توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر و متن زیبا ... عاشقانه ها ...
mohammadho3in
11-22-2018, 06:17 PM
این روزها به طرز فجیعی
به ساعتهایمان معتاد شدهایم...
ساعت 5 صبح با زنگ ساعت بیدار میشویم
ساعت 12 نهار میخوریم و ساعت 4
از محل کار به خانه بر میگردیم
چند ساعت استراحت میکنیم
تا بتوانیم برای شغل دوممان انرژی داشته باشیم
شب هم که میخوابیم
تا فردا ساعت 5 دوباره بیدار شویم
و این سیکل تکراری
مرتب ادامه پیدا میکند...
تا به کجا برویم؟
یا به چه برسیم؟
آیا بودن ما برای درگیر شدن
با عقربههای ساعت بوده است؟
آیا کاربرد یک انسان
تنها تکرار کردن سیکل روزانه و شبانهاش
در طول سالهای زنده بودنش است؟
من برای چه زندهام؟
mohammadho3in
11-22-2018, 06:18 PM
سال ها
رو به قبله بودم و می گفتم
دیگر هیچ کس از من عاشقانه ای
نخواهد شنید!
آمدی
ردشدی
بند دلم پاره شد
کاش می فهمیدی چه لذتی دارد
پاره شدن طناب یک اعدامی
mohammadho3in
11-22-2018, 06:18 PM
محبوبم
گاه بی دلیل می نویسم روزنامه می خوانم
و یا عکاسی می کنم!
بی دلیل می خوابم
بیدار می شوم
به اداره می روم و خرید می کنم!
بی دلیل چای می نوشم و به هنگام گرسنگی، بی دلیل غذا می خورم...
همه ی کارهایم بی دلیل است !
مثل گریه کردن و خندیدن ...
مثل تفریح های شبانه با دوستانم ...
مثل رقصیدن حتی!
حالا اگر به تو فکر می کنم و دوستت دارم
بخاطر این است که
برای این زنده ماندن های بی دلیل
دلیل محکمی داشته باشم ...
mohammadho3in
11-22-2018, 06:20 PM
گاهی بدست نیاوردن، نرسیدن خود معجزه ای بزرگ است که شاید خیلی دیر به چشم بیاید. گرچه صدای آه بعضی حسرت ها بلند و خسته کننده آدم را به انتهای ناامیدی می رساند اما بعدها خواهیم فهمید جای پای بعضی آدم ها اگر ماندنی میشد و بعضی از اتفاقات اگر بیش از پیش خاطره ساز میشدند دیگر امیدی نمی ماند که به انتهای ناامیدی برسد اشک ها کش دار و روح پریشان تمام عمر را عزادار بود..
باید بپذیریم بعضی بدست نیاوردن ها شانس فوق العاده ایست که می توانست آغازگر یک ویرانی بزرگ تر باشد، زخم های عمیق تر باشد..! گاهی بدست نیاوردن، نرسیدن معجزه ای بزرگ است که چشم ها توان دیدنش را ندارند، باید زمان ها بگذرد تا بفهمیم معمای این گره بازنشده را...
mohammadho3in
11-22-2018, 06:27 PM
من این روزها همان آخرین گره های شال گردن بی بی ام که روی لرزش دستانش سر میخورم در نقطه پایان
همان بشقاب چینی گل اناری شکسته مادرم که دیگر بند زدنی نیست؛
من از گنجشکک مچاله باران خورده چند آشیان بی پناه ترم و از شکوفه پرتغال متلاطم در حوض غرق شدنی تر؛
من همان لباس بی تاروپود چندساله روی بندرختم که از خاطر آفتاب رفته است؛ همان برگ ترک خورده پاییز
که باد برده است.
من این روزها پاییز نصفه و نیمه ام که پای رفتنم مجال ماندن نمی دهد..
sadegh1
11-22-2018, 06:33 PM
خوبى چت همین است
هر وقت بخواهى چیزى میگویى و هر وقت نمیخواهى نمیگویى و بدون خداحافظى گم مىشوى
میتوانى با بغض بخندى و هیچکس نفهمد دارى گریه میکنى
مىتوانى جواب حرفى را که دوست ندارى ندهى
دست هایت را زیر چانه بزنى و خیره شوى به مانیتور و بگویى سرم شلوغ است
میتوانى پشت کامپیوتر بنشینى و خاموش شوى و در یک لحظه اسمت لاى اسم آدمها گم شود و هیچ کس نگرانت نشود...
هیچ کس نگرانت نشود...
این عالیه آفرین(sm127)(sm127)(sm127)
mohammadho3in
11-22-2018, 06:33 PM
از معجزه کلمات استفاده کن!
کلمه میتواند تو را مشتاق کند
مثل دوست داشتن..
کلمه میتواند تو را سبز کند
مثل خوشحالم..
کلمه میتواند تو را زیبا کند
مثل سپاسگزارم.
کلمه میتواند تو را پیش ببرد
مثل ایمان دارم..
کلمه میتواند تو را آغاز کند مثل:
از همین لحظه شروع میکنم،
از همین نقطه تغییر میکنم،
میتوانم..
میخواهم..
میشود..
خود را آغاز کن!
هیچ رازی برای موفقیت و خوشبختی در این هستی وجود ندارد.
راز در خود شماست..
mohammadho3in
11-22-2018, 06:36 PM
این عالیه آفرین(sm127)(sm127)(sm127)
دمت گرم صادق که اینا رو میخونی والا همش دو نفر لایک میکنن (sm19)(sm10)
mohammadho3in
11-23-2018, 02:48 AM
گاهی آدمهایی را برای اولین بار میبینی که احساس نزدیکی و راحتی میکنی.
آدمهایی که نه در گذشتهات بودهاند و نه اینکه مطمئنی در آیندهات خواهند بود که لحظههای تکراری زندگیات را خاص میکنند.
آنهایی که میشود روزی چندبار برایشان گفت:
خوشحالم که هستی و خداراشکر که دارمت...
نمیدانی دقیقا چه حسی نسبت به آنها داری ولی وقتی میروند،انگار چیزی از وجودت را با خود بردهاند.
این آدمها آمدن و رفتنشان شبیه تغییر فصلهاست. تازه و دلگیر و خاطرهانگیز...
این آدمها یادگاریاند
و حسی را که برایت میبخشند برای همیشه در خاطرت خواهند ماند.
mohammadho3in
11-23-2018, 02:48 AM
روى نيمكت ذخيره
قلب كسى نشينيد!
يا كاپيتان قلب طرف باشيد
يا كلا قيد اون قلب رو بزنيد.
براى كسى وقت و احساس
اختصاص بديد
كه بعنوان نفر اول
به شما نياز داره
نه نفر دوم و چندم!
بابا! روابط عاطفى
مثل فوتبال نيست
كه حتى روى نيمكت نشستن
سود مادى و معنوى داشته باشه!
طرف بعنوان نفر اول
به شما نياز نداره؟
خب اصلا مهم نيست!
هست قلبى كه بعنوان
نفر اول و كاپيتان به شما نياز داره.
هنوز اون قلب پيدا نشده؟
پيدا ميشه، شك نكنيد!
به هواى اينكه هنوز پيدا نشده
خودتون رو نيمكت نشين
هيچ قلبى نكنيد! باشه؟
آفرين!
اينكه منتظر كسى باشيد،
قهرمان بودن نيست!
چنين قهرمان بودنى
هيچ فرقى با حماقت نداره.
بعضى ها اين حماقت رو
عشق صدا ميكنن!
نه عزيزم!
عشق نيست!
ميدونيد چيه؟
ميگم براتون:
كمبود عزت نفس...
به هر كمبودى،عشق نگيد...
mohammadho3in
11-23-2018, 02:49 AM
هوا سرد است
من از عشق لبریزم ...
چنان گرمم
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم که رفت روزها و لحظهها از خاطرم رفته است !
هوا سرد است اما من
به شور و شوق دلگرمم ...
چه فرقی میکند فصل بهاران
یا زمستان است ؟
تو را هر شب درون خواب میبینم ...
تمام دستههای نرگس دیماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی ،
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم
به خود آرام میگویم :
دوباره خواب میبینم !
دوباره وعدهی دیدارمان
در خواب شب باشد ...
بیا ...
من دستههای نرگس دی ماه را
در راه میچینم ...
mohammadho3in
11-23-2018, 02:49 AM
مشکلِ ما اینه که زندگی رو جدی میگیریم و زمان رو دستِ کم!
مشکلِ ما دقیقاً همینجاست؛
فکرمیکنیم برایِ هر کاری فرصت زیاد داریم .
از الانمون لذت نمیبریم چون ؛
همش یا حسرتِ گذشته ای رو میخوریم که از بین رفته، یا نگرانیم ، نگرانِ آینده ای که اصلأ نمیدونیم هست یا نه !
بیاین یه کم جایِ فکر به گذشته و آینده ،
الآن رو دریابیم ...
mohammadho3in
11-23-2018, 02:50 AM
آذر ای غمگین ترین دختر پائیز
غمت را می فهمم
غم پایان پاییز بودنت ،
غم دیده نشدنت را!
تو نه "مهری" که آغازِ دوست داشتن های
خیابان های زرد و نارنجی باشی ،
و نه "آبانی" که هوایت پر از عطر خاک باران خورده باشد.
تو سردی و تنها! تو ماهِ پایانی!
پایان های نافرجام و ناگهانی!
انتهای پاییز، همه خسته اند و در انتظار زمستان ؛
کسی آذر را نمی بیند
کسی آذر را نمی فهمد!
آذر ای دخترِ ته تغاری سردِ فصل عاشقانه های درختانِ عریان خیابان ها
تو چقدر شبیه منی!
mohammadho3in
11-23-2018, 02:50 AM
یه شب که دلم از عالم و آدم پر بود
گفت: نگران نباش دیوونه
فکر کردی من تنهات میذارم؟!
یا اینکه کسی میتونه جایِ تورو
تو قلبم بگیره؟!
کاری به اتفاقاتِ بعدش
و اینکه تنهام گذاشت ندارم..
می خوام بگم:
هر آدمی یکبار و لااقل برای
یه شب
خوشبخت ترین آدمِ روی
زمین بوده..!!
mohammadho3in
11-23-2018, 02:51 AM
من آدم صبوریم خیلی صبور،شاید ساعت ها قضاوتم کنی من به جای شلیک کلمات به سمت مغزت سکوت کنم،شاید نمک بریزی رو زخمم ولی دوا بشم برای زخمای دلت ولی يادت باشه اين صبر كردنا پشتش به دريا نيست! يه روزي مث كوه آتشفشان هرچي جمع شده فوران ميكنه!
نمیگم بترس از روزی که صبرم تموم شه چون قرار نیست جنگ جهانی سوم به پا شه
فقط اون روز دیگه دوسِت ندارم،اون روز هرچقدم با منطقم برات بجنگم نمیتونم باهات هم کلام شم،اون روز ترجیح میدم به جای نگاه کردن به چشمات به پیامای بازرگانی که همیشه حوصله سر بر بودن نگاه کنم
من متنفرم از یهویی رفتنا از یهویی سرد شدنا
نذار بخاطر توی لعنتی کاری رو که دوست ندارم انجام بدم...
mohammadho3in
11-23-2018, 02:52 AM
باز هم شب
باز هم بی خوابی
باز هم جنون
باز هم فکر تو
باز هم منی که ندارمت
باز هم خاطره هایی که تا سرحد مرگ میکشاند مرا
لعنت به شب که یاد تو می اندازد مرا
mohammadho3in
11-26-2018, 04:20 AM
تو ماه را
بيشتر از همه دوست مىداشتى
و حالا
ماه هر شب
تو را به ياد من مىآورد
مىخواهم فراموشت كنم
اما اين ماه
با هيچ دستمالى
از پنجرهها پاک نمىشود ...
mohammadho3in
11-26-2018, 04:21 AM
ما از دلگیریِ روزهایمان
به "شب" پناه می بردیم
و از دلتنگیِ شب هایمان به روز ...
و اینگونه بود که تمامِ جوانیِ مان ؛
در ناتمامِ یک انتظار ، "تمام" شد !
mohammadho3in
11-26-2018, 04:21 AM
وقتی از یه نفر میرنجی
حتی اگه بخشیدیش
یه چیزی ته دلت میمونه
کینه نیست ؛ یه جای زخمه!
یه چیزی که نمیذاره اوضاع
مثل قبل بشه
یه چیزی این وسط ازبین رفته
یه چیز سنگین مثل
حرمت . . .
mohammadho3in
11-26-2018, 04:22 AM
نگو بی احساسه سرده عاطفه حالیش نمیشه.
اون طوفان های سختی رو پشت سر گذاشته تا موفق شده با خودش صلح کنه.
تو از اون یه صدای بلند میشناسی که محکم و قاطع بهت میگه "نه"
ولی صدای ذهنش و فکراشُ که نشنیدی،شنیدی..؟
تو هیچوقت نمیتونی تصور کنی یه آدم چه اتفاقاتی براش افتاده تا شده اینی که الان هست،هیچوقت...
mohammadho3in
11-26-2018, 04:23 AM
من دختر نمیخواهم
پسر میخواهم
میدانی جان دلم
من خودم بهتر از هر کسی
جنس خودم را میشناسم
فردا روز بشویم دختر دار
تو دیگر مرا یادت میرود
میشود هووی من
من میدانم این جنس چقدر بلد است دل ببرد
تو بیخبری جان دلم
دخترمان که بیاید
موهای خرگوشی
بینی فندقی اش
دامن کوتاه و پرچین
درست همون موقع که
کفش های پاشنه دار مرا
به زور پایش کرده و
جلویت راه میرود و دلبری میکند
تو اداهایش را ببینی
تازه میفهمم ای دل غافل
از دستم رفتی
دیگر کجا چشمانت مرا میبيند؟
نه جان دلم سری که درد نمیکند را نمیبندند
دختر بماند برای بقیه
من پسر میخواهم
تا هیچوقت حواست از من پرت نشود
تمام تمرکزت بماند روی من!
mohammadho3in
11-26-2018, 04:25 AM
برایت آرزوهای ساده می کنم
آرزو می کنم شب ها خواب های خوب ببینی و صبح ها سر حوصله ملافه های سفید را مرتب کنی،
پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را می نوشی آفتاب روی گونه ات بنشیند.
آرزو می کنم به کسی که دوستش داری بگویی،دوستت دارم
اگر نه امیدوارم قدرت این را داشته باشی که لبخندهای مصنوعی بزنی
آرزو می کنم کتاب های خوب بخوانی آهنگ های خوب گوش کنی، عطر های خوب ببویی،
با آدم های خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست بودن چیزی که دوست داری باشی!
mohammadho3in
12-06-2018, 03:51 AM
اگه وقتی میخنده خوشگل تر میشه
اگه لباسش خیلی بهش میاد
اگه صداش بی نظیره
اگه خوب شرايطِ بحرانی رو کنترل میکنه
اگه بهتون آرامش میده
اگه میتونه غافلگیرتون کنه
اگه صدای نفساش آرومتون میکنه
اگه دوست دارین
سر به سرش بذارید که بهتون بگه دیوونه!!
اگه بهش میگید رفتم
که نرو گفتنش رو بشنوید!!
اگه مهربونه
اگه خوبه
اگه دست هاشو دوست دارید..
بهش بگید ... خب؟!
بهش بگید! دیر میشه ...
mohammadho3in
12-06-2018, 03:52 AM
بیا قانون "دوستت دارم" را بین خودمان وضع کنیم
صبح ها تلفنت را بردار
به عکسم خیره شو
طوری که انگار قرار است
برای همیشه نباشم
صبحت بخیر را طوری بگو
که عزیزم ها و جانم هایش آزاد شود
و بریزد به رگ هایم
بگذار همین اول صبح تنِ من برایت بلرزد
و بترسم که مبادا روزی نباشی
دو فنجان قهوه ی ساده را بگذارم روی میز
و دلم بلرزد برای شنیدن یک دوستت دارم
و تو نگاهت را بپاشی به فنجان های قهوه
و نگاه بی قرار من
دلم بخواهد که بگویی دوستت دارم
و تو به جای هر بار گفتنش
صدبار با نگاهت قربان صدقه م بروی
و من از فکر نداشتنت بمیرم و اسپند دود کنم
بیا با همین قانون ساده
کمی زندگی کنیم
mohammadho3in
12-06-2018, 03:52 AM
می خواهم به کوهستان بروم ، جایی که پر از آوازِ عقاب هایِ آزاد باشد ، و در هوای بِکرش ؛ بتوان شاد بود و نفس کشید ، بتوان زلال بود و نترسید !
می خواهم سمفونیِ آرامِ شبانه ام ؛ زوزه ی گرگ ها باشد ،
و تمامِ روز ؛ هم صحبتِ گنجشک ها و توکاها باشم .
دلم یک انقلاب می خواهد ، یک کنار کشیدن ، یک انصراف !
باید از هیاهو دور شد ، آوایِ رود را شنید ، آتشفشان را بوسید ، کوه را نوازش کرد و جنگل را در آغوش کشید ...
می خواهم به کوهستان بروم ، کلبه ای بسازم و به دور از شلوغی و بی مهریِ آدم ها ، در آرامشی محض ؛ زندگی کنم .
mohammadho3in
12-06-2018, 03:53 AM
دلتنگی شب عجیب است
می گیرد جانِ آدم را...
تا به گریه نیفتی راحتت نمی گذارد
خلاصه بگویم ، شب کابوس ترسناکی است
که ادامه دارد!
mohammadho3in
12-06-2018, 03:55 AM
دلم میخواد به تمام مردای عاشق دنیا یه بار بگم که ببین تو عاشقشی فکر نکن اگه ولش کنی بره با یه مردی که شرایطش از تو بهتره خیلی فداکار و ایثارگری!
تو ممکنه با خودت بگی از من بهتر میتونه عاشقش بشه، از من پولدارتر، از من خوش اخلاقتر، از من رمانتیکتر! ولی با خودت فکر کن کی میخواد از تو عاشقتر باشه؟ خوشبختیشو میخوای؟ بمون! بساز! دلم میخواد به تمام مردای دنیا بگم اگه عاشقشی و عاشقته، گذاشتنش و رفتنت جنایته! با سختی میشه ساخت با جای خالیِ عشق؟ بعید میدونم! سختیا رو آسون کن واسش ولی جا نزن! جا نزن! جا نزن! مردونگی به رفتن نیست.
دعاهات واسه خوشبخت شدنش درگیر نمیشه وقتی اون فقط تو رو واسه خوشبخت شدن از خدا میخواد و تو بهش نمیرسی!
نمیخواد عاشق اسطورهای باشید. مرد زندگی باشید معشوقتون خیلی خوشبختتره. خیلی. خیلی. خیلی.
mohammadho3in
12-06-2018, 03:56 AM
آدمها با دلایل خاص خودشان به زندگی ما وارد میشوند !
و با دلایل خاص خودشان از زندگی ما میروند !
نه از آمدنها زیاد خوشحال باش، نه از رفتنها زیاد غمگین
تا هستند دوستشان داشته باش
به هر دلیلی که آمدهاند
به هر دلیلی که هستند
بودنشان را دوست داشته باش
بیهیچ دلیلی ...
شادمانیهای بی سبب ؛
همین دوست داشتنهای بیچون و چراست !
mohammadho3in
12-06-2018, 03:59 AM
تصادف هم كه ميكني
مقصر باشي يا نباشي
بايد افسر بياد
كروكي بكشه
صحنه ي تصادف رو تحليل كنه
شرايطِ جسميه راننده هارو ارزيابي كنه
خسارت بدي
خسارت بگيري
شهر هـرت نيست كه
حالا تو حساب كن كه دل بشكوني
به همين راحتي...؟
بزني و بري...؟
بي خسارت...؟
بي دغدغه...؟
mohammadho3in
12-06-2018, 04:00 AM
دم نمیزد نگه از دیده ی تر خندیدن
از لبم رخت نمی بست اگر ، خندیدن
تلخی روز وشب این مایه برایم نگذاشت
تا به حلوا برسد لب ،به شکر خندیدن
سالها می شود از دوری ایام شباب
شده مأنوس من این خون جگر خندیدن
بالأخص آنکه در این شهر غریبم یاران
همچو پروانه که پر سوخته در خندیدن
گریه پرور تر از این داغ ندیدم هرگز
زهر هجران به لب و وقت سفر، خندیدن
چه کسی واقف از سر دلم خواهد شد
گل یخ گشته ام از این به نظر خندیدن
mohammadho3in
12-06-2018, 04:05 AM
ميگم دلبر
ما هى مشت مشت از غمت خورديم
خوابيديم
بيدار شديم
ديديم باز تموم نشده
گريه كرديم و يه عالمه از غمت قورت داديم
چهار فصل رو طى كرديم
ديديم باز تموم نشده
هِى كاسه كاسه از غمت ريختيم تو خودمون و دل و رودمون
روز به سيصدوشصتوپنج رسيد و سال به چند
ديديم باز تموم نشده
انگار جز اعجاز تو چشمات و بوىِ موهات
در غم هم دستى از اعجاز دارى
"كه از هرچه خورديم كم شد، اِلا غمِ تو..."
mohammadho3in
12-06-2018, 04:06 AM
یک روز مشکی اند یک روز، طلایی
و روزی دیگر شرابی
یک روز موهایش بلند است و روز دگر کوتاه.
غمگین است زنی که رنگ موهایش را هر روز بی قرارتر می کند.
غمیگن است زنی که حرف های نگفته ی پر از دردش را میان رنگ موها پنهان می کند،
میان رنگ های لاک هایش می ریزد.
درد دارد نفهمیدن و درک نکردنش
و حتی توجه نکردنش. غمگین است زنی که خود را در این میان گم کرده است.
mohammadho3in
12-06-2018, 04:08 AM
هیچکس خودش را در هیچ رابطه ای مقصر نمیداند!
همه ی ما آنقدر غرور داریم،
که همیشه حق را به جانبِ خودمان میدانیم
از نظر خودمان،فرشتگانی هستیم،
که داشتیم زندگیمان را میکردیم
که یک نفر آمد و ما را با خاک یکسان کرد و رفت...
داخلِ شعرها
داخلِ متنها
میگردیم دنبالِ جمله ای که طرف مقابل را بکوبد و
ما را مظلوم ترین آدمِ دنیا نشان دهد...
گاهی یادمان میرود آدمی كه الان میخواهیم سر به تنش نباشد،
تا دیروز پُزَش را به عالم و آدم میدادیم!
کمی انصاف شاید...
mohammadho3in
12-06-2018, 04:09 AM
مدرسه كه میرفتيم هربار كه دفتر مشقمون رو جا میذاشتيم
معلممون ميگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى"
و ما ميخنديديم و فكر ميكرديم
نميشه خودمونو جا بذاريم
بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از
خودمون رو جا گذاشتيم ,
توى يه كافه ,
توى یه خيابون ,
توى يه خاطره ..
mohammadho3in
12-06-2018, 04:13 AM
زندگی دیگران را نابود نکنیم
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ ۵۰۰۰. همهش همین؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه میدهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
شر نندازیم تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره!
mohammadho3in
12-06-2018, 04:15 AM
تلختَرین نوعِ از دست دادن، مربوط به کسانیست که هیچوقت بِدستشان نیاورده بودیم ...
هیچ وقت نَداشتیمشان...
هیچ وقت هیچ خاطِرهای از آنها بیاد نداریم اما تا دلِتان بخواهد بارها روبه رویِمان تجسمشان کرده و از اتفاقات روزمره سخن گفتهایم...
با هم بَحث کردهایم و گاهی میانِ همین آرزویِ مَحال، به آغوشِشان پناه بردهایم ...
کسانی که هیچگاه وقتشان را برایِمان خالی نکردهاند اما تمامِ زندگیمان پُر از آنهاست...
آنانی که میدانیم دوستِمان ندارند اما ما را جایی میان مشغلِههایشان کنار گذاشتهاند تا غروبِ جمعهای، عصرِ دلگیری یا در یک هوای ابریِ نابهنگام کسی را داشته باشند که وقتشان را پر کند!
تنهاییمان را کِتمان میکنیم بی آنکه خاطرمان باشد زمان، برایِ هیچکس از حرکت باز نمیایستد...
ما یک روز پشتِ همین فیلمهایی که برای خودِمان بازی میکنیم غافلگیرانه پیر میشویم!
mohammadho3in
12-06-2018, 04:19 AM
هیچکس بعد از رفتن کسی نمُرده،
همانگونه که بودنت عادت روزگارم شده بود
به شنیدن صدایت عادت کرده بودم
به صبح و شب بخیر گفتنت،
به شنیدن اسمم از زبان تو،
به دنیایی که زمانی تو را داشت؛
نبودنت هم عادت میشود
همانگونه که به زندگی با تو عادت کرده بودم
به بی تو بودن هم عادت میکنم
عادت میکنم به روزگاری که دیگر صدایت را نخواهم شنید،
چشمانت را نخواهم دید
و دیگر لمس دستانت رویایی بیش نخواهد بود،
شاید زمان ببرد
و شاید یک عمر
برای عادت به بی تو بودن کافی باشد
mohammadho3in
12-06-2018, 04:20 AM
من باشم و توعصر دلگیر پاییز
لش کرده زیر پتو و خیره بر
بیرون از پنجرهی باز، خیره شده
بر درخت پستهی وول خورنده
در باد و گوش دهنده بر صدای
ول شدن قطرههای یخ باران
بر روی زمین و دلتنگ مانده
بر تابستان و جا داده خودت
را در آغوشم از صدای آسمان غرنبه
و پاییزی که هی کش میآید
mohammadho3in
12-06-2018, 04:22 AM
دردِ جدید ، یا که حادثه ی تازه ای نبود ؛
بر ما که بی گُسل ، نشسته و در حالِ لرزشیم !
سرد است آن قدَر که زمین ، لرزه می کند !
سقفی که نیست بریزد و آواره تر شویم
ظرفِ بیان ، به قامتِ این غصه ، کوچک است
مردی اگر ؛ بیا و ببین ما چه می کشیم !!!
mohammadho3in
12-06-2018, 04:26 AM
هیچ کس به ما نگفت به کارهم کار نداشته باشیم که با کوچک کردن آدم ها احساس بزرگی نکنیم که با قضاوت کردن و وصله چسباندن به دیگران نُقل هیچ مجلسی نباشیم!
کسی نگفت حق دخالت در افکار و باورهای هم را نداریم که با خط زدن آرزوی دیگران به آرزویمان نخواهیم رسید که با زمین خوردن هیچ کس سربلند یا خوشبخت نخواهیم شد!
تا به اینجا رسیدیم جایی که سرهایمان همه جا هست جز در کار و زندگی خودمان!
mohammadho3in
12-06-2018, 04:27 AM
می خواهم دور بودنت را حصار بکشم
می خواهم همگان بدانند به وسعت یک دنیاست، مرز فرمانروایی من بر قلمرو دوست داشتنت
اشتباه نکن من دیکتاتور نیستم
زیبا ترین دموکراسی را به جهان معرفی خواهم کرد
می خواهم نفس کشیدنم را با حال خوب تو تنظیم کنم
شانه هایم سال ها بکر و دست نخورده مانده اند تا امروز پناهگاه دلتنگی های تو باشند
دستانم اسرار عشق را به خوبی بلدند و این بی تجربه های پاک لحظه شماری می کنند برای نوازش گیسوانت
جان دل
ساده به دست نیامده ای که ساده رهایت کنم
از تمام هوس های زودگذر فرار کرده ام تا آرامش ابدی را در کنار تو تجربه کنم
آنقدر پیله تنهایی را به دور خود تنیده ام تا امروز با تو پروانه بودن را جشن بگیرم
امروز تو تمام من شده ای
و هیچ کس نمی تواند من را از من بگیرد
من تو را از پس سال ها تنهایی یافته ام
قلب من دست نیافتنی ترین نقطه روی زمین است که هنوز هیچ بشری نتوانسته در آن قدم بگذارد
و امروز تو این دست نیافتنی ترین را مسخ خود کرده ای
تو پاداش تمام صبر های منی
می خواهم بودنت حسن ختامی باشد بر تمام تنهایی های من
می خواهم از امروز تدریس عشق کنیم بر تمام این مردمان دل مرده
در کنار هم
پا به پای هم
mohammadho3in
12-24-2018, 05:52 AM
هستی از نیستی متولد می شود
و زندگی از مرگ
تاریکی مادر روشنایی ست
و عشق زاییده ی نفرت
جهان بیش از آن چه می نمایاند وارونه است...
mohammadho3in
12-24-2018, 05:53 AM
وقتی میگویم دیگر به سراغم نیا
فکر نکن فراموشت کرده ام
یا دیگر دوستت ندارم ، نه !
من فقط فهمیده ام ؛
وقتی دلت با من نیست ،
بودنت مشکلی را حل نمی کند .
فقط دلتنگ ترم میکند .
mohammadho3in
12-24-2018, 05:53 AM
عاشق که نباشی ؛
"پاییز" می شود مثلِ تمامِ فصل ها ...
نه با آمدنش ذوق می کنی ، نه از رفتنش دلت می گیرد .
عاشق که نباشی ؛ حواست به ته مانده ی پس اندازِ توی جیبت است ، یا اضافه ی پولی که از راننده ی تاکسی می گیری ... و دغدغه ات این است که امروز چای ات را با قند بنوشی یا بدونِ قند .
عاشق که نباشی ؛ برگ های سبز و نارنجی ، برایت شبیهِ هم اند و کافه ها فقط یک مکان معمولی اند برایِ نشستن و نفس کشیدن ... آدم ها بدونِ تفکیکِ جنسیت ، در ذهنت تداعی می شوند ، شعر ، فقط ترکیبِ کلمات است و موسیقی ، فقط تلفیقِ نت ها و حنجره ...
عاشق که نباشی ؛ جهانت هیجانِ زیادی برایِ لبخند ندارد ، اما خیالت راحت است که کسی را هم برایِ از دست دادن نداری .
عاشق که نباشی ؛ پیر می شوی اما موهایت سیاه می مانَد ...
mohammadho3in
12-24-2018, 05:54 AM
با کسی نباش که هر لحظه مجبور باشی خودت را به هر اجباری لایِ لحظه هایش جا بدهی ...
با کسی باش که لحظه هایش را روی مدار ِتو تنظیم کند ...
با کسی که مشغله هایش را به خاطرِ تو دوست داشته باشد ...
که تو را بخواهد ... که اولویتِ اولش باشی ...
ارزشِ تو خیلی بالاتر از یدک بودن است ...
جنسِ اعلا باش ، جنسِ اعلا که یدک نمی شود !
یاد بگیر که هر ماندنی ارزشش را ندارد ...
گاهی تنها بودن شرف دارد ؛ به ماندن هایِ یک طرفه ی تحقیر آمیز ! که تمام شخصیت و انسان بودنت را زیرِ سوال می برد ...
یاد بگیر گاهی تنها بودن ، ترجیحِ خودت باشد ...
خیلی وقت ها "غرور" واقعا چیزِ خوبیست ... !
mohammadho3in
12-24-2018, 05:54 AM
ــ بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهء این تالاب نیست؟
mohammadho3in
12-24-2018, 05:55 AM
آدم ها را همانگونه که هستند بپذیریم
نه کسی را سرزنش کنیم نه قضاوت
وقتی ماجرای یک فیلم یا سریال را دنبال می کنیم به تک تک شخصیت ها و هرکدام به گونه ای برای رفتارهایشان حق می دهیم چون شرایط و علت ها را تا اندازه ای دیده ایم و می دانیم
حتی بدترین آدم بدترین داستان ها هم برای رفتارش دلیلی دارد
زندگی هم همین است با این تفاوت که ما از شرایط و اتفاقات پشت پرده ی رفتار و واکنش آدم ها خبر نداریم از چند وجه یک ماجرا یک اتفاق یک زندگی یا رفتار یک وجهش را هم به سختی می بینیم
ما جای آدم ها نیستیم از هیچ درماندگی مشکل یا کنشِ زندگی شان خبر نداریم و درست نیست صرفا به واسطه ی واکنش های مشهودی که می بینیم حس کنیم که همه چیز را می دانیم و
همه را می شناسیم
لازم نیست به کسی حق بدهیم همین که قضاوت نکنیم کافیست...
mohammadho3in
12-24-2018, 05:55 AM
دوست داشتن
که عیب نیست بابا جان
دوست داشتن دل آدم را روشن می کند
اما کینه و نفرت
دل آدم را سیاه می کند
اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت
بزرگ هم که شدی آماده ی
دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی دل آدم عین
یک باغچه پر از غنچه است
اگر با محبت غنچه ها را آب دادی
باز می شونداگر نفرت ورزیدی
غنچه ها پلاسیده میشوند...
mohammadho3in
12-24-2018, 05:55 AM
مثل باران بیا
نفسم را تازه کن
هوا را خوب و خنک
غرق در خوشی ام کن
و کامل در عشق فرو ببر
گونه هایم را نوازش و قلبم
را لمس کن تا بجای خون عشق
در رگ هایم جاری شود
mohammadho3in
12-24-2018, 05:56 AM
همین فردا رو تبدیل به یکی
از بهترین و خاطره انگیزترین روزای زندگیتون کنیداگه عشقی دارید
بیخبر با یه شاخه گل برید سراغش
اگه از هم فاصله گرفتین
با یه تماس تلفنی گذشته رو جبران کنید
اگه ازدواج کردیدموقع رفتن
به سرکار رو یه برگه درشت بنویسین:
دوستت دارم اونم تاهمیشه ...
بعدم بچسبونید به در یخچال
اگه خیلی وقته از دوستتون بیخبرید
باهاش یه قرار ملاقات هیجانانگیز بذارید...
نه اینکه برید کافه و رستوران نه!
برید شهربازی
اگه هنوز کسیو دارید که باهاش خاطره سازی کنید بیکار نشینید
وقت کمه برا ساختن روزای خوب...
mohammadho3in
12-24-2018, 05:56 AM
گاهی اوقات باید تمام مشغله هایت را زمین بگذاری سراغ بهترین آدم های زندگی ات بروی و برای بودن و برای خوب بودنشان از آنها تشکر کنی
بگویی چقدر دوستشان داری و چه خوب که هستند و انگیزه ی خوشبختی تو اند چه خوب که با نگاهی لبخندی یا کلامی دلت را به بودنت گرم می کنند
بعضی ها ، شبیهِ معجزه می مانند جوری نگاهت می کنند که عاشق خودت می شوی جوری صدایت می کنند که جان می گیری و جوری هوایت را دارند که خیالت از تمام راه های رفته و نرفته ی زندگی ات تخت می شود
با حضورشان نه از تاریکی می ترسی نه از سقوط و نه از گم شدن
بعضی آدم ها با تمام جهان فرق دارند آمده اند تا لایق خالصانه ترین عشق و صادقانه ترین احساس باشند
تا باشند انگیزه باشند و تو را خوشبخت ترین آدمِ رویِ زمینت کنند
بعضی ها بزرگ ترین دلخوشی آدم اند
همین که هستند خوب است همین که بمانند کافی ست...
mohammadho3in
12-24-2018, 05:57 AM
فرقی نمی کند آغاز هفته باشد یا پایانش
صبح باشد یا شب بذر امید
نه وقت می شناسد
نه موقعیت
هر وقت بکاری شبیه لوبیای سحر آمیز
با اولین طلوع آفتاب خواستن
جوانه می زندو تا آسمان موفقیت و توانستن اوج می گیرد
هرگز نا امید نباش...
نا امیدی تیشه ی بی رحمی ست
به جان ریشه ی شعور و خوشبختی
پس تا دیر نشده
بذر جادوییِ امیدت را بکار
و معجزه هایت را درو کن...
mohammadho3in
12-24-2018, 05:57 AM
شاید بهنظر عجیب بیاد ولی در آخر همونی میشی که همیشه میخواستی شاید یکهویی نه ولی کمکم، شاید کامل نه اما حداقل یکذره خیلی سال باید بگذره تا باورت بشه اتفاقا دنیای کامل همینه، همین دنیای بیرون نه اونی که آدم واسه خودش توی تنهایی ذهنش میسازه!جهان قوت و ضعف، دنیای غرور و خجالت عالم رضایت و حسرت همه حرفرو موراکامی یکبار گفته چیزی که میخوای بهت میرسه اما نه اونجوری که فکر میکردی...
mohammadho3in
12-24-2018, 05:58 AM
نمیخوای بیای خب نیا!
جات خوبه راحتی خب اصراری نیست بازم نیا
ولی خب وسط این همه نیومدن هات بدون دوست داشتنت واقعی ترین چیز تو این دنیا بود
که نه از سر رها شدن از گذشته یا هر چیز دیگه ای باشه،
نه دوست داشتن صرفا خودت اون واقعیتی بود که خوب نشست به دلم...
mohammadho3in
12-24-2018, 05:58 AM
من برای دوست داشتنت به دليل احتياج ندارم همينكه بارون میزنه همينكه يه جايی توی دلم خالی میشه همينكه يه زخم كهنه روی قلبم دهن باز میكنه يعنی به تو فكر میكنم.
وقتی هوا میگيره وقتی بارون میباره آدم چه میدونه شايد دل خدا هم واسه كسی تنگ شده.
mohammadho3in
12-24-2018, 05:59 AM
شاید تقدیر روی پیشانیام نوشته باشد
همیشه فاصله ای هست
ولی تو فقط گاهی برایم بخند
آنوقت تقدیرم را می بوسم
و کنار میگذارم
تو که میخندی خدا تازه میفهمد
اگر تنها عشق اعجاز رسولانش بود
دنیای جهنمی بهشت موعود میشد
عشق همیشه معجزه ای تازه دارد ،
تو فقط گاهی برایم بخند...
mohammadho3in
12-26-2018, 03:10 AM
اگر عشق واقعی است پس به همان روشی با آن رفتار کن که با یک گیاه رفتار میکنی، تغذیهاش کن و در برابر باد و باران از او محافظت کن
باید هر کاری را که میتوانی کاملاً انجام دهی اما اگر عشق واقعی نیست در این صورت بهترین کار این است که به آن بیتوجهی کنی تا پژمرده شود...
mohammadho3in
12-26-2018, 03:10 AM
کاش همه ی آدم ها عاشق بودند .
آدمِ عاشق ، دلش به قدری از محبت ، پُر است ؛
که جایی برای کینه ندارد
آدمِ عاشق ، مهربان است
آدمِ عاشق برای همه در جیبش به اندازه ی کافی ، لبخند دارد
فکرش را بکن ؛
اگر هیتلر و چنگیزخان و امثالِ این ها هم عاشق بودند ؛
دنیا چه جایِ بهتری برایِ زندگی می شد !
شاید اگر همه عاشق بودند ؛
جنگ و بی رحمی تمام می شد !
دیگر دلیلی برای جنگیدن نمی ماند .
اصلاً کسی نبود که به جنگ برود !
همه در خانه هایشان مشغول بودند ؛
به تماشا و قربان صدقه ی همدیگر .
به جای "لعنت و نفرین" ؛
دعا کنیم همه عاشق باشند !
mohammadho3in
12-26-2018, 03:11 AM
رفتن که همیشه به گفتنِ میخوام برم و کفشهارو جفت کردن و درو پشت سرت بستن نیست. یک تیکه از هر آدمی توی قلب کسیه که دوسش داره؛ اون تیکه اگه بشکنه، ترک بخوره، تموم شه یعنی تو از اون آدم رفتی حتی اگه لبهات بچرخه به دوسِت دارم، حتی اگه لبهات روزی هزار بار بچرخه به دوسِت دارم.
من توی صدات نیستم من توی قلبت نیستم. من انگار هیچ جا نیستم اونی که رفته اونی که خیلی وقته رفته تویی.
mohammadho3in
12-26-2018, 03:12 AM
من چقدر دلم خوش بود
فکر می کردم پاییز که برسدخودت را
می رسانی فکر می کردم می دانی آدم هر چقدر هم که قوی باشدنمی تواند تنهایی سر کند.فکر می کردم می دانی
این زود شب شدن هااین ابرهای تیره در آسمان و باران های گاه و بی گاه
دمار از روزگار آدم تنها در می آورد.
فکر می کردم می دانی آد، دلش وقت پاییز آنقدر کوچک می شود که جا برای
دلتنگی ندارد اگر دستی نداشته باشد برای گرفتن و گوشی برای شنیدن
غصه بیچاره اش می کند!
فکر می کردم می دانی اما
کاش می دانستی
کاش خودت را می رساندی…
mohammadho3in
12-26-2018, 03:12 AM
احساسِ درد همراه ما بزرگ می شود و هر ثانیه استانداردها و آستانه ی هشدارش تغییر کرده و به احساساتی که پشتِ سر گذاشته بی تفاوت می شود . دردهای دیروز ، مسخره ترین اتفاقات از نگاه امروز ماست و دردهای امروز هم قطعا برای فردا و فرداهایمان پیش پا افتاده و دم دستی خواهند بود پس غصه خوردن برای احساسات و مشکلات مقطعی که با گذر زمان بی اهمیت می شوند منطقی نیست!
از آدم های دیروز ، آن ها که لیاقت داشته اند ، هنوز هم هستند و آن ها که ارزش ماندن نداشته یا به ما مربوط نبوده اند بی آن که بخواهیم یا حواسمان باشد فراموششان کرده ایم .
هم دردها و هم آدم ها ، راحت تر از چیزی که فکرش را می کنیم فراموش می شوند باید به "زمان" سپرد
زمان تکلیفِ اهمیت و ارزشِ اتفاقات و آدم ها را روشن می کند .
mohammadho3in
12-26-2018, 03:13 AM
پدربزرگ همیشه میگفت: «اگه میخوای غصه نخوری، به عقب برنگرد. چیزی که توی گذشته جا گذاشتی، به درد فردات نمیخوره. میگفت هرکدوم از ماها، گذشتهی کسی هستیم که سالها قبل فراموشمون کرده.»
اگه پدربزرگ زنده بود، دلم میخواست بهش بگم که من هنوزم میرم به گذشته، هنوز با گذشته قدم میزنم، هنوز با گذشته میخندم، هنوز با گذشته گریه میکنم. به پدربزرگ میگفتم دلم میخواد به گذشته بگم که فراموشش نکردم.
همیشه یه نفر هست که بتونه خودش رو انقدر بهت نزدیک کنه، که برای شکستنت به نشونهگیری احتیاج نداشته باشه.
یه لحظههایی بیشتر از اینکه از بقیه دلگیر باشی، برای خودت غمگینی. آدما بی رحمند، این رو از ابراز علاقههاشون میشه فهمید.
mohammadho3in
12-26-2018, 03:13 AM
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
عشقی که گرم و شدید است
زود می سوزد و خاموش می شود
من سرمای تو را نمی خواهم
و نه ضعف یا گستاخی ات را
عشقی که دیر بپاید شتابی ندارد
گویی که برای همه ی عمر وقت دارد
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
اگر مرا بسیار دوست بداری
شاید حس تو صادقانه نباشد
کمتر دوستم بدار
تا عشقت ناگهان به پایان نرسد
من به کم هم قانعم
و اگر عشق تو اندک اما صادقانه باشد من راضی ام
دوستی پایدارتر از هرچیزی بالاتر است
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش!
mohammadho3in
12-27-2018, 07:24 PM
گفت تو مقصري
هروقت خواست بودي هر وقت نخواست بودي
تو هميشه بودي
يه وقتا بايد بري تا قدر بودنتو بدونه
نگاش كردم لبخند زدم
آروم گفتم :
وقتي بدوني دنبالت نمياد
نميري!چون نميخواي باورت عوض شه
نميخواي از دستش بدي!
بهش گفتم وقتي بدوني كه اگر بري همه چيز تموم ميشه هيچوقت نميري
چون از تموم شدن ميترسي!
در اصل از نبودنش ميترسي!
mohammadho3in
12-27-2018, 07:24 PM
میخواهم
اولین کسی باشم که داری ...
میخواهم
آخرین کسی باشم که داری ...
اصلا میخواهم
تنها کسی باشم که داری ...
میخواهم
از هر طرف که میروی ، به من برسی ...
هرچه میخواهی ، برای من باشد ...
میخواهم
چشمت جز من کسی را نبیند ...
گوشت جز من کسی را نشنود ...
میخواهم
خودخواه ترین عاشق باشم
وقتی که معشوق تو باشی ...
میخواهم
تنها کسی باشم که دوستت دارد ...
تنها کسی باشم که دوستش داری ...
mohammadho3in
12-27-2018, 07:25 PM
خاطراتم را که مرور می کنم همیشه یک نکته آزارم می دهد ...
در زندگی ام همه چیز یا زود اتفاق افتاده یا دیر.
از موقعیت های شغلی خوب گرفته تا امکانات و شرایطی که زود به دست آوردم و زود از دست دادم
از خواسته ها و آرزوهای کودکی گرفته تا پیدا کردن محبوب ترین کتونی کودکیم در اسباب کشی. کتونی که دیگر نصف پاهایم هم در آن جا نمی شد.
آرزوهایی که دیر به دست آوردم و دیگر برای داشتنشان دیر شده بود، خیلی دیر...
حالا که خوب فکر میکنم آدم های زندگی ما هم همین هستند
گاهی زود به زندگیمان می آیند
گاهی دیر...
آنقدر زود می آیند که بلدشان نیستیم
نمی دانیم باید چطور با آن ها باشیم
تا به خودمان می آییم می ببنیم همه چیز تمام شده
اما زود رسیدن برزخ است
برزخی که دل امید دارد به جبران گذشته
جهنم جای دیگری ست
جایی که انسان ها دیر به زندگی ات می آیند
آنقدر دیر که دیگر لحظه ای فرصت برای داشتنشان نیست
آنقدر دیر که باید از کسی که نداری! دل بکنی
آنقدر دیر که یادت بیاید هر که را که تا امروز به دست آوردی اشتباه بوده
بهشت آن جایی ست که هر اتفاقی به وقتش در زندگیمان رخ دهد نه زودتر و نه دیرتر
بهشت آن جایی ست که هرکسی به وقتش در زندگیمان بیاید نه زودتر و نه دیر تر...
mohammadho3in
12-27-2018, 07:25 PM
یادت هست؟
چند ماه پیش را میگویم
انتظار پاییز را میکشیدیم
برایش ذوق داشتیم
اکنون پاییز نفس های آخرش را میکشد
به همین زودی تمام شد
خیلی فکرها برایش داشتیم نه؟
خیلی خاطره ها خواستیم
بسازیم که نشد...
خب تمام عمر همین است
فصل های مختلف زندگی میگذرد
تمام میشود
در آخر این تویی که خودت را تنها میابی
تنهای تنها میان اتفاقاتی که نیفتاد!
پس بخند
با تمام نداشته هایت برقص
در همین لحظه در همین حالا
به حال خوبت وعده ی فلان فصل وُ فلان روز وُ فلان شخص را نده...
mohammadho3in
12-27-2018, 07:26 PM
هرگز به دستش ساعت نمیبست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده میآیی؟
گفت: ساعت را از خورشید میپرسم
پرسیدم: روزهای بارانی چهطور؟
گفت: روزهای بارانی همه ساعتها ساعت عشق است!
-راست میگفت
یادم آمد که روزهای بارانی او همیشه خیس بود
mohammadho3in
12-27-2018, 08:01 PM
منِ دور افتاده از جهان صدای نفس هات
با تپش باران حرفهات
آرام آرام نفس میشوم
عمیق تر استشمام کن با دقت آن روزها
به یاد مهم بودنم به یاد
به من فکر کردنت
به یاد ترس از دست دادنم
به یاد نبودنم که نه بود،نه نبود
هیچ رعدی برق از دریای چشمت نمیبُرد
حالا نه آب نه آتش نبودنم رو
یادت نمی آورد
و تو در ذات هر ریشه زمزمه میکنی
در صدم به صدم ثانیه هام
و من حبس شده ترین
سلول زندانی جهانم
عنصر وجودم رو به نابودیست
به خاطر عهد شب پره ها با مه تاب هم که شده
بیا کامل شویم.
mohammadho3in
12-27-2018, 08:02 PM
کم سن تر که بودم بعضی شب ها به پشت بام می رفتم به آسمان و به ماه و ستاره ها نگاه می کردم نفسی عمیق می کشیدم چشمانم را می بستم و دستانم را باز می کردم آنوقت لابلای افکار عجیب و غریبم از فرازمینی هایی که در ذهنم ساخته بودم می خواستم که بیایند و مرا با خودشان ببرند
دنیای متفاوتی برای خودم داشتم دنیایی که شب هایش دوست داشتنی تر از روزهایش بود دنیایی که شخصیت های محبوب آن موجودات ندیده و نشناخته ای بودند که آنها را فقط در خیالات و خواب هایم دیده بودم دنیایی که با کهکشان و ستاره ها پیوند داشت همیشه منتظر بودم سفینه ای ساکت و بی صدا فرود بیاید موجودات عجیبی با دست ها و پاهای دو انگشتی و چشم هایی بدون مردمک پیاده شوند دستان مرا بگیرند و برای همیشه با خودشان ببرند به سیاره ای دیگر به سرزمینی دور و ناشناخته و من در این عبور با دیدن اجرام آسمانی و زمین که هر ثانیه درمقابل دیدگانم کوچک تر می شد جان بگیرم .
من از همان اولش دیوانه ی اکتشاف در ابعاد و عوالم دیگر بودم شیفته ی سفر به زمان و کهکشان و جهان های موازی و هر آنچه که عوام ناممکنش می پندارند
شاید جایی از مسیرم راه را اشتباه رفتم شاید همه چیز آنطور که می خواستم نشد و شاید تسلیم نمی شود ها شدم و جایی که باید نیستم!
اما هنوز هم دیر نیست آدم ها در طول زندگی شان خیلی راه ها را می روند و خیلی چیزها را تجربه می کنند اما اینکه آدم راهی را برود که دوست دارد و چیزهایی را تجربه کند که آرزویش بوده معجزه است!
من عادت ندارم آرزویی را در دلم زنده به گور کنم
من عادت ندارم تسلیم شوم...
Hosseiin
12-29-2018, 12:32 AM
زندگی مانند یک آینه است
هنگامی که در آن لبخند بزنیم بهترین نتایج را به دست خواهیم آورد
Hosseiin
12-29-2018, 12:35 AM
زندگی زیباست …
برای کسانی که ریسک عشق را می پذیرند و برای لذت بردن از زندگی ماجراجویی می کنند
Hosseiin
12-30-2018, 01:43 AM
هر روز بیش از پیش به این راز پی می برم که تو دنیای من هستی
Hosseiin
12-30-2018, 01:51 AM
نگاهت را قاب می گیرم در پس آن لبخند معصوم که به من شور و نشاط زندگی میبخشد
mohammadho3in
12-30-2018, 02:43 AM
متن های کوتاه رو یک پیام بنویس اینجا مخصوص شعر های طولانی و نوشته های طولانی هستش نه پیام های کوتاه
Hosseiin
12-30-2018, 01:26 PM
چشمانت مانند ستارگان در دل شب می درخشند
وقتی به آن ها خیره می شوم حس می کنم به اوج می رسم
عشق من نسبت به تو واقعی و پاک است
و هرگز از دوست داشتنت دست برنمی دارم
صدای تو وقتی می گویی “دوستت دارم”
تپش های قلبم را شدیدتر می کند
قسم می خورم که تو را در تک تک لحظه های زندگی ام
دوست خواهم داشت
و همیشه از تو محافظت می کنم
همانطور که تو برایم مایه خوشبختی هستی
تو قلب و روح من هستی
عزیزم تو همه دنیای من هستی
Hosseiin
12-30-2018, 01:28 PM
اگر هر یک از دوستانم ستاره ای در زندگی ام باشند
تو خورشید جهانم هستی
اگر همه جهان عدد شود
تو میان آن ها عدد یک هستی
اگر هر یک از عشق و علایقم به رنگ خاصی باشد
تو رنگ قرمز آن ها هستی
اگر همه جهانم تاریک شود
تو نور زندگی و جهانم خواهی بود
اگر سراسر غم و اندوه شوم
تو مایه خنده های من می شوی
زیرا تو
تنها دلیل شادی و زندگی من هستی عزیزم!
Hosseiin
12-30-2018, 01:32 PM
خاطرم آزرده از تقدیر وآدمها کمی..
باورم هرگز نیامد نیست از کس مرهمی،
نیمه شب فانوس تنهائی زسوئی سوگرفت..
سایه بردیوار ودر هم دربغل دارد غمی!
بازقصه یاکه غصه چون یکی بود آن نبود..
بازباران باترانه روی گونه شبنمی،
شیشه حتی بانگاهم پیش آهم میگریست..
جز خدای مهربانی نیست بردل همدمی ،
ای فراتر از تصور صورتم درخاک شد..
وقت آن شاید رسیده در«سراب» آید نمی!
Hosseiin
01-01-2019, 07:34 PM
زندگی زیباست ([فقط کسانی که در سایت عضو هستند قادر به مشاهده لینک ها هستند])
هر چقدر هم که گذشتهتان آلوده بوده باشد،
آیندهتان هنوز حتی یک لکه هم ندارد.
زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های دیروزتان شروع نکنید.!!!
به عقب نگاه نکنید مگر اینکه چشماندازی زیبا باشد.
هر روز یک شروع تازه است.
هر صبح که از خواب بیدار میشویم،
اولین روز از باقی عمرمان است.
یکی از بهترین راهها برای گذشتن از
مشکلات گذشته این است….
که همه توجه و تمرکزتان را روی کاری جمع کنید
که از خودتان در آینده برایش متشکر خواهید بود!!!
Hosseiin
01-01-2019, 07:36 PM
چند سال دیگر دلت میلرزد
برای منی که دیگر تو را در گوشه ترین جای قلبم
هرشب میبوسم تا کنار بگذارمت
دلت تنگ میشود
برای منی که حرفهایت را از لبهایت نه از چشمهایت می خواندم
دلت تنگ میشود
برای لعنتی ترین دختری که
دیوانه وار قلمش را به رقص موهای تو وا میداشت
به خداوندی خدا سوگند
دلت برای همه ی دیوانه بازی هایم تنگ میشود
برای صدایم
برای آغوشم
برای نگاهم
حتی برای گریه هایم
قسم
قسم به همه ی سیب هایی که در خیالم برایم چیدی
دلت تنگ میشود
آن روز رو به روی آیینه بایست
و ایستاده برای غرورت کف بزن
Hosseiin
01-01-2019, 07:37 PM
آدمهايى هستنند كه وجودشان در زندگيت نور اميد است
به راستى شاهكار خلقت خدا هستند
وجودشان تنت را گرم
و ته دلت را قرص مى كند
گاهى زبان هم در برابر تعريف تمجيدشان قاصر مى شود
انگارى كه الهه ى عشق هستند و واژه ى فرشته هم براى آنها اندک است
آدمهايى كه براى آفرينششان بايد
دست به آسمان برد و خدا را شكر كرد
Hosseiin
01-01-2019, 07:37 PM
من از میانِ تمامِ کتاب ها
آن که شبیهِ تو بود برگزیدم
و از دلِ تمام صفحات
آن که عطرِ دست های تو را داشت انتخاب کردم
و از تمام صفحه ها
برگی که به لطافت نگاهِ تو بود دیدم
و از این برگ
خطی که طعم تو را داشت خواندم
اینک دوستت دارم …
دوستت دارم
و دوستت دارم را مُدام تکرار می کنم
که در تو خلاصه می شود
ای عصاره ی تمامِ شعرهای ناگفته
تو نیز لب به این تکرارِ رویا گونه بُگشا
تا خدا به گلهای رازقیِ باغچه اش بگوید
از تو یاد بگیرند عطر افشانی را
Hosseiin
01-01-2019, 07:38 PM
قلبم بی تابانه بهانه ی کسی را میکند که بار سفر بسته و رفته است
رفته و چقدر زود از یاد برده که
نگاهی بی صبرانه منتظر نگاه های اوست
که چقدر آغوشی تشنه ی بغل های اوست
و این قلب دیوانه ی من باید رنج بکشد و صبوری کند
تا از یاد ببرد صاحبش را
تا عشقی که سراسر وجودش را به لرزه می انداخت را فراموش کند
و فراموش کند که روزی کسی بود
که برایش زندگی بود
Hosseiin
01-01-2019, 07:38 PM
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﮐﺎﻧﺲ ﺷﺎﺩﯼ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪ
ﺗﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻨﯿﺪ
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ
ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ
ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﯾﺪ …
ﺍﮔﺮ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ، ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ
ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ …
ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﭘﮋﻭﺍﮎ ﻧﯿﺴﺖ
Hosseiin
01-01-2019, 07:39 PM
تبسم را نه مي توانيم بخريم، نه مي توانيم قرض کنيم
فقط مى توانيم هديه بدهيم
میسپارمت به لبخند ها
در مسير باد بمان تا بوى مهربانيت تسخير کند اين شهر را
لبخندبزن دوست من
تنور دلت گرم …
ميتوان زيبا زيست
نه چنان سخت که از عاطفه دلگيرشويم
نه چنان بي مفهوم که بمانيم ميان بدوخوب
لحظه ها ميگذرند
گرم باشيم پر از فکر و اميد
عشق باشيم و سراسرخورشيد
زندگي همهمه مبهمی از رد شدن خاطره هاست
هر کجا خنديديم هر کجا خندانديم زندگانی آنجاست
بي خيال همه تلخیها
Hosseiin
01-01-2019, 07:40 PM
فکر میکردم آمدنت به دنیایم معجزه بود
اما این روزها یقین دارم که معجزه خود تویی
اینکه
حالِ مرا با حرفهایت خوب میکنی و
قلب مردهی من برای صدایت تند میتپد
و عجول بودنم برای دیدنت
تو را از همگان برایم متمایز کرده
تمایزی از جنس معجزه.
و معجزه ای از جنس عشق
برای دخترِ سنگدلی که عاشق شدن برایش ممنوع بود
Hosseiin
01-01-2019, 07:41 PM
عشق یعنی :
وقتی نیستش به یادشی و می خوای باهاش باشی
وقتی باهاشی
همش می خوای نگاش کنی
وقتی نگاش میکنی
دوست داری از ته قلب شاد باشه
و وقتی داری نگاش میکنی و میفهمی از ته قلب خوشحاله عاشق تر شی
Hosseiin
01-01-2019, 07:42 PM
دوست ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﻣﺮﺩ
ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﻧﺰﺩﯾﮏ
دوستی ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ
دوست ﺑﻮﺩﻥ ﻟﻔﻆ ظریفی است
ﻧﻪ ﻣﻘﺪﺱ ﻣﺜﻞ ﻋﺸﻖ، ﻧﻪ ﺳﺮﺳﺮﯼ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ها
دوست ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻫﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﯾﮏ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ
ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﺟﯿﺐ ﻫﺎﯾﺖ ﭘﺮﺍﺳﺖ ﯾﺎﺧﺎﻟﯽ
ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﺖ، ﺩﺭﻓﮑﺮﺕ، ﺩﺭﻗﻠﺒﺖ، ﺩﺭﻋﻤﻠﺖ
دوستی ﻧﻪ ﻭﺻﻞ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﻓﺼﻞ
ﮔﺮه ای ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ
ﻣﺮﺍ ﮐﻪ دوست ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﻔﻆ ﺗﻮ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ
ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﻫﻤﺴﻔﺮ، ﻫﻢ ﺳﻔﺮﻩ، ﻫﻢ ﮐﺎﺳﻪ، ﻫﻢ ﺣﺮﻑ
باتو هستم ای دوست، همیشه باش …
Hosseiin
01-01-2019, 07:42 PM
ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ …
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ …
ﻳﮏ ﺳﺎﻝ …
ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍﺷﻨد
ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ
ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ …
Hosseiin
01-01-2019, 07:44 PM
ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﯾد
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﺬﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺫﻫﻦ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﯾﺪ
ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ﻟﺬﺕ ﺩﺍﺭﺩ
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪ
ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭک ﻛﺮﺩ
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺯﻥ “ﺑﻮﺩﻥ” ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ
ﻣﺮﺩ ﻫﻢ “ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ” ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ی ﺭﻭﯼ ﺑﯽ ﺁﺭﺍﻳﺶ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ
ﺑﺎﻳﺪ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻫﺎب ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﺷﺪ
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻲ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻃﺎﻗﺖ ﺁﻭﺭﺩ
کلافگی ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪ
ﺧﻼﺻﻪ ” ﻣﺮﺩ” ﻭ “ﺯﻥ” ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ی ” ﻣــﺎ ” ﺷﺪﻥ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﯼ
ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﺎﺵ ﺑﺮﺍﻳﺶ …
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺣﺲ ﻛﻨﺪ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻮ ﺩﺭﻛﺶ نمیکند
Hosseiin
01-01-2019, 07:44 PM
بعضی ها را باید خیلی زود کنار گذاشت
همان هایی که زبان خوب بودن را نمی فهمند
بی خیال دوست داشتنت می شوند
و طوری خودشان را سرگرم اطراف می کنند انگار هرگز نبوده ای
به خیال خودشان می خواهند عاشق ترت کنند
حالا تو هر چه می خواهی زجر بکش
شبها بی خواب شو …
هی پیام بده
هی زنگ بزن
مهم نیست که
به خیال خودشان چون دست نیافتنی ترند، قشنگترند
اینطور آدمها خطرناکند
اینهارا باید با خیالاتشان تنها گذاشت
اینها را باید خیلی زود کنار گذاشت
قبل از آنکه از تمام عشق های دنیا بدت بیاید
Hosseiin
01-01-2019, 07:49 PM
عاشق نباشی حس باران را نمی فهمی
فرق قفس با یک خیابان را نمی فهمی
عاشق نباشی می روی در جاده ها،اما
معنای فصل برگ ریزان را نمی فهمی
عاشق نباشی،زندگی بی رنگ و بی معناست
درد درون چشم انسان را نمی فهمی
در شعرها دنیایی از اسرار پنهان است
عاشق نباشی،درد پنهان را نمی فهمی
عاشق نباشی فصل پاییز و بهار،حتی
زیبایی فصل زمستان را نمی فهمی
Hosseiin
01-01-2019, 07:51 PM
رفتی؟
به سلامت..!
من خدا نیستم که بگویم صدبار اگر توبه شکستی باز آی..
آنکه رفت به حرمت آنچه با خود برد حق بازگشت ندارد..
رفتنش مردانه نبود لااقل مرد باشد برنگردد..
خط زدن برمن پایان من نیست,بلکه آغاز بی لیاقتی توست..
همیشه بهترینها مال من بوده و هست..
اگر مال من نشدی قطعا بهترین نبودی و نیستی..
این تو نیستی که مرا فراموش کردی..
این منم که به یادم اجازه نمیدهم حتی از نزدیکی ذهن تو عبور کند..
صحبت از لیاقت است..
محکمتر از آنم که برای تنها نبودنم آنچه را که اسمش را غرور گذاشته ام برایت به زمین بکوبم..
احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن فقیر بودی..
Hosseiin
01-01-2019, 07:52 PM
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد
تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد
مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد
بی تو یک پاییز ابرم، نم نمِ باران کجاست؟
بی تو حتّی فکر باران هم خیال انگیز شد
کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفّس کرد و عطر آمیز شد
Hosseiin
01-01-2019, 07:53 PM
شوق دیدار تو را دارم نمی آیی چرا؟
مثل باران ، تند میبارم نمی آیی چرا؟
خسته ام از درد ، از آهنگ های بیکلام
خسته از آهنگ گیتارم نمی آیی چرا
غرق در کابوس میمانم مجال خواب نیست..
من چرا تا صبح بیدارم؟ نمی آیی چرا؟
رفته ای! با خاطراتت اشک میریزم هنوز
باز غم در سینه میکارم نمی آیی چرا؟
ای دوای درد قلبم، خسته ام از زندگی
بی تو در بستر گرفتارم نمی آیی چرا
نسخه ای پیچیده دکتر بوسه بر لبهای عشق
آه، محتاج پرستارم نمی آیی چرا
هیچ کس من را پرستاری به جز روی تو نیست
از تب این عشق، بیمارم نمی ایی چرا
Hosseiin
01-01-2019, 07:54 PM
چه زیبا گفت
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ …!!ﮔﺎﻫـــــﯽ ﺑﺎ ﮐﺴانی ﺳﺎﺧﺘﻪ!
ﮔﺎﻫــــــــﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ …!! ﮔﺎﻫــــــــــﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ؛
ﮔﺎﻫـــــــــــﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ …!! ﮔﺎﻫـــــــــــــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ!
ﮔﺎﻫـــــــــــــــﯽ ﺩﺭ ﺗﻨـــــــﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ …!!
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ؛
ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳــــــﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕــــــــﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤــــــــﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ “
ﺁﻣﻮﺧــــــــﺘﻪ ﺍﻡ “…!!
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ
ﻫﺴﺘﻢ …!!
ﺷﺎﯾﺪﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ …!
اﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ ..ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ
ﻫﺴﺘﻢ …!!
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ …
Hosseiin
01-01-2019, 07:57 PM
خدا به قلب کوچکم وسعت ده تا بتوانم بزرگیت را درک کنم
و در دریای بزرگی و پاکی
و مهربانی تو غرق شوم
و به بالهایم توانی ده
تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم
تو که آشنا ترین آشنایی
Hosseiin
01-02-2019, 03:27 AM
دلبسته به یک ثانیه دیدارِتو بودم
این عمرکه بی حوصله ناچارِتوبودم
تونازترین حادثه در زندگی من
من شاخ ترین عاشق بی عارِتوبودم
تاآخرِ بی حوصلگی شعرنوشتم
هرشب که توخوابیدی وبیدارِتوبودم
هرثانیه آتش زده ام پیرهنم را
من ریزَعلیِ سخت فداکارِتوبودم
هرفتنه که کردی تو، مراحصرنمودند
من موسویِ خسته زِ افکارِتوبودم
بارایت یک فاجعه رفتی و دریغا
یک عمر غریبانه گرفتارِتوبودم
توشاه ترین پهلویِ حادثه بودی
من فاطمیِ خسته زِ دربارِ توبودم
ای کاش فراموش شود بینِ من وتو
آن فاصله ای را که بدهکارِتوبودم
Hosseiin
01-03-2019, 02:14 AM
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت..
گنجشکها
از روی عادت نمیخوانند،
سرودی دسته جمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به تو..
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
ایستاده بر پنجهی پاهایش
سرک کشیده از پس کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند
نسیم هم مدام
میرود و بازمیگردد
با رویای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربه ی ساعت ها
برای تو میگردند
و من
به دور تو
mohammadho3in
01-04-2019, 04:45 AM
سالهاست روی همان جادّهای قدم میزنیم که یک افق برای آن وجود دارد. نه خوشبختیم نه بدبخت. از عادتهای زندگی پیروی میکنیم: کار کردن، خوردن، مترو سوار شدن، سینما رفتن، خوابیدن، پول شمردن و ناگهان زنجیره حرکات روزانه پاره میشود. روح در خلا پریشان میماند. جسم تعادل خود را از دست میدهد. انسان گرفتار آمده در ترس، از خود پرسشهای سهمگینی میکند «چرا؟ زندگی به چه دردی میخورد؟ چه باید بکنم؟
mohammadho3in
01-04-2019, 04:46 AM
دلم می خواهد
شب هایی که دلتنگم،
تو را از خیالم بیرون بکشم
و کنارت بنشینم!
خیره بر چشمانت
هی برایت چای بریزم،
و هی چای سرد شود
و دلمان گرم...
قشنگ حرف هایمان که گل کرد؛
مثل دوران کودکی
کفش هایت را پنهان کنم
که نتوانی بروی!
غافل از اینکه تو پا برهنه می روی،
که من صدای قدم هایت را نشنوم...
mohammadho3in
01-04-2019, 04:46 AM
کودکی ام را که مرور می کنم ، قشنگ ترین قسمت های آن ، تعطیلاتِ آخرِ هفته بود .
پنج شنبه هایی که با اشتیاقی عمیق ، از مدرسه سمتِ خانه می دویدیم و در سرمان هزار و یک برنامه برای این یک روز و اندی بود .
و چه بی هزینه شاد بودیم و چه پر شور و جانانه می خندیدیم !
برای بچه هایِ امروز نگرانم ...
نگرانم از ذوقی که برای تعطیلاتِ آخرِ هفته هایشان ندارند ،
از کبرایِ قصه که تصمیمش را گرفت و تویِ همان روزها و حوالیِ دلخوشی و بارانِ ساده و بی شیله ی کودکیِ ما ، خودش را جا گذاشت ،
از کوکب خانمی که دیگر نیست ،
و چوپانِ دروغگویی که شاید یک شب که ما حواسمان نبود ، گرگ ها آمدند و همراهِ ترس هایِ کودکیِ ما ، او را دریدند .
امروز بچه ها ساده نیستند ! همه چیز را می فهمند ، هیچ غولی را باور ندارند و از هیچ دیوی هم نمی ترسند .
و من از این ساده نبودن ، و من از این نترسیدنِ شان ، می ترسم ...
ما کودکانِگی و لبخند را در کودکیِ خودمان جا گذاشتیم ،
ما خودمان را و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان را ادامه ندادیم !
و حالا ما مانده ایم و کودکانی که "کودکانه" نمی خندند ،
که اشتیاقی برایِ هیچ چیز ندارند ،
که نوساناتِ ارز و تمامِ اخبارِ ریز و درشتِ روز را می دانند ،
کودکانی که زودتر از چیزی که فکرش را می کردیم ، بزرگ شدند ...
و من از این بزرگ شدن هایِ بی مقدمه می ترسم !
mohammadho3in
01-04-2019, 04:47 AM
گاهی اوقات آدم دلش میگیرد
از زمین و زمان !
بداخلاق می شود ، تاب و تحمل شنیدن کوچکترین حرفی را ندارد ...
آنقدر شکننده می شود
که با کوچکترین تلنگری میشکند ...
و در این بین فقط ، دل می خواهد
یک نفر خاص ، جور خاصی و به طرز عجیبی
حالش را بپرسد
تا بگوید : این ها همه بهانه بود
تا تو حالم را بپرسی ...
mohammadho3in
01-04-2019, 04:47 AM
اين شهر
پُر از صدایِ پایِ مردمی ست
كه همچنان كه تو را می بوسند ،
طنابِ دارت را می بافند !
مردمانی كه
صادقانه دروغ می گويند
و عاشقانه خيانت می كنند !
كاش دلها آنقدر پاک بود
كه برای گفتنِ " دوستت دارم "
نيازی به قسم خوردن نبود ...
mohammadho3in
01-04-2019, 04:49 AM
" زمستان " فصلِ درخت هایِ بی بار و برگ و خیابان هایِ خلوت و بی حاشیه ...
فصلِ سرد و ساکتی ، که سالهاست دیگر شبیهِ گذشته ، بغض های فرو خورده اش را نمی بارد ، مدتهاست که خاطراتِ سفیدِ عاشقی اش را ، روی سرِ عابران خسته ی شهر ، نمی ریزد .
دیگر ، شبیهِ قبل نیست !
از تمامِ فصل ها کناره می گیرد و حوصله ای برایِ خودنمایی و عرضِ اندام ندارد .
کجاست غرورِ سفید و بلورینِ او میانِ شکوهِ دست نیافتنیِ ابرها ؟!
کجاست برف هایِ یکریز ،
و کجاست لبخندِ زمینی که از مهرِ بی بدیلِ زمستان ، جوانه زده ؟!
شبیهِ قبل باش فصلِ خوبِ دلتنگی ، شبیهِ قبل باش ...
شبیهِ خاطراتِ خوبِ کودکی و روزهایی که سفیدی ات ، چشم را می زد و دل را نمی زد ،
روزهایی که در دلِ سرمایِ تو ، گرمِ بازی و دلخوشی هایِ ساده ی خودمان بودیم ...
آن روزها که تو شبیهِ خودت بودی و روزگار ما شبیهِ بهار بود .
میانِ این فصلِ بی فصلی ، دلمان می گیرد !
از لاکِ تنهایی ات بیرون بیا ،
ببار ...
تمامِ بغضِ تلنبار شده ات را ببار ،
که ما دلمان بدجور برای آرامش ،
و برایِ قدم زدن در انبوهِ برف های تو ، تنگ شده ...
Hosein333
01-04-2019, 09:51 AM
(sm10)
mohammadho3in
01-11-2019, 06:39 PM
مثلِ چای با عطرِ هل وسطِ سرمای زمستان،
مثلِ آرامشِ آغوشش در اوجِ تشویش،
مثلِ عطرِ یک آشنا در غریب ترین نقطه جهان،
مثلِ خنکایِ نفس هایش رویِ پیشانی داغِ تبدارت،
مثلِ پنج دقیقه خوابِ صبح،
میچسبد به جان
یکی که اسمش بی هیچ قید و شرطی
رفیق است
در این قحطی واژه ی دوست...
mohammadho3in
01-11-2019, 06:40 PM
بوی زمستان را می شنوی
سرمای استخوان سوزش را لمس می کنی
باید چاره ای بیاندیشیدیم
این "زمستانِ بی هم بودن" امانمان را خواهد برید
باید به فکر توشه ای باشیم برای فرار از این سرما
مثلا بنشینیم یک گوشه دنج بافتنی ببافیم
در آغوش من آرام گیری
من موهایت را ببافم و تو رویاهایت را
گرم تر از این بافتنی مگر سراغ داری؟
تو پشتت گرم می شود به بودن همیشگی من
و من دلم گرم می شود به داشتن همراهی به نام طُ
باور کن گرمای این عشق، سوزناک ترین زمستان را هم از پای در خواهد آورد
mohammadho3in
01-11-2019, 06:41 PM
حفظ كردن عطرها خيلي خوبه، اصن حفظ كردن هرچيز خوبي خيلي خوبه، حالا بو باشه خاطره باشه، آدم باشه...
ديدي بعضي وقتا وسط روزمرگي ، يا وسط كلي كار داري پاي تلفن بحث ميكني يهو يه بويي ميپيچه تو بينيت كه تو ميدوني اون بو جاش اونجا نيست ميدوني دقيقا جاش كجاست...
بعد اون لحظه فقط براي اينكه اون بو رو از دست ندي ,بيشتر حسش كني سعي ميكني اون نقطه ايي رو پيدا كني كه بو به اوج خودش ميرسه...
وقتي منبعش و پيدا كردي ، ناخداگاه چشمات بسته ميشه ... يا خيره ميشي به يه نقطه و برميگردي به اون زمان... تموم حركات و حسا و اتفاقات اونروز دورتو ميگيرن...
اين اتفاق ميتونه ياداور روزهاي تلخ زندگيت باشه...
يا حس و حال قشنگترين روزهاتو يادت بياره...
اگه با يه عطر تموم قشنگيا بيان جلو چشمت مطمئنا يه هديه از كائناته...
اما امان از اون لحظه كه ببرت به دوراني كه مردي و زنده شدي تا تونستي فراموش كني ...
mohammadho3in
01-11-2019, 06:41 PM
شب ڪه می شود ؛
بیشتر هواےِ بیقرارےِ هم را داشته باشید ...
غصه ها ، رحم و انصاف سرشان نمی شود...
بی صدا ، هجوم می آورند ،
و تمامِ احساس و آرامشِ قربانیِشان را ؛
وحشیانه می درند ...
حواستان به آدم هاےِ تنها باشد …
#شب_است_و_غم_ها
#همین_حوالی ؛
#دندان_تیز_ڪرده_اند ...
mohammadho3in
01-11-2019, 06:42 PM
از وقتی رفته ای،
من حتی خودم را هم
ترک کرده ام!
دیگر به آینه هم
نگاه نمیکنم...
نه من او را می بینم،
نه او مرا!
من در زیر خاطرات
مدفون شده ام
و آینه در زیر غبار،
دلم کسی می خواهد
از جنس باران
یکی که بیاد،
و این گرد و غبار دلتنگی را
از تن خزان زده ام بشوید
یکی شبیه "تو"
که ساز رفتن نزند...
mohammadho3in
01-11-2019, 06:45 PM
جمعه ها
انگار دلم مستقل میشود،
خود مختار میشود
می رود و می آید و خودش را به در و دیوار میکوبد
به یاد می آورد،
خاطره هم می زند،
معجونی می سازد که سر دلمان بماند!
جمعه ها عصر دلم ،
در دلش رخت می شوید،
دلش هم در من!
جمعه ها عصر دلم جایت را خالی میکند
و یواشکی هایش را هوار میزند!
ولی خب ما که تحویل نمی گیریم،
ذلیل مرده را...!
ما که از این دنیا زیاد کشیدیم عزیز
این یکی هم...
mohammadho3in
01-11-2019, 06:46 PM
به تو گفته بودم حواست به تنهایی ام باشد...گفته بودم من آدم توضیح دادن و توضیح خواستن نیستم...گفته بودم اهل پاورقی نیستم...گفته بودم اگر روزی برای اینکه به دیدنم بیایی این پا و آن پا کردی از راهِ نیامده برگرد...گفته بودم حالا که چشمان راز آلودت برملا شدند حالا که بی گدار به آب زدی مراقب باش بی هوا دستم را رها نکنی که در طوفان نبودن ات غرق شوم...
کمی قبل تر هم گفته بودم عشق را در سیمای بی سرخاب سفیدآب ات جستجو کردم...گفته بودم که تو مانند سایه ی شاخه ی درخت بید که باد روی دیوار تکانش می دهد...مانند ابری که شبانه چهره ی ماه را سایه روشن میکند...مانند بارانی که به پنجره ی قفل شده ی اتاق خواب میکوبد...مانند تمام این هایی، همان قدر واقعی همان اندازه دست نیافتنی...
گفته بودم احساس چشمانم به برجستگی اندام ات، احساس آغوشم به گرمای تن ات، احساس لب هایم در هنگام برخورد به موهای روی پیشانی ات ارضای کاذب نیست...
تو را برای دو کلام حرف ناحساب میخواستم برای پرسه های بی مقصد برای اینکه بنشینی آنسوی زیلویی که رو به دریا پهن کرده ایم تا باد دفترِ شعرم را به آب نبرد...
حالا تقلا میکنی برای فاصله گرفتن...حالا مانند دروغگویی زبردست طرز نگاهت را انکار میکنی...آرام تر جانم...از نفس افتادی...خودم میروم بدون هیچ حرفی بدون هیچ سوالی...
میروم اما به تو گفته بودم تمام این ها را...
که ای کاش نمیگفتم که ای کاش نمی دانستی که ای کاش هیچ گاه نمیدیدم ات...که بزرگترین ای کاش زندگی ام نشوی!
mohammadho3in
01-11-2019, 06:48 PM
ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ، ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﺎﻋﺪﻩﺍﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﺫﻭﻕ ﺑﺰﻧﺪ:
ﯾﮏ ﭘﺮﯾﺰ ﺑﺮﻕ ِ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ،
ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺁﺏ ِ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﮑﻪ،
ﯾﮏ ﺩﺭ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍ ﭼﻔﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ،
ﻭ ..
ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ چنین ﭼﯿﺰهایی ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ .
ﮔﺮﻭﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻢﺗﺮ هم هستند به محض اینکه چنین ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍفتد، ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﯾﮏﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﺮﺍﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﯽﺍﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ:
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻫﻔﺖ، ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢﻫﺎﯼ ﺧﺮﺩﻩﺭﯾﺰ ِ ﻧﺎﺳﻮﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﺑﻤﺎﻧﺪ،
ﻭﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ :
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﺯﻧﺪ .
ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺩﯾﮕﺮ .
ﺍﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ «ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ » ، ﺩﯾﮕﺮ « ﺧﺎﻧﻪ» ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .
ﺭﺍﺑﻄﻪ هم ﻫﻤﯿﻦﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ !
ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﮐﻠﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﯾﺰ ﻭ ﺩﺭ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﯼ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ ﺗﻌﻤﯿﺮ ﮐﺮﺩ؛
ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﺤﻠّﺶ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺪﻳﺪﻩﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎﻧﺎجوﺭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ «ﺩﻝ » ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ .
mohammadho3in
01-11-2019, 06:50 PM
فرصتی برای ترسیدن نیست...!
از گفتن حرف های رک و پوست کنده و بدون تعارف نترس
از تغییر دادن مسیر زندگی ات که باعث شده استعدادت را نادیده بگیری!
از تمام کردن رابطه ای که در آن به شعور تو توهین میشود!
(از تنهایی نترس...تنهایی شرف دارد به دو نفره های بی هدف)
از ایستادن در مقابل مافوق ات(استاد و رئیس و مدیر...)که حقوق تو را نادیده گرفته اند، هر چند موقعیت اجتماعی ات به خطر بیافتد!
(گاهی باید به چشم های یک نفر زل بزنی و بگویی: هی تو خیلی احمقی!)
از ریسک کردن
از بی ملاحظه بودن!
از زندگی کردن بدون ترس...نترس!
زندگی با ترس به نوشیدن چای یخ کرده میماند!
که هیچ قندی در آن حل نمیشود!
میدانی چیست رفیق؟
با ترس اگر زندگی کنی
یک روز به خودت می آیی و میبینی
زندگی ات از دهن افتاده...!
mohammadho3in
01-11-2019, 06:55 PM
آدم گاهی اوقات جرات ترک دنیایی که ساخته،جرات خراب کردن تصوراتش راجع به یه آدم رو نداره.
یه دروغی رو میشنوه بعد به خودش دروغ میگه که این دروغی که شنیدم دروغ نبود!
سال دوم دبستان یه معلم خیلی مهربون داشتم
با صورت بور و چشمای رنگی!
همیشه با لبخند نگاهم میکرد.
توی اون سن و سال به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ بشم حتمن میرم دیدنش و نمیذارم فراموشم بشه.
باور کن اگه ازم میپرسیدن مهربون ترین آدم روی زمین کیه؟ بی معطلی میگفتم خانوم معلم ما.
تا اینکه یه صبح برفی و سرد معلممون اومد توی کلاس و بعد از چک کردن تکالیف چند تا از بچه هارو برد پای تخته تا اون تکالیف ریاضی رو جلوی چشم خودش حل کنن.
اما اون بچه ها بلد نبودن،
عصبانی شد،
سرشون داد زد و گفت کفش هاتون رو در بیارید، بچه ها داشتن گریه میکردن اما معلممون دست بردار نبود، کفش هاشونو در آوردن،گفت جوراباتونم در بیارید،
خشکم زده بود
همه ترسیده بودن،فکر کردیم میخواد فلکشون کنه اما نه یه نقشه دیگه تو سرش داشت،
مات و مبهوت داشتم به چهره ی عوض شده ش نگاه میکردم که صدام زد،
از جام بلند شدم، گفت دنبال من بیا،
به اون چند نفر گفت پا برهنه برید توی برف و به من گفت حواست باشه بهشون، اون بچه ها داشتن یخ میزدن و گریه میکردن و معلممون با حرص نگاهشون میکرد.
من از این همه بی رحمی بهت زده بودم.
فردای اون روز اولیای یکی از بچه ها اومد مدرسه،اون به مادرش گفته بود که خانوم معلم چه بلایی سرشون آورده.
من مبصر کلاس بودم، معلممون دست پاچه اومد سراغم،گفت احتمالا تو رو صدا کنن دفتر و بخوان راجع به اتفاق دیروز حرف بزنی،حواست باشه، بهشون میگی خانومِ ما این کارو نکرد اونا خودشون رفتن برف بازی.
من فقط نگاهش کردم.
وقتی آقای مدیر صدام کرد دفترِ مدرسه همون حرفای خانوم معلم رو گفتم و اومدم بیرون.
واقعیت این بود که من به آقای مدیر و اولیای اون بچه دروغ نگفتم،من داشتم به خودم دروغ میگفتم، نمیتونستم باور کنم خانوم معلم مهربونم این همه بی رحم باشه، نمیخواستم تصوراتی که توی ذهنم ازش داشتم خراب بشه،
سال دوم دبستان تموم شد،سال ها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شدم اما قولی که به خودم داده بودم رو شکستم و نرفتم سراغ معلممون، میدونی آدم بالاخره یه روزی یه جایی مجبوره با حقیقت رو به رو بشه و خودش رو از خواب بیدار کنه،واقعیت بالاخره یه روز میاد سراغت و درست همونجا همه ی دروغ هایی که به خودت گفتی برملا میشه و وادار میشی به فراموش کردن، به گرفتن تصمیمی که دوستش نداری، خیلی سخته اما حقیقت همینه، تلخه،خیلی تلخ.
lovely__boy
01-12-2019, 03:16 PM
(sm127)
mohammadho3in
01-17-2019, 04:08 AM
پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود
قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....
بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.
آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر ، تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده است ، فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ، اخمهایش را درهم کشید و گفت : دخترم تو دیگه بزرگ شده ای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید .
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود ، با نامزدش به خرید رفته بودند ، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود ، دلش برای کفشها پر کشید ، به نامزدش گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش خنده ای کرد و گفت:خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید.
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...
بیست و هفت سال به سرعت گذشت ، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند ، برای هزارمین بار ، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه ، دلش را برد. به شوهرش گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد !
بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای نوه اش که دختری زیبا ،شبیه به خودش بود ، علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید او میخندید و می گفت:
کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت:مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....
بالاخره در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوه اش او را بوسید و گفت:مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت:امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ...
دوستان عزیز، همین امروز کفش هاى نارنجى زندگیتان را بخرید، تاهفتاد سالگى صبر نکنید،
این زندگى مال شماست!
mohammadho3in
01-17-2019, 04:09 AM
نيمى از زندگى مان
ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم...
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...
سفرى اگر ميرويم،
ترجيحمان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى...
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!
mohammadho3in
01-17-2019, 04:09 AM
باور کن هرچیزی یه وقتی داره، هر اتفاقی به وقتش خوشه، به موقعش به دل میشینه، به موقعش به دل میچسبه. بعدش دیگه از دهن میفته، از چشمِ دل میفته...
الان که جوونی باید دل بدی به خواسته ی دلت. الان که جونشو داری باید با همه ی توانت بدوئی تا برسی به مقصود دلت. وگرنه امروزت که بشه فردا و جوونیت که بشه پیری، گیریم که هی با خودت بگی هنوز دلم جوونه، گیریم که رژِ قرمزِ جیغ بزنی و پیراهنای مردونه ی رنگِ شاد بپوشی، دیگه نه پاهات قوتِ دوئیدنو داره، نه دستات زور چنگ زدن به ریسمون آرزوهاتو!
باور کنی یا نه، جونِ جوونی که از پاهات بره، دو قدمم که برداری سمت خواهش دلت، نفست میگیره، به نفس نفس میفتی...
تا دیر نشده حرفِ دلتو گوش کن،
تا دیر نشده با دلت راه بیا،
همین امروز بشین پایِ دلت و درداش...
باور کن فردا دیگه خیلی دیره،
خیلی دیر !
mohammadho3in
01-17-2019, 04:10 AM
اگه از من بپرسی میگم یکی از سخت ترین لحظه های این زندگی اینه که بفهمی و مجبور باشی خودتو به نفهمیدن بزنی،فهمیدنِ بعضی چیزا ازت یه آدمِ دلتنگ میسازه که نمیدونه چجوری روز و شب شو به اخر برسونه و دلش تنگ نیاد از این زندگی.همه ی نفهمیدنا بد نیست،سخت تر و بدتر از اون دیدن و به روی خود نیاوردنه،دونستن و وانمود کردن به ندونستنه...
mohammadho3in
01-17-2019, 04:10 AM
آدم دلش هوس می کند یک روزهایی را در هوایِ بی خیالیِ مطلق سِیر کند .
هیچ موضوعی نداشته باشد ، برایِ فکر کردن .
از همان اولش ، شال و کلاه کند ، یک سمتِ خیابان را بگیرد و فقط برود
آن قدر که از تمامِ دنیا و غصه هایِ تحمیلی اش دور شود
یک روزهایی ، آدم دلش فقط یک خیابانِ طولانی می خواهد
یک موسیقیِ سنتی و اصیلِ ایرانی
و یکی ، دو فنجان ، فراموشی ...
mohammadho3in
01-17-2019, 04:10 AM
همه مان بدونِ استثنا داریم پیر می شویم و به سمتِ پایانِ خودمان می رویم .
حواسمان اما نیست ! دل می شکنیم ، قضاوت می کنیم ، عذابِ جانِ هم می شویم و خودمان و دیگران را برایِ بیهوده ترین مسائل و چیزها می رنجانیم
مایی که قرار نیست بمانیم ،
مایی که به جرمِ میوه ی ممنوعه ای که نباید می خوردیم ، تبعیدمان کردند ،
از جایی که ندیده ایم ،
به جایی که نخواهیم ماند ،
و در زمانی که نمی دانیم !
کاش کمی بیشتر حواسمان به هم باشد
ما اینجا به غیر از خودمان ،
و خدایِ نادیده ی خودمان ؛
هیچکس را نداریم ...
mohammadho3in
01-17-2019, 04:11 AM
دوست داشتن قانونِ خاصی نمیخواهد !
آنچنان پیچیده نیست
که نتوانی برایِ دلت توضیح بدهی ...
همان که یک نفر می آید
که دلت را مالامالِ دوست داشتن میکند ...
حرفهایش با همه فرق میکند
و محبت هایش روحت را گرم میکند ...
و چشم هایش
آشناترین واقعه یِ زندگی ات میشود ...
همان که میتوانی با او سالها حرف بزنی
و کلمه و جمله ها و داستان ها تمام نشوند ...
که دوست داشتنش
دلت را زخمی نمیکند و روحت را دلگیر ...
یعنی انتخابت
قشنگ ترین تصمیمِ روزگارت است ...
mohammadho3in
01-17-2019, 04:19 AM
بعضی چیزها را
باید سروقت خودش داشته باشی ...
وقتش که بگذرد ،
دیگر بود و نبودش برایت فرقی نمیکند !
چون به نبودنش عادت کرده ای
و یاد گرفته ای چگونه بدون اینکه داشته باشی اش ، زندگی کنی ...
بعضی چیزها ، مثل حس ها و تجربه ها ، دوره ی خاص خودش را دارد ...
مثلأ یک دوره ای
آدم دوست دارد عاشق باشد ...
مثل خیلی های دیگر کادو بخرد ،
ذوق کند ، برای کسی مهم باشد ...
وقتی نیست ،
زمانش که بگذرد ، دیگر فایده ای ندارد ...
کم کم به تنها بودن میان جمعیت بزرگ دو نفره ها عادت میکنی و یاد میگیری تنهایی حال خودت را خوب کنی ...
اینکه میگویند :
عشق تاریخ مصرف ندارد
و پیر و جوان نمی شناسد ، درست ...
اما عاشق شدن در بیست سالگی با عاشق شدن در چهل سالگی قابل مقایسه است ؟
آدم یک چیزهایی را
سر وقت خودش باید داشته باشد ...
وقتی سرزنده و شاد است ،
وقتی جوان است ...
یک چیزهایی مثل عشق
و حس و حال عاشقی ،
وقتش که بگذرد ، رنگش خاکستری میشود !
و شاید هرگز نتوانی تجربه اش کنی ،
هرگز ...
mohammadho3in
01-17-2019, 04:21 AM
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن، همه برف است کوچه ها
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمیشود.
پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد،
در نصفه های شب.
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، بامید دیگران
یکروز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت.
باز آمدم بخانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا بخاک کردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم
(شهریار)
sadegh1
01-18-2019, 02:09 PM
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ.
Hosseiin
01-18-2019, 02:27 PM
پر از شعرم ولی بی تو، زبان واژه لالست و…
نمی دانی که بعد از تو، دل من در چه حال است و…
تو هم یک آدم ساده، تو هم یک مرد معمولی
چه شد من عاشقت گشتم؟! برایم یک سوال است و…
نه مثل لیلی و شیرین، نه مثل ویسم و عذرا…
که مرد من! به تو عشقم، به قرآن بی مثال است و…
شب من با خیال تو، پر از آرامش و رویا
به دور از این هیاهوها، به دور از قیل و قال است و…
تو تقدیر منی عشقم، تویی سهم من از دنیا
نشسته نقش عشق تو، به دل… در هر چه فال است و…
نباشی گفتن از فردا، نباشی شادی و خنده
و بودم در نبود تو، بکن باور محالست و…
خلاصه بی تو من هیچم، پر از اشکم، پر از گریه
پراز شعرم، ولی بی تو، زبان واژه لال است و …
Hosseiin
01-18-2019, 02:28 PM
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم …؟
من که خیلی سخت دل بستم ولی آیا تو هم …؟
عاشقت هستم خجالت می کشم از گفتنش
من حیا کردم دهان بستم ولی آیا تو هم …؟
لحظه ای افتاد چشمانت به چشمانم ولی ..
از نگاهت همچنان مستم ولی آیا تو هم …؟
سعی کردم تا نظر بازی کنم رویم نشد
حیف،من رویم نشد ، جَستم ولی آیا تو هم …؟
از زمین تا آسمان، از آسمان تا کهکشان …
زیرو رو کردم تو را جُستم ولی آیا تو هم …؟
کاش میشد قسمتم باشی تو ای حوّای من
من که رفتم ، آدمی پستم ولی آیا تو هم …؟
عاشقی از جنس مجنونم بیا لیلای من
من که مجنونی ازین دستم ولی آیا تو هم ..؟
نیستی پیشم ولی لیلای من این را بدان
نازنینم عاشقت هستم ولی آیا تو هم …
Hosseiin
01-18-2019, 02:29 PM
گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو بی ما زین طعنه ها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس بیتو خوش نباشد، رو قصه دگر کن
گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی
آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن
در آتشم، در آبم، چون محرمی نیابم
کنجی روم که یا رب، این تیغ را سپر کن
گستاخمان تو کردی، گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن
گفتی شدم پریشان، از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن
گفتی کمر به خدمت، بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن
Hosseiin
01-18-2019, 02:29 PM
با نگاهی که شب دوش اشارت کردی
به خدا بود و نبودم همه غارت کردی
آشکارا نتوان گفت چه کردی و چه بود
آن عبارت که تو پنهان به اشارت کردی
کعبهی گل همه را، کعبهی دل خاصان راست
کعبه سهل است، خدا را تو زیارت کردی
دلم آتشکدهی عشق و ز غم ویران بود
تو بت آتشکدهی عشق عمارت کردی
شعر و شور و دل دیوانه و آزادگیم
همه را بستهی زنجیر اسارت کردی
ابر من عابر آفاق نهان نومیدی
آشکارا تو ز امید عبارت کردی
کاش میشد بنویسم چه نوشتی با چشم
کاش میگفت عبارت چه اشارت کردی
نادر از هند نبرد، آنچه تو بردی ز دلم
که تو مهری و مهاری و مهارت کردی
دلم ایران و تو اسکندر طاییس اطوار
زدی و سوختی و کشتی و غارت کردی
Hosseiin
01-18-2019, 02:30 PM
ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم
اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم
ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم
به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم
میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم
بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم
Hosseiin
01-18-2019, 02:31 PM
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
Hosseiin
01-18-2019, 02:31 PM
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
به یک بار از جهان دل در تو بستم
ندانستم که پیمانم نپایی
شب تاریک هجرانم بفرسود
یکی از در درآی ای روشنایی
سری دارم مهیا بر کف دست
که در پایت فشانم چون درآیی
خطای محض باشد با تو گفتن
حدیث حسن خوبان خطایی
نگاری سخت محبوبی و مطبوع
ولیکن سست مهر و بیوفایی
دلا گر عاشقی دایم بر آن باش
که سختی بینی و جور آزمایی
و گر طاقت نداری جور مخدوم
برو سعدی که خدمت را نشایی
Hosseiin
01-18-2019, 02:32 PM
تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی
Hosseiin
01-18-2019, 02:32 PM
عاشقی یعنی همین یعنی حسودی می کنم
جز کنار من که بنشینی حسودی می کنم
چهره ای زیباتر از من را؟…زبانم لال..نه!
بر همان چشم و لب و بینی حسودی می کنم
جز لب من از لبان کودکی حتی اگر
بوسه ای کوچک که برچینی حسودی می کنم!
اخم در هم می کشم وقتی کنارم نیستی
باز با یک حس بدبینی حسودی می کنم
Hosseiin
01-18-2019, 02:38 PM
با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد
با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد
از عشق من به هر سو در شهر گفتگوئی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
خورشید روی من چون رخساره برفروزد
رخ برفروختن را خورشید رو ندارد
سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنه دل تاب رفو ندارد
او صبر خواهد از من بختی که من ندارم
من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد
با شهریار بیدل ساقی به سرگرانی است
چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد
mohammadho3in
01-26-2019, 03:55 AM
از زن هایی که حس مالکیت دارند...
خوشم می آید...
آن هایی که با مرد هایشان ...
مثل بچه ی خودشان رفتار می کنند
نگرانند که نکند ناهارش را دیر بخورد ...
یا شلوارش اتو نداشته باشد...
نخ در رفته گوشه ی یقه ی شوهرشان را
با دندان می برند...
زمستان که نزدیک می شود ...
میله بافتنی و کاموا در دستشان هست
که برای مردشان شال ببافند
صبح ها میز صبحانه را می چینند....
ظرف غذای فلزی َش را پر می کنند ...
که مبادا سر کار گشنه بماند
و بعد هم تدارک شام می بینند...
مردشان را به آغوش می کشند ....
و تا چشم هایش سنگین نشود ...
پلک روی هم نمی گذارند
از همین زن هایی که عشقشان را ...
با توجه کردن نشان می دهند
از همین زن هایی که وقتی هستند،...
دوست داری بچه ترین مرد دنیا باشی
دوست داری ...
از پس انجام هیچ کدام از ...
کار های شخصی َ ت بر نیایی...
mohammadho3in
01-26-2019, 03:55 AM
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید...
تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!!
هیچوقت زود قضاوت نکنیم...
mohammadho3in
01-26-2019, 03:55 AM
از بین اشکالِ هندسی
دایرهها دوستداشتنیترند...
کاش همهی آدمها دایره بودند.
دایرهای که
نه گوشهای دارد برایِ زخم زدن،
نه مارپیچی برای دور زدن،
و نه زاویهای برای بد دیدن.
دایره اصلاً پیچیده نیست.
کاش آدمها مثل دایره ساده بودند
و شناختنشان اینقدر سخت نبود!
mohammadho3in
01-26-2019, 03:56 AM
بانکهای خوب
بهتر از دوستهای خوب
تولدها را به یاد میآورند
و
سودها را
وقتی همه خوابند،
زودتر از هدیههای هیجان انگیزِ
بابا نوئلهای ساختگی،
بی منٌت و عاری از
هر حسِ خیرخواهانهای
به حساب
واریز میکنند
mohammadho3in
01-26-2019, 03:56 AM
جریانو که تعریف میکنی همه میگن که خب تقصیر خودته همیشه یه جوری رفتار میکنی که طرف مطمئن میشه تو هستی دلش نمیلرزه که بری یا کاری کنی
از کی تاحالا اینجوری شده که اخلاقای خوب مثل قابل اعتماد بودن و مهربون بودن شده نقطه ضعف آدم؟
همیشه همهجا اینطوریه که یه همچین ادمی رو باید بذارن رو سرشون
حالا چیه داستان که شده کار بد؟
درک نمیکنم و نمیخوام هیچوقت درکش کنم
نمیخوام خوبیای وجودمو واسه بدیای دیگرون از دست بدم
حواسم رو جمع میکنم که دیگه سادهلوح نباشم
اما هیچوقت نمیذارم کسی این چیزا رو از وجودم پاک کنه
بلاخره زمانش میرسه که یکی قدر این چیزارو بدونه و همراه بشه
عجلهای نیست
mohammadho3in
01-26-2019, 03:56 AM
يه دونه عروسك كوچولوِ بامزه داشتم سوغاتي بود.خواهر ٤سالم از روزي كه ديده بودشون خيلي ازش خوشش اومده بود مثلا يهويي ميومد باهاش بازي ميكرد و پزشو به بقيه ميداد و..،
آخر سر يه روزي دلشو زد به دريا گفت آجي ميشه اون مال خودم باشه؟
منم گفتم:باهاشون بازي كن بعد بده به من
گفت:نه ميخوام مال خودم باشن بازي نميخوام بكنم باهاشون
منم گفتم:نه شايد خراب بشه
با بغض ميگفت:ميخوام مال خودم باشن قول ميدم بهشون دست نزنم بازي نكنم فقط مال من باشن.
گفتم:مال خودت باشن كه چي پس؟
گفت:مال من باشن قشنگ ترن!
ديگه از اون روز نه جايي پزشو داد نه بهش دست زد فقط بعضي وقتا با يه لبخند گنده و چشاي پر از برق ميره و نگاش ميكنه؛
دوست داشتن همينقدر شيرين و قشنگِ
توعم اگه مال من بشي قول ميدم باهات كاري نداشته باشم فقط نگات كنم و تو دلم ذوق كنم اخه مالِ من بشي قشنگ تري!
mohammadho3in
01-26-2019, 04:01 AM
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ ...
mohammadho3in
01-26-2019, 04:02 AM
در هیاهوی زندگی دریافتم
چه بسیار دویدنها که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم...
چه بسیار غصهها که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصهای کودکانه بیش نبود...
mohammadho3in
01-26-2019, 04:02 AM
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد "میشود"
و اگر نخواهد "نمیشود؛
به همین سادگی...
کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم...!
mohammadho3in
01-26-2019, 04:03 AM
"کاسپارف" شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت!
همه تعجب کردند و علت را جویا شدند؛ او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم؛ گاهی بخیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم ...
آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم؛ بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود!!
بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. «تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم..... و می بازیم!»
بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطههامون میکنیم این است که: «نیمه میشنویم، یک چهارم میفهمیم، هیچی فکر نمیکنیم، و دوبرابر واکنش نشان می دهیم»
mohammadho3in
01-26-2019, 04:03 AM
قبول دارید ؟!
آدم در هر سنی هم که باشد ،
یکی را می خواهد که برایش بچگی کند
و بدونِ هیچ ترسی ، خودش باشد ،
آدم هر چقدر هم که مغرور و قوی باشد ،
دلش می خواهد یکی را داشته باشد
که تمامِ ضعف هایش را توی آغوشش بیندازد
و از شرِ بی رحمی هایِ دنیا ،
به شانه های محکمش پناه ببرد !
یکی که بشود
تمامِ غصه و دردهایِ انکار شده اش را
برایش تعریف کند و آرام بگیرد ...
تا کجا می شود قوی بود ؟!
تا کجا می شود
ادایِ آدم بزرگ هایِ بی درد را در آورد ؟!
تا کی می شود
بدونِ یک عشقِ بی قید و شرط زنده بود
و نفس کشید ؟!
آدم نیاز دارد یکی را داشته باشد ؛
یکی که بی منت ،
هوایِ بغض هایِ یواشکی اش را داشته باشد ...
که بشود برایش بچه بود و دلبری کرد ،
جایی که نه از قضاوت خبری باشد ،
نه از دلزدگی !
آدم بدونِ عشق می میرد !
باید یکی باشد
یکی که با همه ی جهان فرق داشته باشد ...
mohammadho3in
01-26-2019, 04:18 AM
نفر سوم رابطه مث کاغذ کاربنه، بین دونفر قرار میگیره ولی هیچی بهش نمیرسه آخرشم رابطه اونا پررنگ تر میشه و میندازنش دور...!
آدم سوم رابطه نباشين تو بعضي از موارد ميدونم تقصير نفر سوم نيست
يكي ازون دو نفر نخ داده كه سومي تونسته سر نخ و بگيره
اما من ميگم نگيرين سر نخ و از اينجور ادما چون دل ميدين وقتتون و ميدين بعد ميشين سرگرميش خوب كه سرش و گرم و كردين اخر اخر ميزاره ميره سراغ همون شريك خودش شما ميمونين تك و تنها
شما ميمونين و يه دنيا خاطره ...
شما ميمونين با حرفايي كه راه به راه دلتون و ميشكنه...
شما ميمونين و يه دنيا حسرت ...
بعد ديگه نميتوني ثابت كني كه تو اومدي تو منو وابسته كردي...
ديگه نميتوني بهش فهموني چون نميخواد بفهمه...
چون ميدونه يه بازي دو سر باخته
چه ببري چه ببازي باختي...
دور اينجور رابطه ها خط قرمز بكشين...
mohammadho3in
01-26-2019, 04:22 AM
همیشه از کارهایی که برای انجام دادنشان باید حوصله به خرج می دادم خوشم نمی آمد
مثلِ همین بافتنی..وای که چه کارِ طاقت فرسایی ست برای من
اما چشم انتظاری است دیگر چه میشود کرد..
فکر کنم دهمین بار است که شالِ گردنِ طوسی ات را شکافته ام واز نو می بافمش..
بالاخره در سیاهِ زمستان باید یک چیزی باشد که دلگرمت کند
چیزی که بچسبد به نا امیدی ات
و نگذارد بیوفتی..
چیزی که آنقدر حواسم را پرتِ تو کند که در خودم گم نشوم..
راستی برای آمدنت زمستان را فرستاده ام تا پادرمیانی کند..
شوخی که نیست
ماهِ سردِ خدا گِرو گذاشته ریشِ سفیدش را
مگر میشود نیایی..؟!
mohammadho3in
01-26-2019, 04:28 AM
امان از دست دوست داشتن های
يواشكی!!
خودت را با هر چيزی مشغول
ميكنی يادت برود
و در آخر متوجه میشوی
اين دوست داشتن است كه تورا
مشغول كرده ...
امان از دوست داشتن هایی
كه مال تو نيست!!
وقتی پشت هر پيام
دلت ضعف می رود برايش
و مجبوری بجای
"دوستت دارم"
بگویی حالت چطور است؟!
mohammadho3in
01-31-2019, 03:31 AM
پاک کنید
گذشتهء تمام شده را.
اگر عکسی دارید که شمارا به عمق گذشته بر میگرداند..اگر نوشته ای از رفته ها دارید..اگر گلی خشک شده در گلدان گوشه اتاق شمارا ساعتها به رویاهای دور تمام شده میکشاند..
پاک کنید!!!!
گذشته ای که تورا متوقف میکند مانع از جریان انرژیهای جدید است.
پاک کنید انرژیهای صرف شده و تمام شده را..
راه را برای انرژیهای تازه باز کنید.
برای رویاهای تازه
آدمهای تازه
راه را برای زندگی تازه تر باز کنید.
mohammadho3in
01-31-2019, 03:31 AM
باور کن هیچ کس جز تو مرا نمی فهمد
فقط تو می توانی حال خوب را برای من معنا کنی
تنها شانه های تو می تواند گره از زبانِ دلم باز کند
می دانی سنگین ترین تاوان رفتنت، ماندنم به پایت بود
خاطراتی ساخته ای بکر و دست نیافتتی
اصلا تو شده ای معیارِ سنجشِ من، برای انتخابِ آدم های اطرافم
همه را با تو قیاس می کنم که اینگونه تنها مانده ام
و این منِ تنها، یک دنیا درد و دل روی دلم تلمبار کرده ام برای روزِ دوباره دیدنت
برای روزی که گوش هایت را مرهمی کنم بر زخم های دلم
برای روزی که دوباره بر بلندای آن کوه، کنار آتش در آغوش هم آرام گیریم
سکوت شب را با زمزمه آهنگ مورد علاقه مان بشکنیم و شلوغی این شهر بزرگ را به تماشا بنشینیم
mohammadho3in
01-31-2019, 03:32 AM
یه روزایی هست که آدم خل میشه،
بهانه گیر میشه.
این وقتا فقط یه نفر رو میخواد
که باشه و بهانه هاشو بفهمه
و حالشو خوب کنه.
میدونی؟
این روزا و بهانه ها سریع میگذرن و تموم میشن.
اما حس و حالی که اون یه نفر تو اون روز به آدم داده هیچوقت فراموش نمیشه.
هیچوقت...
mohammadho3in
01-31-2019, 03:32 AM
دختران را دست کم نگیرید
یک دختر می تواند تنها دلیلِ التماس های کودکانهی مردی باشد که آوازه غرورش زبانزد خاص و عام شده
چشمانِ معصومِ یک دختر می تواند همان کیمیایی باشد که پسری بی احساس را به شاعری عاشق و شوریده دل مبدل می سازد
خاص ترین مخاطبِ گریه های پسری افسرده همان دختری است که حسرتِ نبودش زندگی را از او گرفته
شاید میوه ممنوعهی زاهدی پارسا و گوشه گیر بوسه ای باشد بر گونه دختری با موهایی به رنگ گندم
ترس از دست دادن دست های ظریفِ دختری زیبا می تواند از پسری بزدل و ترسو، شیری وحشی و درنده بسازد
یک دختر می تواند اولین کاشفِ خنده های مردی باشد که هیچکس تاکنون قادر به گره گشایی از اخم های پیشانیش نبوده
اصلا اگر نظر مرا بخواهید می گویم برای بازجویی از خلافکاران به زور و شکنجه و تهدید نیازی نیست کافی است دختری رو به رویش بنشیند، درد هایش را بشنود و هر از گاهی اشک از گونه هایش پاک کند
هُرمِ دستانِ دختر، فولاد را ذوب می کند
لطافتِ حرف هایش، سنگ را نرم می کند
و نگاه نافذش کوه را به زانو در می آورد
دختران را دست کم نگیرید
mohammadho3in
01-31-2019, 03:33 AM
یک بار است زندگانی یک بار
همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم، همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم
یک بار یک بار و نه بیشتر.
بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولینِ زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم،آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است
در هر فصل...
تو چه می پنداری ستار تو درباره ی زندگانی چه فکر می کنی؟
شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند، اما تلخی هایش هر بار تازه اند،
هر بار تازه تر.
mohammadho3in
01-31-2019, 03:35 AM
بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟
وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی
همیشه ازم انتقاد میکرد ...بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن....
تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم...
امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم
اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم.
صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و زدم بیرون
داشتم با دستم گرد خاک رو کتفم رو دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبت اندیش باش و خودت رو باور داشته باش ،از هیچ سوالی تنت نلرزه!!
نصیحتشو با اکراه قبول کردم ولبخندی زدم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه
از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم...
به دربانی شرکت رسیدم خیلی تعجب کردم
هیچ دربان ونگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما
به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه.
بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!!
همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آب سر ریز حوضچه ها ..به ذهنم خطور کرد که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم ...شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه.
در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم ...چراغک های آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد وفریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد ، اونارو خاموش کردم!!
به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن.
اسممو در لیست ثبت نام نوشتم ومنتظر نوبت شدم...وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم ،احساس حقارت وخجالت کردم ومخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن
دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون
با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا
فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!!
بیاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش ...
نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود
در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل.
وارد اتاق مصاحبه (گزینش)شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده ولبخند میزدن ... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟
دچار دهشت واضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟
بیاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم : نلرز و اعتماد بنفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم :ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم.
یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد وتوتنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند
در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار ، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم!
پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است.
دلزده نشو از نصایح پدرانه آنها زیرا در ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران آن را خواهی فهمید وچه بسا آنها دیگر نباشند ...
mohammadho3in
01-31-2019, 03:36 AM
اتاق سی.پی.آر بیمارستان جای جالبی ست آدم هایی که بیرون از آن تند و تند قدم میزنند ،گریه میکنند ،دعا میکنند حالشان بهتر از بیماری که برای زنده ماندن با دستگاه شوک دست و پنجه نرم میکند نیست.
آدم های بیرون از اتاق از یک چیز میترسند ازنبودن
از نزدن ضربان قلب عزیزترین شخص دنیایشان از جای خالیه یک آدم
اتاق شوک جای بد و جالبیست
تمام قول های عالم پشت دَرش داده میشود تمام خاطرات مرور میشود
تمام خوبی هایش یادآوری میشود
حالا چشمتان را ببندید بدترین آدم زندگیتان را درون این اتاق تصور کنید.
فرض کنید تنها کسی هستید که او دارد
به خوبی هایی که قبلا به شما کرده فکر کنید
به جای خالیش
نبود آدم ها را هیچ کینه ای پر نمیکند!
