شهیار قنبری ـ ۱۳ «به دلاوران سیاهکل»
رسولان پرسیدند: «ایمان ما را زیاد کن!»
خداوند پاسخ داد: «اگر شما به اندازهی دانهی خردلی ایمان میداشتید،
میتوانستید به این درخت توت بگویید از ریشه در بیا و در دریا کاشته شو!
پس آنگاه، درخت چنان میکرد که میخواستید.» [کتاب مقدس]
و درختانِ تناور ما رفتند و رفتند تا جنگل شدند.
و از اینروست که از پسِ غیبتشان، جنگل، همیشه تنسرخ است.
به دلاوران سیاهکل
سیزده
سیزده هفتهی پیش
سیزده موشِ سیاه
سیزده کفشِ تمامی سوراخ
در علفها دیدند
و چه بیشرمانه
همه را بلعیدند.
فصل سنگینی بود
از خود این بیبرکت میپرسید:
ـ کسی از راه میآید آیا؟
آخرین مرد جوان هم آمد
اولین مردِ جوان با او گفت:
سیزده بار بگو
بیداری
تا بگویم
ـ آری ـ
کولبارت بردار
روی گلبرگِ شقایق بنویس
سیزده بار از نو
میشود با هر دست
رفت
سر وقتِ
درو.
داسها زنگاری
وقت کم، فرصتِ صیقل هم نیست
و هوا بارانیست
تا طلوع فریاد
چند ساعت باقیست!
سیزده بار بگو
در تنم خونِ یهودایی نیست
تا بگویم کافیست
کولبارت بردار
چوبدستت را نیز
و برادر
برخیز.
بیشه از خود پرسید:
ـ پس در این ساکتِ خشک
چشمههایی هم هست
و درخت از ریشه:
ـ عاقبت رود به جنگل پیوست؟
بعد از این سفرهی تو بارانی.
غوک پرسید از مار:
ـ سیزده هفتهی پیش
شیر افیونی جنگل، همهشان را بلعید؟
مار پاسخ در داد:
ـ و چه رندانه
به بیتجربگیشان خندید
غافل اما
که برادرهاشان
اینک
از تپه روان
و به نزدیک سحر
کار او
یکسره سازند آخر.
ـ دستهاشان پُر باد
تا طلوع فریاد!
سیزده هفتهی بعد
سیزده موشِ سیاه
سیزده کفشِ تمامی سوراخ
در علفها دیدند
و چه بیشرمانه
همه را بلعیدند.
اینک
آنجا
آنسو
از خود این بیبرکت میپرسد:
ـ کسی از راه میآید آیا؟
و من، اینجا از تو:
ـ تو، میآیی با ما؟
[درخت بیزمین، دفتر سوم (دلریختگان)، چاپ اول ۱۹۹۱، آمریکا، صفحۀ ۱۷۸ تا ۱۸۱]