نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: داستان شیخ جنید بغدادی و بهلول

  1. #1
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    نوشته ها
    8,921
    تشکر
    33,445
    تشکر شده : 13,100

    داستان شیخ جنید بغدادی و بهلول

    آورده*اند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.
    شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: او مردی دیوانه است.
    گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
    شیخ پیش او رفت و سلام کرد.بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می*کنی؟عرض کرد: آری..بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟عرض کرد: اول «بسم*الله» می*گویم و از پیش خود می*خورم و لقمه کوچک برمی*دارم،
    به طرف راست دهان می*گذارم و آهسته می*جوم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی*شوم
    و هر لقمه که می*خورم «بسم*الله» می*گویم و در اول و آخر دست می*شویم.

    بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو می*خواهی که مرشد خلق باشی؟
    در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی*دانی. سپس به راه خود رفت.
    مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
    خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.بهلول پرسید: چه کسی هستی؟جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی*داند.بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می*دانی؟عرض کرد: آری. سخن به قدر می*گویم و بی*حساب نمی*گویم و به قدر فهم مستمعان می*گویم
    خلق را به خدا و رسول دعوت می*کنم و چندان سخن نمی*گویم که مردم از من ملول شوند
    دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می*کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
    بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی*دانی. سپس برخاست و برفت.مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی*دانید.باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می*خواهی؟
    تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی*دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می*دانی؟
    عرض کرد: آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه* خواب می*شوم
    پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه*السلام) رسیده بود بیان کرد.

    بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی*دانی. خواست برخیزد که جنید دامنش را بگرفت و گفت:
    ای بهلول من هیچ نمی*دانم، تو قربه*الی*الله مرا بیاموز.

    بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است
    و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.

    و ادامه داد:
    در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد وگرنه هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد.
    پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

    و در خواب کردن این*ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که
    در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد هیچ بشری نباشد.
    چه بگویم نگفته هم پیداست/غم این دل مگر یکی و دو تاست...

  2. 4 کاربر مقابل از sadegh1 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند .


  3. #2
    حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    21,828
    تشکر
    14,300
    تشکر شده : 9,081





  4. کاربر مقابل از MaMaTiR عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •