخنرانی بوستن میگفت:
طرف توی خونش بود و می خواست بیاد بیرون ، کلید ماشینش رو از روی میز برمیداره و همین که می خواد بیاد بیرون، برق قطع میشه و اون پاش گیر می کنه به میز و کلید هاش میوفته روی زمین! کاملا تاریک بود ! هر چی روی زمین رو می گرده پیداش نمی کنه ! یه لحظه نگاه می کنه می بینه هوای بیرون روشن تر از داخل خونه است! به خودش می گه : چقدر تو احمقی!!! هوای بیرون روشنه و تو توی تاریکی دنبال کلید می گردی! میره بیرون از خانه و توی کوچه دنبال کلیداش می گرده! توی این لحظه همسایه ی اون هم میاد بیرون و میبینه اون داره دنباله چیزی میگرده ! میگه چی شده کمک می خواهید ؟؟ میگه آره کلیدهای ماشینم رو گم کردم و دارم دنبالشون می گردم! میگه آه صبر کن منم کمکتون کنم!!
بعد از چند دقیقه ازش می پرسه : حالا کجا دقیقا انداختی کلیدها رو؟! میگه داخل خانه !!!!!
می گه تو چقدر ابلهی ! توی خونه گم کردی داری بیرون دنبالش می گردی؟؟ میگه خوب اینم ابلهانست که توی تاریکی دنبال کلید بگردی!!!!
حالا خیلی از ما ها مشکلاتی که داریم در درون ما هستند و به دست خودمون حل می شوند ولی ما داریم در بیرون از خودمون دنبال جوابش می گردیم ! و بعضی ها هم می خواهند کمک کنند
k@mbiz
08-25-2019, 01:52 PM
میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم
k@mbiz
08-27-2019, 10:36 AM
کاش اسلام هم میتونست مردم رو اینجوری تربیت کنه....
هفته قبل برا یه دوره آموزشی به هلند رفته بودم یه روز براخرید لب تاب به بازارشهرٱمستردام پایتخت هلند رفتم به اولین مغازه فروش وسایل صوتی تصویری که رسیدم لب تاب موردنظرم رو قیمت کردم فروشنده گفت قیمتش ۶۹۵یورو است.
خداحافظی کردم وبه مغازه بعدی رفتم وقیمت همان لب تاب راپرسیدم گفتند ۶۹۵یورو نخریدم وبه هوای قیمت پایینتر به مغازه سوم وچهارم وبالاخره پنجمین مغازه رفتم ولی هرپنج فروشنده گفته بودند۶۹۵یورو..
فروشنده پنجم که ایرانی تباربود متوجه شد که من ایرانی هستم موقع بیرون رفتن از مغازه اش گفت آیا شما واقعا میخواهید خریدکنید گفتم بله میخواهم بخرم. گفتنداگرواقعا قصدخریدن دارید بفرمایید همینجا بخرید زیرا قیمت این لب تاب درسراسر هلند همینست وبه هوای ارزانی خودتان را خسته نکنید اینجا هلندست نه ایران قیمت اجناس همه جا یکسان ومقطوعست وچک وچونه زدن هم بیفایده.
فکری کردم باخودگفتم راست می گوید چون همه جا قیمت یکی بود. از فروشنده خواستم یک لب تاب برایم بیاورد وخودم نیز
هفتصد یورو روی میز فروشنده گذاشتم و منتظر لب تاب وباقیمانده پولم که پنج یورو بود ماندم فروشنده کارتن لب تاب را به دستم داد وپول را شمرد من. منتظربودم پنج یورو به من برگردانداما باتعجب دیدم که فروشنده یک اسکناس صدیورویی ویک اسکناس پنجاه یورویی ویک اسکناس پنج یورویی که میشد ۱۵۵یورو را بمن داد گفتم آقا شما که گفتیدقیمت مقطوعست وتخفیف نداردپس این ۱۵۰ یورو اضافه روچرا برگردوندید.
