صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 21 به 30 از 45

موضوع: داستان کوتاه (اپدیت دائمی)

  1. #21
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    گویند که روزى شاه عباس صفوى از وزیرش پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟
    وزیر گفت: الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند.

    شاه عباس گفت:
    نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود میبایست کفاشان به مکه میرفتند نه پینه‌دوزان، چون مردم نمیتوانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم...

    *هزار و یک حکایت اخلاقی

  2. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    از قدیم گفته‌اند که انسان به گفتار انسان است، یعنی توجیهِ وجودیِ خود را در کلام می‌جوید؛
    حتّی کردار، حتّى اختراع، جای سخن را نمی‌گیرند. آدمی می‌خواهد از طریق کلام، وجودِ نارسای خود را به رسایی نزدیک کند، آنچه را که مولوی آن را پیوستن به «اصل» می‌خواند؛ و این کلام در موزونیّت به اوج می‌رسد. در سخنِ موزون، همواره یک حاجتِ آشکار وجود دارد و یک حاجتِ نهفته، و حاجتِ نهفته‌اش نوعی نیایش می‌شود. نیایش می‌گوید: «مرا بر روی غربتِ زمین تنها مگذار»
    همه چیز از گفتار آغاز گردید. چون زن در بهشت، «میوه‌ی مُنهی» در دست گرفت و به «آدمِ صَفی» گفت: «میوه‌ی معرفت است، بگیر و بخور»
    و او شنید و گرفت و خورد، از اینجا داستانِ بشر سر برآورد.

    #بهار_در_پاییز

  4. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    شرط ازدواج

    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»


    مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»


    سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!


    زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

  6. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    ������چند درصد زن ها خوبند ؟

    نسرین جان مهمونم بود ازش پرسیدم : وقتی شوهرت با عصبانیت از خانه بیرون می ره چه کار می کنی ؟ پاسخ داد : در رو پشت سرش می بندم !
    گفتم با خودت نمی گی کجا میره ؟ چه می کنه ؟ با کی هستش !!!
    نسرین مبهوت نگاهم می کرد گفت خوب نه ... چرا باید فکر بد بکنم شوهرم خوبه
    به نسرین گفتم خیلی پرتی هااا
    گفت چطور ؟
    گفتم : تو مردها رو خوب نمیشناسی ، مردها فکر می کنند وقتی از خانه میرن بیرون اجازه دارن هر کاری بکنند اما بیچاره زن که همیشه باید توسط اون ها اسکورت بشه بدون اجازه اون ها نه بخنده نه حرف بزنه اونها از صفت “جوان ” برای زنهای زیر ۱۸ سال و مردهای زیر ۸۰ سال استفاده می کنند !!!
    اگر زنی رنگ شاد بپوشه رژ لب بزنه ، و کلاه عجیب و غریبی سرش بگذاره ، شوهرش با اکراه او را با خودش به کوچه و خیابان می بره .

    ولی اگر کلاه کوچکی بر سرش بگذاره و کت و دامن خیاط دوز تنش کنه شوهرش با کمال میل او را بیرون می بره و تمام مدت به زنی که لباس رنگ شاد پوشیده و کلاه عجیب و غریب سرش گذاشته و رژ لب زده ، خیره می شه !!! ”
    تنها ۹۹ درصد مردها هستند که باعث بدنامی ۱ درصد باقی مانده می شن !
    زنها نقاط مشترک زیادی با شوهراشون دارند ، زنها عاشق همسر خودشون هستند و مردها هم عاشق خودشان هستند !!!
    وقتی شوهرم می گه : می خوام همه ی ورق هامو رو کنم بی اختیار به آستینش نگاه می کنم !!!
    اکثر مردها سه گروه رو دوست دارند ولی هیچ وقت آنها را درک نمی کنند : افراد مونث ، دخترها و زنها !!!
    تو خیلی مردهای باهوش رو می شناسی که با زنهای کودن ازدواج کرده اند ، ولی هرگز زن باهوشی رو پیدا نمی کنی که با مرد کودنی ازدواج کرده باشه !
    زن بودن کار بسیار شاقیه ، چون معمولا مستلزم سر و کله زدن با مردهاست !!!
    نسرین یه نگاهی به سرتا پام کرد و گفت جالبه
    اما من با تو هم عقیده نیستم این حرفها رو کجا خوندی؟! تو که همیشه از نجابت و خوبی شوهرت برای همه تعریف می کنی
    خندیدم و گفتم شوهر من یه چیز دیگه اس!!
    گفت شوهر همه یه چیز دیگه اس!!
    و خندید
    گفتم : مردهای خوب هم زیاد هستند هااا
    نسرین جان هم خندید و گفت : مثل زنهای خوب که 100 درصدشون خوبن
    و خندیدیم

  8. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    « فردی خرِ لاغر و ضعیفی داشت که به قصدِ فروش به بازار برد. از ویژگی های خر حرف می زد و صدا می کشید تا خریداری بیابد. در همان موقع، شاه با وزیر خود از محل رد می شد. چون تعریف و توصیف های صاحبِ خر به گوشش رسید، نزد او رفت و پرسید: قیمت این خر چند؟
    صاحبِ خر که متوجه شد با شاه و وزیر روبرو است، گفت: پنجاه هزار
    شاه متعجب شد و پرسید: چرا اینقدر قیمت بلند؟ خر با این قیمتِ بالا چه ویژگی خاص دارد؟
    صاحب خر گفت: جناب، این یک خرِ معمولی نیست. وقتی روی آن سوار می شوید مستقیم مکه و مدینه را می بینید. و بسیاری چیزهای دیگر...
    باورِ شاه نمی شد. به صاحبِ خر گفت: ببین، بدخواهی دید اگر بدانم با ما بازی کرده ای. پس شرطی می گذاریم. اگر حرفِ تو درست بود، من برای این خر یکصدهزار می پردازم. اما اگر نادرست بود، تو را سر می ُبرم. آنگاه به وزیرِ خود اشاره کرد که روی خر سوار شود. وقتی وزیر میخواست روی خر بالا شود، صاحبِ خر گفت: ببین جناب وزیر، مکه و مدینه چیزهای ساده و عادی نیستند. اگر تو گناهکار باشی هرگز نمیتوانی ببینی. مکان های پاک به آدم های گناهکار نشان داده نخواهد شد.
    وزیر صاحبِ خر را کنار زد و روی خر سوار شد. اما هیچ چیزی ندید. ولی با خود فکر کرد که اگر بگوید چیزی ندیده، نتیجه این می شود که او گناهکار بوده است. برای همین، فریاد کشید: سبحان الله! ماشاءالله! چه منظره ی زیبایی!
    باورِ شاه نمی شد. وزیر را گفت فوری پایین بیاید تا خودش روی خر سوار شود. وقتی شاه روی خر بالا شد، همچنان چیزی ندید. گروه بزرگی از مردم هم جمع بودند تا دیده ها و واکنشِ شاه را ببینند. حالا شاه با خود اندیشید، که اگر بگوید چیزی ندیده، مردم می گویند او گناهکار بوده است. آنگاه کارِ شاه تمام است. با همین بگومگو، با گریه فریاد کشید: وای خدای من! سبحان الله! عجب صحنه ای. عجب مکانی! عجب جایی! آه بهشت...
    شاه با صدای بلند اضافه کرد: وزیر به اندازه ی من پاک و بی گناه نبوده است. او فقط مکه و مدینه را دید. من بهشت را نیز می بینم.
    شاه هنوز از خر پایین نشده بود که مردم عام به خر هجوم آوردند. کسی خر را لمس می کرد. کسی می بوسید. کسی از موی خر چیزی می گرفت که تبرک است. کسی دُم خر را به زخم و بدنش می مالید... حرف به جایی رسید که همانجا بنام خر عمارتی ساختند و قصه را به مردمان دیگر نیز انتقال دادند. مردم گروه گروه به دیدارِ مزارِ الاغ می آمدند و حاجت می طلبیدند. »نمی‌دانم به نیرنگ فروشنده و ریاکاری شاه و وزیر بخندم یا به ابلهی و خرافه پرستی مردم نادان گریه کنم

  10. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.

    او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.

    ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد !!!
    کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد: نومیدی و افسردگی است .

    آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟
    شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم.

    اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر کهنه است ..

  12. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    پنج قورباغه در یک برکه زندگی می کردند.
    یک قورباغه تصمیم گرفت بپرد.
    سؤال:
    «چه تعداد قورباغه باقی می ماند؟»

    جواب:
    «پنج عدد!»

    «چرا؟»

    «چون تصمیم گرفتن،انجام دادن نیست.»

    نکته:
    تفاوت برنده با بازنده
    در عمل و بی عملی است.

    هرگاه کسی طرحی را ارائه کند،
    می بینید که
    ده نفری قبل از او
    به این طرح فکر کرده اند،

    اما فقط به آن فکر کرده اند.
    «آلفرد موفتاپرت» 

  14. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    آقا (که گوشی تلفن همراهش توی خونه جامونده بود) ، به خانمش زنگ زد و گفت :
    "گوشیمو گم کردم ، چندتا قرار کاری داشتم که قرار بود با من تماس بگیرن" ...






    خانمش گفت :
    "ناراحت نشو ، گوشیت توی خونه جامونده .
    — مهندس شهرتی ‌(شهره خانم) پیام داده ؛ ناهار بیا عشقم ، همون لباس زیری که برام خریدی رو پوشیدم ، بیا ببین !!!








    — حاج سهیلی زاده (سهیلا خانم) پیام داده که ؛
    عصر ، ساعت ۶ میام همون جای قرار همیشگی تا بریم دربند به خاطر سالگرد آشناییمون جشن بگیریم !!!








    — از میناب دکتر حاجتی (مینا جون) پیام داده فردا حتمآ بری پیشش آمپول داره براش بزنی !!!









    — آقای شکوهی شهرداری منطقه (شکوه خانم همسایه) پیام داده ؛
    شب شام بری پیشش تا (به خاطر چک پاس شده اش) ازت تشکر کنه !!!



    — منم دیدم سرت شلوغه و برای تحکیم خانواده تلاش میکنی ، به همه شون پیام دادم :
    "خانمم خونه نیست ، شب بیان خونه خودمون ...
    عزیزم ! عاشق کار و تلاشتم .
    داداش هام و بابام ، دایی هام و عموهام هم میان کمکت کم نیاری !!!

    هروقت مهمونی تمام شد بگو تا بیام خونه رو جمع و جور کنم ...

  16. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    حتما بخون خیلی قشنگه پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
    پایان.

  18. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #30
    نیمه فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    نوشته ها
    592
    تشکر
    1,775
    تشکر شده : 2,073
    چانه‌زنی


    بزرگی در معامله‌ای كه با دیگری داشت، برای مبلغی كم، چانه‌زنی از حد درگذرانید. او را منع كردند كه این مقدار ناچیز بدین چانه‌زنی نمی‌ارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترك كنم كه مرا یك روز و یك هفته و یك ماه و یك سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمك دهم، یك روز بس باشد، اگر به حمام روم، یك هفته، اگر به حجامت دهم، یك ماه، اگر به جاروب دهم‌، یك سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی كه چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهی از دست من برود؟!

    سخن مدیر
    خاک توی خسیس فکر مزخرفت آخه پول یکی میخ؟!!!!!

  20. کاربر مقابل از k@mbiz عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •