newkarbar
12-24-2014, 07:48 PM
در ذکر شیخنا حمیدرضا رسایی بنیانگذار حلقه دلواپسیه(sm70)(sm118)
آن علاقه مند به پرونده های قضایی. آن، یکی از تازه رسیده های به دوران و نان و نوایی. آن مروج تفکر یا دشمنی یا با مایی و مخالف سرسخت هر نوع جا به جایی... دلواپس نهادینه کننده، جناب عالی جاه، حمیدرضا رسایی.
گویند هنوز طفلی خُرد بیش نبود که روزی درویشی از شهر می گذشت. چون به او رسید، از وی بپرسید: «نام تو چیست؟!» و وی پاسخ داد: «تو رو سننه!» و درویش از شوق به هوا پرید، جامه ها درید و عربده ها کشید و از هوش بشد. مردمان که این صحنه ها بدیدند، آب قند و کاه گل به دست به کمک شتافته و درویش را به هوش آوردند. پس دلیل این حال از او پرسیدند، وی با انگشت اشاره آن کودک نشان داد لیک پیش از آنکه سخنی گوید، قالب تهی کرد و از دست بشد.
گویند: روزی مسافری از آن شهر می گذشت. وی را بدید که در یک دست چوبی دارد این هوا و در دست دیگرش رسنی به چه کُلُفتی. پس بپرسید: «این ها چیست و به چه کار آید؟!» و وی که بسیار مقید به احترام گذاردن به انسان ها بود گفت: «مگه کوری؟! چوب است و رسن.» مسافر بپرسید: «به چه کار آید؟!» وی گفت: «به جهت انجام کارهای فرهنگی و نهادینه کردن پاره ای امور اخص در زمان های دلواپسی.» مسافر آب دهان قورت بداد و گفت: «کار فرهنگی با این ها؟!» و وی گفت: «باور نمی کنی؟! بگذار نشانت دهم.» مسافر که وضع بدین منوال دید، دوپا داشت، دو تا دیگر هم قرض گرفت و فلنگ ببست. آن مسافر بعدها در سفرنامه اش نوشت: «در آن دیار مردمانی دیدم بس نیکو سرشت. لیک در بین شان طفلی بود که از تمامی آنان سر بود. وی جوری کار فرهنگی می کرد که از پس کله ی طرف می زد بیرون. ضمنا وی به جهت نهادینه کردن امور هم ابزاری فرهنگی داشت که مسلمان نشنود کافر نبیناد.»
در برخی نُسَخ آمده: چون اندکی ببالید
( هرچند خودش خیلی با اندکی حال نمی کرد و دلش می خواست یک هو ببالد.) یک روز دید عده ای در پی کُره ای چرمین می دوند و آن را با پا به این سوی و آن سوی می گردانند و چون آن گوی به درون چارچوبه ای توری می افتد، خوشحالی می کنند بعضا از آن دست شادی هایی که نیاز به نهادینه کردن امور دارد! پس از مریدان بپرسید: «این دلقک بازی ها چیست که این سان مرا دلواپس ساخته؟!» یکی از مریدان که دست از جان شُسته بود گفت: «فوتبال است.» و وی در حالی که مردان دونده از پی کُره را نشان می داد باز پرسید: « نام کدام شان فوتبال است؟!» آن مرید بگفت: « نام هیچ کدام... » و وی از این پاسخ به خشم آمد. پس مرید را عتاب کرد که: « مرا به استهضا می گیری مردک؟!» و مرید از فرط هیجان یک هو جان به جان آفرین تسلیم کرد بی آن که بتواند پاسخ شیخ دهد. پس شیخ بگفت: «آن کس که جرات کند بمیرد پیش از آن که جواب من دهد را باید اعمال قانون کرد» پس آن مرید را دوباره چوب زد و اندکی دلش خنک شد. پس رو به مریدان باقی مانده کرد و گفت: « کسی از جمع شما ابله ها می داند نام کدام این جلف ها فوتبال است؟!» پس مریدان برای پاسخگویی بین خود سنگ، کاغذ، قیچی تک حذفی برگزار کردند تا قرعه به نام یکی شان افتاد که پاسخ دهد. پس آن بخت برگشته، نزدیک رفت و بگفت: «یا شیخ، فوتبال نام هیچ کدام از آنان نیست. فوتبال نام این ملعبه است.» پس شیخ بگفت: « یعنی آن گوی چرمین آن وسط اسم دارد و این لنگ درازها را نامی نیست؟!» پس در حالی که از خشم می لرزید بگفت: « این توهین به انسانیت است» پس مریدان ناگهان پقی زدند زیر خنده. در این بین یکی از مریدان را حال از این سخن ناجور دگرگون شد و در حال شور و جذبه بگفت: « توهین و انسانیت را خوب بیامدی یا شیخ.» پس شیخ که اعصابش در حالت عادی هم تعریفی نداشت چه رسد به مواقعی چون آن هنگام، با لگد به دهان آن مرید کوبید، جوری که شور و جذبه از چشمش زد بیرون (رحمه الله عیله) پس عزم این کرد برود سرمنشا این جلف بازی را بیابد. پس وی را بگفتند: «چندی دیگر تمام جلف بازهای عالم در گوشه ای که برازیل نام دارد گرد هم آیند.» لیک او شال و کلاه کرد تا به برازیل رفته و نهادینه سازی کند. اما عده ای از یاران وی را گفتند: « یا شیخ! برازیل سرزمین عجیبی است. و آن دیاری است که در همه چیز با ما اختلافات فرهنگی دارد شدید.» پس شیخ که این بشنید با خود اندیشید! به دردسرش نمی ارزد. پس منصرف شد رضی الله عنه!
تاریخ مخابره :
۱۳۹۳/۹/۲۸ - ۱۹:۰۸
علیرضا آقایی راد
آن علاقه مند به پرونده های قضایی. آن، یکی از تازه رسیده های به دوران و نان و نوایی. آن مروج تفکر یا دشمنی یا با مایی و مخالف سرسخت هر نوع جا به جایی... دلواپس نهادینه کننده، جناب عالی جاه، حمیدرضا رسایی.
گویند هنوز طفلی خُرد بیش نبود که روزی درویشی از شهر می گذشت. چون به او رسید، از وی بپرسید: «نام تو چیست؟!» و وی پاسخ داد: «تو رو سننه!» و درویش از شوق به هوا پرید، جامه ها درید و عربده ها کشید و از هوش بشد. مردمان که این صحنه ها بدیدند، آب قند و کاه گل به دست به کمک شتافته و درویش را به هوش آوردند. پس دلیل این حال از او پرسیدند، وی با انگشت اشاره آن کودک نشان داد لیک پیش از آنکه سخنی گوید، قالب تهی کرد و از دست بشد.
گویند: روزی مسافری از آن شهر می گذشت. وی را بدید که در یک دست چوبی دارد این هوا و در دست دیگرش رسنی به چه کُلُفتی. پس بپرسید: «این ها چیست و به چه کار آید؟!» و وی که بسیار مقید به احترام گذاردن به انسان ها بود گفت: «مگه کوری؟! چوب است و رسن.» مسافر بپرسید: «به چه کار آید؟!» وی گفت: «به جهت انجام کارهای فرهنگی و نهادینه کردن پاره ای امور اخص در زمان های دلواپسی.» مسافر آب دهان قورت بداد و گفت: «کار فرهنگی با این ها؟!» و وی گفت: «باور نمی کنی؟! بگذار نشانت دهم.» مسافر که وضع بدین منوال دید، دوپا داشت، دو تا دیگر هم قرض گرفت و فلنگ ببست. آن مسافر بعدها در سفرنامه اش نوشت: «در آن دیار مردمانی دیدم بس نیکو سرشت. لیک در بین شان طفلی بود که از تمامی آنان سر بود. وی جوری کار فرهنگی می کرد که از پس کله ی طرف می زد بیرون. ضمنا وی به جهت نهادینه کردن امور هم ابزاری فرهنگی داشت که مسلمان نشنود کافر نبیناد.»
در برخی نُسَخ آمده: چون اندکی ببالید
( هرچند خودش خیلی با اندکی حال نمی کرد و دلش می خواست یک هو ببالد.) یک روز دید عده ای در پی کُره ای چرمین می دوند و آن را با پا به این سوی و آن سوی می گردانند و چون آن گوی به درون چارچوبه ای توری می افتد، خوشحالی می کنند بعضا از آن دست شادی هایی که نیاز به نهادینه کردن امور دارد! پس از مریدان بپرسید: «این دلقک بازی ها چیست که این سان مرا دلواپس ساخته؟!» یکی از مریدان که دست از جان شُسته بود گفت: «فوتبال است.» و وی در حالی که مردان دونده از پی کُره را نشان می داد باز پرسید: « نام کدام شان فوتبال است؟!» آن مرید بگفت: « نام هیچ کدام... » و وی از این پاسخ به خشم آمد. پس مرید را عتاب کرد که: « مرا به استهضا می گیری مردک؟!» و مرید از فرط هیجان یک هو جان به جان آفرین تسلیم کرد بی آن که بتواند پاسخ شیخ دهد. پس شیخ بگفت: «آن کس که جرات کند بمیرد پیش از آن که جواب من دهد را باید اعمال قانون کرد» پس آن مرید را دوباره چوب زد و اندکی دلش خنک شد. پس رو به مریدان باقی مانده کرد و گفت: « کسی از جمع شما ابله ها می داند نام کدام این جلف ها فوتبال است؟!» پس مریدان برای پاسخگویی بین خود سنگ، کاغذ، قیچی تک حذفی برگزار کردند تا قرعه به نام یکی شان افتاد که پاسخ دهد. پس آن بخت برگشته، نزدیک رفت و بگفت: «یا شیخ، فوتبال نام هیچ کدام از آنان نیست. فوتبال نام این ملعبه است.» پس شیخ بگفت: « یعنی آن گوی چرمین آن وسط اسم دارد و این لنگ درازها را نامی نیست؟!» پس در حالی که از خشم می لرزید بگفت: « این توهین به انسانیت است» پس مریدان ناگهان پقی زدند زیر خنده. در این بین یکی از مریدان را حال از این سخن ناجور دگرگون شد و در حال شور و جذبه بگفت: « توهین و انسانیت را خوب بیامدی یا شیخ.» پس شیخ که اعصابش در حالت عادی هم تعریفی نداشت چه رسد به مواقعی چون آن هنگام، با لگد به دهان آن مرید کوبید، جوری که شور و جذبه از چشمش زد بیرون (رحمه الله عیله) پس عزم این کرد برود سرمنشا این جلف بازی را بیابد. پس وی را بگفتند: «چندی دیگر تمام جلف بازهای عالم در گوشه ای که برازیل نام دارد گرد هم آیند.» لیک او شال و کلاه کرد تا به برازیل رفته و نهادینه سازی کند. اما عده ای از یاران وی را گفتند: « یا شیخ! برازیل سرزمین عجیبی است. و آن دیاری است که در همه چیز با ما اختلافات فرهنگی دارد شدید.» پس شیخ که این بشنید با خود اندیشید! به دردسرش نمی ارزد. پس منصرف شد رضی الله عنه!
تاریخ مخابره :
۱۳۹۳/۹/۲۸ - ۱۹:۰۸
علیرضا آقایی راد