فروشنده خنده ای کردوگفت ببین عزیزم این ۱۵۰تا مالیاتیست که شهروندان هلندی باید بپردازند ومهاجرین ازپرداخت این مالیات معاف هستندبرای همین آنرا بشما پس دادم.
درکمال ناباوری از مغازه بیرون رفتم وناخودآگاه بیاد جمله اسدآبادی افتادم که میگفت...
من در غرب اسلام دیدم ومسلمان ندیدم ودر شرق مسلمان دیدم واسلام ندیدم...........
k@mbiz
08-27-2019, 10:37 AM
گوشت را آزاد كن
از بزرگان عصر، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود، پارهای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. گفت: ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارك میگذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!
k@mbiz
08-27-2019, 10:37 AM
عاقبت كسب علم
معركهگیری با پسر خود ماجرا میكرد كه تو هیچ كاری نمیكنی و عمر در بطالت به سر میبری. چند با تو بگویم كه معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمیشنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاكت و ادربار بمانی و یك جو از هیچ جا حاصل نتوانی كرد.
k@mbiz
08-27-2019, 10:38 AM
مهره مار چيست ؟
وقتي يک مار نر و يک مار ماده با هم جفت گيري ميکنند ، هر کدام يک مهره مياندازند که به آن مهره مار ميگويند.
مهره مار از پشت کردن مار نر و ماده افتاده ميشود. وقتي اين دو مهره را در زير پوست دست چپ و راست فردي بگذارند ميتوان از جمله طرف مهره مار داره استفاده کرد.
وقتي مهره ها گذاشته ميشود دستها کمي عفونت ميکند و چند روز بعد مهره ها آب ميشود و عفونت دست خوب ميشود و شخص مانند کذشته خود ميشود با اين فرق که الان همه دوستش دارن ، بهش احترام ميگذارند ، توجه خاصي به او ميشود ، هر چيزي که بخواهد فراهم ميشود ، هر مطلبي که بگويد گوش ميشود و انجام ميشود و خلاصه هزار خاصيت ديکر دارد.
براي زنهائي که مهره مار دارند و مرد هائي که مهره مار دارند اسير کردن هيچ دلي هيچ مشکلي ندارد و فقط کافيست دهن باز کنند و يک کلام بگويند.
خيلي از مردم به اشتباه فکر ميکنند و ميگويند وقتي که دو مار با هم جفت گيري ميکنند دو مهره مارها روي هم ميافتد و اين دو مهره همان مهره مار است و مار را براي بدست آوردن اين دو مهره ميکشند که اين درست نيست و مهره مار هماني است که من گفتم.
اگر مهره مار واقعي پيدا شود قيمت آن در حدود چهل ميليون تومان است.
هميشه توجه داشته باشيد که مهره هائي عمل ميکنند که از دو ماري که با هم جفت گيري کرده اند بدست آيد. بفرض اگر شما وارد مکاني شويد که جاي جفت گيري مارها بوده است مهره مار بسيار است ولي نميتوان تشخيص داد که کدام اينها با هم جفت است. پس بايد هنگام جفت گيري مار حضور داشته باشيد و دو مهره را برداريد.
مهره مار به تنهائي کاري انجام نميدهد و بايد به آن ذکري خوانده شود که البته بسيار ساده است و وقتي اين مهره ها را داشته باشيد خيلي ها ميتوانند روي آن ذکر بخوانند.
k@mbiz
08-27-2019, 10:38 AM
می گویند، اگر كسی چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند،
حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میكند.
سی و نه روز بود كه مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید و جارو میكرد. او از فقر و تنگدستی رنج میكشید. به خودش گفته بود:
اگر خضر را ببینم، به او میگویم كه دلم میخواهد ثروتمند بشوم.
مطمئن هستم كه تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.
روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاك آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت:
با اینكه آن آشغالها جلو در خانه من نیست، بهتر آنجا را هم تمیز كنم.
هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم كثیف باشد..
مرد بیچاره با این فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.
وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با این فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
ناگهان صدای پایی شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی به او نزدیك میشود. پیرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میكنی؟
مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میكنم.
آخر شنیدهام كه اگر كسی چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را میبیند..
پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟
مرد گفت: آرزویی دارم كه میخواهم به او بگویم..
پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فكر كن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو..
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو..
مرد گفت: تو كه خضر نیستی. خضر میتواند هر كاری را كه از او بخواهی انجام بدهد..
پیرمرد گفت: گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاری را كه میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم..
مرد كه حال و حوصلهی جروبحث كردن نداشت، رو به پیرمرد كرد و گفت:
اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو كن ببینم.
پیرمرد نگاهی به آسمان كرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.
در یك چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد.
مرد كه به بیل پارو شدهاش خیره شده بود، تازه فهمید كه پیرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است.
چند لحظهای كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی كند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید كه زحماتش هدر رفته است.
به پارو نگاه كرد و دید كه جز در فصل زمستان بهدرد نمیخورد در حالی كه از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده كند.
از آن به بعد به آدم ساده لوحی كه برای رسیدن به هدفی تلاش كند،
اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد،
میگویند بیلش را پارو كرده است...
k@mbiz
08-27-2019, 10:38 AM
چراحضرت عزرائیل مامورقبض روح انسان شدوداستان زیبای خلقت..
نویسنده : مهدی امینی
خداوند زمین و آسمان را و آنچه در آنهاست در شش روز آفرید به روزهای آن جهان که هر روزی هزارسال این جهان است.خدای تعالی قادر است که همه را به یک چشم بر هم زدن بیآفریند و لیکن بندگان را می نمود که در کارها صبر بجا آورند اول چیزی که خدای متعال آفرید قلم بود و هرچه بایستی در جهان باشد به قلم نوشته شده و از آن روز تا خلق زمین و آسمان شش هزار سال بود پس در میان هر آسمان نوری آفرید و از آن نور فرشتگان خلق کرد بی شمار که تسبیح و تهلیل می کنند خدا را و یک ساعت از ذکر خدا غافل نشوند.
و خداوند زمین را از آب به وجود آورد و باد را فرمان داد تا بر آن بوزد و آفتاب را فرمان داد تا بر آن بتابد و جن و پری را از اتش و دود پدید آورد آنگاه جهان از پریان پر شد و بعضی از ایشان بدکاره شدند و خداوند عزازیل را از جنس ایشان بیافرید عزازیل نام نخستین ابلیس بوده عزازیل هفت هزار سال سجده و عبادت کرد پس خدا او را دو بال داد تا بر اسمانها پرواز کند و در هر آسمان هزارسال عبادت کرد تا به نزدیک عرش رسید و شش هزار سجده کرد پس از خدا حاجت خواست و گفت خداوندا مرا بر لوح محفوظ مطلع گردان. چون بر لوح محفوظ مطلع گردید چشم وی بر خطی افتاد که نوشته بود:خدا را بنده ایست که سیصدهزار سال خدا را عبادت کند و آخر از یک سجده سرباز زد و کافر گردید و عبادت او را بر سرش زدند نامش را ابلیس گذاشتند. و به حکم خدا مغضوب و مردود شد عزازیل گفت عجب نافرمان است این بنده خطاب رسید که ای عزازیل سزای چنین بنده ای چیست؟ گفت خدایا سزایش لعنت است ندا آمد این سخن برلوحی بنویس و مانند سندی نگاه دار عزازیل گفت لعنت خدا بر کسی که ابلیس را پیروی کند پس عزازیل را در بهشت بردند و هفت هزار سال خدا را ستایش کرد و کارش به آنجا رسید که بر منبری از نور می نشست وفرشتگان را درس خدا پرستی می داد و جبرئیل و میکائیل و عزرائیل از او پند و موعظه می شنیدند پس روزی عزازیل گفت خدایا روی زمین همه جن و پری دارند و در زمین نافرمانی می کنند مرا یاری ده تا ایشانرا به راه آورم پس با سپاهی از فرشتگان به زمین آمد و بعضی از جنیان را ازمیان برداشت و پریان را به راه آورد و در این کار بود که بر روی زمین بخواست خدا گیاهان و جانوران پدید آمدند و زمین جای زندگی جانداران شد آنگاه چون اراده خدا بر خلقت آدم تعلق گرفت به فرشتگان گفت بدانید و آگاه باشید من در زمین خلقی خواهم فرستاد به غیر جنس شما و پریان از خاک و او را خلیفه خواهم گردانید و فرمانروای زمین خواهم ساخت فرشتگان گفتند بار خدایا آیا خلیفه ای خواهی آورد که در زمین فساد کند چنانکه برخی از جن و پری میکردند و حال آنکه ما تو را ستایش میکنیم ندا آمد که ای فرشتگان من چیزی می دانم که شما نمیدانید و فرشتگان گفتند خدا بزرگتر است پس خداوند به جبرئیل فرمود: تا مشتی خاک از زمین بیاورد. جیرییل فرود آمد آنجا که خانه کعبه است زمین زیر قدم او لرزید و گفت پناه می برم به خدا از من خاک بر مدار می ترسم که از آن مخلوقی ساخته شود و گناه کند و مستوجب عذاب شود و من طاقت عذاب ندارم .
جبرئیل بازگشت و گفت خداوندا تو داناتری زمین مرا بتو قسم داد پس میکائیل آمد و زمین او را نیز قسم داد و دست خالی برگشت پس به عزرائیل فرمان داده شد که مشتی از خاک زمین بیاور عزرائیل به زمین آمد زمین او را هم سوگند داد عزرائیل گفت: تو مرا قسم می دهی به کسی که او مرا فرستاده است و همه چیز را می داند من مامورم و معذورم دست دراز کرد و از هر جای زمین مشتی خاک برداشت و گفت خدایا تو داناتری اینک آوردم و سوگند زمین را قبول نکردم که فرمان تو واجب تر است خطاب آمد اکنون تو بر زمین مسلط شدی من از این خاک خلیفه ای خواهم ساخت و تو را برجان آنان مسلط کنم تا هرگاه که باید جان ایشان را بگیری.
عزرائیل گفت: خدایا بندگان تو مرا دشمن دارند خطاب آمد که غم مخور که هر یکی را به چیزی مبتلا سازیم تا هیچیک ترا دشمن نتواند داشت یکی پر خوری پیشه کند، یکی در شهوت افراط کند و یکی در جاه و مقام اندازه نگاه ندارد و از آنها درد آید و تب آید یکی غرق شود و یکی در جنگ نابود شود و چنان باشد که هر کس از بی احتیاطی و اشتباه خود به مرگ رسد و کسی را با تو دشمنی نباشد .
آنگاه فرمان داد تا فرشتگان خاک آمیخته را در میان مکه و طایف بیاورند پس ابر بیامد و بر آن باران رحمت بارید و به دو سال نرم شد و به دو سال خمیر شد و دو سال سخت شد و دو سال صورت بست چنانکه خدا خواست و سالهای دراز به حساب این جهان در آنجا بود
گویند روزی عزازیل با هفتاد هزارفرشته از آنجا می گذشتند عزاریل صورت خاکی آدم را دید پس به قالب آدم رفت و از طرف دیگر بیرون آمد و گفت این دیگر چیست؟ آیا این است که می خواهد خلیفه باشد به خدا که اگر بنا باشد من براو فرمان بدهم می دانم چگونه فرمان بدهم ...
k@mbiz
08-27-2019, 10:39 AM
اگه بمن فرمان دهد اطاعت نکنم.پس چون نوبت رسید فرمان آمد که جبرئیل و میکائیل و عزرائیل روح خدائی آدم را بیاورند و چون روح آدم در طبقی از نور به آسمان زمین رسید فرشتگان به تماشا جمع شدند فرمان رسید که ای فرشتگان تا هنگامی که جان آدم به تن او در آید هفت بار بر این صورت طواف کنید و عزازیل، ابلیسی را شروع کرد و گفت خدایا من جسم نورانی ام و از آتشم و لطیفم. چگونه بر این قالب خاکی نادان طواف کنم مهلت بده ببینم آخرش چه می شود!
پس فرمان رسید که ای روح به تن خاکی آدم وارد شو.! پس جان به تن آدم درآمد و قالب خاکی گوشت و استخوان و رگ و پی و اندام آدمی شد اما هنوز کار به پایان نرسیده بود که آدم پا بر زمین گذاشت تا برخیزد فرشتگان گفتند: از قرار معلوم این بندگان خیلی عجول خواهند بود که هنوز یک نیمه اش درست نیست میخواهد برخیزد پس روح در سرا پای ادم در امد و خداوند اسماء حسنی را بر او اموخت و ادم شکر کرد و خدا را ستایش گفت.
و فرمان رسید که ای فرشتگان اینک همه بر آدم سجده کنید و همه فرشتگان به سجده افتادند مگر عزازیل که تکبر ورزید و گفت من برخاک سجده نمیکنم این همان خاک است و از آن زمان که عزاریل آن لعنت نامه را نوشته بود تا روزی که از سجده خودداری کرد دوازده هزار سال گذشته بود و این هنگام نام او ابلیس یعنی نافرمان شد .
خدا فرمود : ای ابلیس چه چیز تو را مانع شد از اینکه سجده نکنی بر کسیکه من بدست رحمت و قدرت خود او را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم ابلیس گفت او از خاک است و من از آتشم و البته من از او بهترم پس خدا فرمود: حال که چنین است و نافرمان شدی دیگر حق نداری وارد بهشت شوی. از رحمت من دور شو و لعنت بر تو باد تا روز قیامت.
ابلیس گفت خدایا من از مقربان درگاه تو بودم و سیصدهزار سال عبادت کرده ام و تو عادلی پس اجر کارهای خوب من چه میشود؟ خدا فرمود طلب کن هرچه میخواهی شیطان گفت : می خواهم مرا نابود نکنی و زنده بگذاری تا درگاه این بندگان خاکی تماشا کنم خداوند فرمود مهلت داری که تا روز معلوم بمانی شیطان چانه زد و گفت خدایا من زنده باشم و آدم هم زنده باشد این کم است من باید بتوانم با ادم سخن بگویم و بتوانم با افکار او آشنا بشوم آخر من سیصدهزار سال عبادت کرده ام و ابلیس اول کسی بود که تکبر کرد و او کسی بود که منت گذاشت و اول کسی بود چانه زد و بعدا از خواست اول دبه کرد!
خدا فرمود این آشنائی هم پذیرفته است آنگاه ابلیس گفت حالا که مرا مهلت دادی و تاب همفکری بخشیدی همه فرزندان این مخلوق تازه را گمراه میکنم مگر انها که اخلاص دارند و زورم به آنها نرسد و خداوند فرمود تو بر ارواح پاکان و راستان دست نمیابی و دوزخ را از تو از هر که پیروی ترا بکند پر خواهد کرد و از این لحظه ابلیس در دشمنی با آدم و اولاد آدم پابرجا شد.
و آدم تنها بود که او را خواب در ربود و در خواب همسخنی مانند خود را می جست پس از پاره ای از گل ادم حوا خلق شد و چون ادم بیدار شد حوا را در پهلوی خود یافت انگاه خدا بر آدم فرمان داد چندی در بهشت ساکن باشید.
برخی گفته اند که آدم و حوا هفت ساعت در بهشت بودند چه روز جمعه طرف عصر داخل بهشت شدند و شب شنبه وقت خفتن بیرون شدند.
Powered by vBulletin® Version 4.2.5 Copyright © 2024 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.