نويد ياد يه خاطره افتادم از پاتختيم
ميهمانان گرامي خيلي لطف داشتن به من، 11 نفر ساعت آورده بودن برام ، يكي ديگه باز خدا خيرش بده ساعت روميزي آورده بود ، يه ساعتم كه مامانم گذاشته بود رو جهيزيه
دچار يأس فلسفي شده بودم ديگه خودشونم خجالت كشيده بودن همش ميگفتن كاش يه چيز ديگه اورده بودم منم ميخنديدمو تو دلم ميگفتم زهرمار
تازه اين كه چيزي نيست يكي از دوستام كه عروسي نتونسته بود بيادو همش ميگفت بخدا كادوتم گرفتم سر فرصت ميام بعد 1 سال يه ساعت اورد برام ديگه اينو نميدونستم كجاي دلم جا بدم يعني شعورش نرسيده بود بعد 1 سال بالاخره يه ساعت از يه جائي بهم رسيده
منم مجبور شدم همشونو كادو بردم