لطفاً در زندگیتان یک اتاق سی پی آر یک اتاق شوک داشته باشید
و خوبی های آدم های بدِ دنیایتان را احیا کنید
بعضی روزها امروزمان به فردا نمیرسند...
mohammadho3in
02-09-2019, 04:27 AM
کاش همه ی روزهایمان آفتابی
همه ی خاطره هایمان شیرین
و همه ی اتفاقاتِ زندگیِ مان
خوب بود...
کاش لب هایمان همیشه
حتی بدونِ بهانه می خندید
کاش این زندگی را
نه ما سخت می گرفتیم
نه جهان سخت می گرفت
نه زمانه ، سخت ترش می کرد...
mohammadho3in
02-09-2019, 04:27 AM
من اتفاق عجیبی وسط زندگی ات بودم
و تو معمولی می مانی از فردا
حرف های معمولی
عشق های معمولی
زنان معمولی معمولا
اتفاق هاهر روز نمی افتند...
mohammadho3in
02-09-2019, 04:27 AM
دلم برای روزهای کودکی تنگ شده
برای روزهایی که تنها دغدغه ام
ستاره باران شدن دفتر مشقم بود
نه بی ستاره بودن شب هایم!
برای بوی مداد رنگی نو
برای اضطراب دلنشین روز اول مدرسه
حتی برای دوباره نوشتن
از روی غلط هایم...
چقدر دلم تصمیم کبری میخواهد!
تصمیمی که دگرگون کند
حال این روزهایم را...
که مشکلات ته نشین شده در فراسوی ذهنم را حل کند و آرزوهای از یاد رفته ام را به من باز گرداند...
mohammadho3in
02-09-2019, 04:28 AM
کاش کسی حالمان را بپرسد
و با اطمینانِ تمام بگوییم :
«خوب نیستیم» !
بگوییم سالهاست که حالِ خراب،
مهمان دلمان شده و ما هی داریم خودمان را به آن راه می زنیم..
کوچه ی علی چپ پر شده
از من و امثال من، که از حالِ خوب؛
فقط "ادایش" را درآورده اند..
کاش با اطمینان بگوییم خوب نیستیم و "تمام بشود"!
mohammadho3in
02-09-2019, 04:28 AM
ارزش بعضی چیزا
با به زبون آوردنش از بین می ره...
این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی، گاهی حالم رو بپرس...
همیشه دیدن یه پیام ناگهانی،
شنیدن یه سلام بی هوا
از آدمی که انتظارش رو می کشی
می تونه حال و روزت رو عوض کنه...
گاهی آدم، خودش رو گم و گور می کنه، فقط به این امید که یه نفرِ بخصوص سراغش رو بگیره...
بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدمِ تنها، خیلی سخت نیست...
فقط کافیه وانمود کنی به یادش هستی...
mohammadho3in
02-09-2019, 04:29 AM
از قدیم رسم بود ،
که اگر ستاره دنباله دار دیدی
آرزو کنی…
اگر قاصدک دیدی
آرزو کنی…
ستاره رد می شود
قاصدک را هم باد می برد
قدیمی ها خیلی چیزها را
خوب می دانستند.
می دانستند که آرزو ماندنی نیست
می دانستند نباید آرزو به دل ماند
آرزو را باید فوت کرد
رها کرد به حال خودش
آرزو را روی دلهایتان نگذارید،
نباید راکد بمانند.
آب هم با آن همه شفافیتش
یک جا بماند کدر می شود و بو می گیرد
آرزوهایتان را بدهید دست باد
آنها باید جاری باشند
تا برآورده شوند.
mohammadho3in
02-09-2019, 04:30 AM
نیازمندی های انسان کم نیستند
انسان نیاز دارد در جریان اخبار محیط پیرامونش باشد اما مهم ترین خبر دنیا شاید احوال کسی باشد که بی خبری از او دلیل غمگین بودن حال و روزش می شود
نیاز دارد یک نفر پا به پای بی خوابی هایش بیدار بماند و با حرف هایش مرهمی باشد بر زخم هایی که خواب را از او گرفته اند
خانه یکی از نیاز های اصلی هر انسانی است اما شاید آرام ترین خانه برای او در زمان تنهایی شانه های کسی باشد که اشتباهاتش را می شنود اما سرزنش کردن بلد نیست
انسان به امنیت نیاز دارد، امنیتی از جنس دلگرم بودن به وجود کسی در کنارش، کسی که اخلاق بدش را می داند اما به رویش نمی آورد، بد رفتاری هایش را می بیند اما همه را نادیده می گیرد و همیشه تلخی قهر را با شیرینیِ لبخندی از ته دل از بین می برد
اصلا انسان گاهی نیاز دارد آرامش را در بحران جست و جو کند؛ دلش می خواهد در بحران قرار گیرد تا برای چاره اندیشی از کسی کمک بگیرد که بودنش حس امنیت است و داشتنش همان مدیریت بحران
گاهی تنها خواسته اش از تمام دنیا یافتن گوشه ای خلوت است و گوشی شنوا برای گله کردن از دنیا و ساکنان آن
انسان دنیای پیچیده ای دارد
گاهی مثل کودکی محتاج یک هم بازی می شود برای دیوانگی های کودکانه و گاهی چنان در جنگ آدم بزرگ ها گرفتار می شود که فقط یک نفر را می خواهد تا پا به پای او بی واهمه و بی دلیل در کنارش بجنگد
و هر انسانی برای رفع نیاز هایش در تکاپوست
صندوقچه ی تنهایی هر انسانی را که جست و جو کنید کسی را خواهید یافت که برای روز مبادا او را پنهان کرده
هر انسانی در صفحهی شطرنجِ زندگیش سربازی را کنار گذاشته تا اگر روزی اسیر بازی ناعادلانه زمانه شد خیالش راحت باشد که سرباز به خاطر او خودش را به آخر خط می زند تا او را از کیش بودن روزگار بیرون آورد
رمزِ شبِ شب نشینی هایش را در تمام دنیا فقط یک نفر می داند و او همان کسی است که احوال دلش را با دل او هماهنگ کرده
آری او همان اصلی ترین نیاز هر انسان است
همان بزرگ ترین قاعدهی جا مانده از هِرَم مازلو
همان مُسکّن کشف نشده برای درد های مزمنِ روزگار
همان کسی که ثبتِ احوالِ دلم او را "عشق" نامگذاری کرده اما در خلوتم "رفیق" صدایش می کنم
Hosseiin
02-12-2019, 02:29 AM
عشق تنها وقتی عشق است
که بیچشمداشت ارزانی شود
مثلاً نمیتوانی اصرار داشته باشی
کسی را که دوست میداری
حتماً عاشق تو باشد
حتی فکرش هم خندهدار است
با اینحال به طور ناخودآگاه
این راهی است که
بیشتر مردم در آن زندگی میکنند
اگر به راستی عاشق باشی
چارهای نداری جز اینکه به راستی
مؤمن باشی، اعتماد کنی
بپذیری و امیدوار باشی که عشق تو را پاسخی هست
اما هرگز اطمینان کامل و تضمینی وجود ندارد
Hosseiin
02-12-2019, 02:31 AM
و اگر عشقمان
چون ترانهای ناتمام شود
یا به بدرودی ختم
بدان
همیشه یادم خواهد ماند
روزی که چشم در چشم هم شدیم
جهان پر از رنگهای رنگین کمان شد
قبل از آن که ابرهای خاکستری بشوردشان
Hosseiin
02-12-2019, 02:33 AM
می خواهم با کسی بروم که
من دوستش میدارم
نمیخواهم هزینه این همراه شدن را
حساب و کتاب کنم
یا اینکه به خوبی و بدیاش فکر کنم
حتی نمیخواهم بدانم دوستم دارد یا نه
فقط میخواهم با آن کسی بروم که دوستش دارم
Hosseiin
02-12-2019, 02:35 AM
این بار زنده میخواهمت
نه در رویا نه در مجاز
این که خسته بیایی
بنشینی در برابرم در این کافه پیر
نه لبخند بزنی آن گونه که در رویاست
و نه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم
صندلیات را عوض کنی
در کنارم بنشینی
سر خستهات را روی شانهام بگذاری
و به جای دوستت دارم بگویی:
گم کردهام تو را، کجایی؟
Hosseiin
02-12-2019, 02:37 AM
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم میدهد
این است که چرا نمیتوانم بیشتر دوستت بدارم
و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم میدهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر؟!
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشقهای استثنائی
و اشکهای استثنایی...
بیشترین چیزی که درباره« زبان» آزارم میدهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی » هم نمیتواند تو را بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژههای من چون اسبهای خسته
بر ارتفاعات تو له له میزنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست
مشکل از تو نیست
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و ازاین رو برای بیان گستره زنانگی تو
ناتوان است!
بیشترین چیزی که درباره گذشتهام باتو آزارم میدهد
این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که میترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود
برای همین عذرخواهی میکنم از تو
برای همه شعرهای صوفیانهای که به گوشات خواندم
روزهایی که تر و تازه پیشم میآمدی
و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی
و ابن عربی پوزش میخواهم...
اعتراف میکنم تو زنی استثنایی بودی
و نادانی من نیز
استثنایی بود
mohammadho3in
02-13-2019, 05:06 AM
میشنوم و میگذرم درمقابل تمام قضاوت ها کج فهمی ها ناباوری ها و دروغ ها،قبل ترها جور دیگری بودم به راحتی می شکستم با هر صدایی ضربه ای. حالا اما،دیر میشکنم و این شکستن بی صداتر از همیشه اتفاق می افتد تکه های شکسته ام را جمع میکنم،لبخند میزنم تا ترک هایش دیده نشودمیشنوم میگذرم و مدام با خودم تکرار میکنم این اصل دیرینه ی همیشگی را،
که هیچکس هم اندازه ی تنهایی ات بزرگ نیست . . .
mohammadho3in
02-13-2019, 05:06 AM
اگر می دانستم زمستانِ بی تو اینقدر سرد و طاقت فرساست؛ حتما گوشه ای از گرمای دستانت را برای این روز ها کنار می گذاشتم
نمی دانستم نبودت شب را اینگونه دلگیر و غم انگیز می کند
کاش حداقل چند تار از گیسوانت را برای دلگرمی این شب هایم کنار گذاشته بودم
از کجا باید می دانستم حرف دلم اینقدر سردی می آورد؟
اگر پیش بینی هوای این روز هایم را می کردم ،
آن حرف ها را تا ابد کنج سینه ام حبس می کردم
راستش را بخواهی من هیچگاه به فکر آینده نبودم،
هیچ پس اندازی برای این روز های سرد ندارم،
در برف و بورانِ نبودنت گیر کرده ام و ذره ای مدیریت بحران بلد نیستم
نور چشمانم هر روز کمتر می شود
قلبم دیگر دلیلی برای تپیدن ندارد
حجمِ گلویم برای بغض هایم کفاف نمی دهد
فقط چشم دوخته ام به کمک دیگران،
دیگرانی که تمامشان تویی و جز تو دیگرانی را نمی شناسم
گوشه ای از این شهرِ زمستان زده، تنها کز کرده ام ،
زانوی بی کسی در آغوش گرفته ام و
منتظر معجزه مانده ام
همان معجزه ای که اثبات پیامبری توست
پیامبر عاشقانه های من! سرمازدگی درد بی درمانی است که نوشداروی آن یک آغوش مملو از توست
باید آنقدر محکم در آغوش بگیری مرا تا گرمای وجودت سردی تمام روز های بی کسی را از بین ببرد
mohammadho3in
02-13-2019, 05:07 AM
نسل کافران بت پرست
بت هایی که از طایفهی هُبل و عُزی نیستند
ما یگانه پرستیم، فقط یک بت داریم که آن را چرک کف دست خطاب می کنیم،
برای آن که در پیشگاه خدای خود مقرب تر باشیم حتی از ریختن خون یکدیگر نیز ابایی نداریم
با رنج و زحمت بسیار پول به دست می آوریم تا با آن زندگی کنیم اما هیچگاه زمانی برای زندگی کردن نداریم
ما نسل آتیه سازانیم
قید تمام لذت ها را می زنیم و پس انداز می کنیم تا در آینده ای که هیچ گاه نمی آید به خوشی بپردازیم؛ خوشی هایی که شاید با پول خریدنی نباشند
ثروت در نسل ما علم را به یوغ کشیده
تمام علم و عملمان را به کار گرفته ایم برای رسیدن به ثروت
پول شاید خوش بختی نیاورد اما تمام بخت برگشته ها، تنها تکهی گم شدهی پازلِ زندگیشان را پول می دانند
ما بندگان ثروتیم و بردگان قدرت
سنگینی رفتارمان با دیگران را سنگینی جیبشان تعیین می کند
هر قدر ثروتمند تر، محترم تر و عزیز تر
برای ثروتمندان کمر خم می کنیم و برای فقیران ابرو
در نسل ما پینه ها سرنوشت انسان ها را رقم می زنند
پینه پیشانی همان همای سعادت است و پینه دست نشانه طالع نحس فرد
ما نسل اختلاف طبقاتی و اختلاس صلواتی هستیم
برای موفقیت در این نسل باید قوت غالبت پاچه مسولین باشد و ذکر زیر لبت تایید اعمال بالا دستی ها
زنده ماندن در نسل ما کار آسانی نیست
چون ما_نسل_مزخرفی_هستیم
mohammadho3in
02-13-2019, 05:07 AM
در خيالات خودم در زير بارانی که نيست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نيست
می نشینی رو به رويم خستگی در میکنی
چای می ریزم برايت توی فنجانی که نيست
باز ميخندى و ميپرسى که حالت بهتر است?
باز ميخندم که خیلی...!گر چه میدانی که نيست
شعر ميخوانم برايت واژه ها گل می کنند
ياس و مريم می گذارم توی گلدانی که نيست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هايم را بگیری بين دستانی که نيست?
وقت رفتن می شود با بغض می گويم نرو
پشت پايت اشک می ريزم در ايوانى که نيست
می روی و خانه لبريز از نبودت ميشود
باز تنها می شوم با ياد مهمانی که نيست
رفته ای و بعد تو اين کار هر روز من است
باور اينکه نباشی کار آسانی که نيست
mohammadho3in
02-13-2019, 05:07 AM
تاحالا به این فکر کردی چرا بعضی از آدما الکی از زندگیت میرن، بعضی ها واقعی؟
وقتی رفتارت با مهمترین آدم زندگیت، مثل مهمترین آدم زندگیت نباشه، اون آدم مجبور میشه به خودش یک چیزهایی رو تنهایی ثابت کنه..
مثلا یکهو تصمیم میگیره تو رو ترک کنه و تو غافلگير ميشی از رفتارش.
وقتی تو، خودت حس اهمیت داشتن رو بهش نمیدی، اون مجبور میشه کاری کنه تا خودت اعتراف کنی و بگی که چقدر وجودش تو زندگیت لازمه
جالب اینجاست که ما همیشه دیر میفهمیم، ما دنبال آدمهایی هستیم که واقعا تصمیم گرفتن تنهامون بذارن یا گذاشتن،
نه اون آدمی که هنوز، چند ساعت از رفتنش نگذشته و با بغض میگه: «برای تو چه فرقی میکنه، وقتی بدون من زندگیت رو داری»
mohammadho3in
02-13-2019, 05:08 AM
ولنتاین چیست؟؟؟؟؟
ولنتاین یعنی پشت در زایشگاه منتظر بمونی تا بچت سالم بدنیا بیاد ببینیش❤️
ولنتاین یعنی ......همسرت زول بزنه بهت ،بگه چقدر بودن در ڪنارت آرومم می ڪنه❤️❤️
ولنتاین یعنی ......وقتی از سر ڪار برمیگردی خونه صدای شوخی و خنده ،خانواده پشت در حس بشه ❤️❤️
ولنتاین یعنی .....مریضت از بیمارستان مرخص بشه ببریش خونه حسابی بهش برسی ❤️❤️
ولنتاین یعنی .....پدرت با دیدن تو زیر لب بگه الهی شڪر ❤️❤️
ولنتاین یعنی ......یهویی همه رسانه ها اعلام کنند همه مرزهای کره زمین برداشته شد ❤️❤️������������
ولنتاین یعنی ........همه ما بابا نوئل بشیم❤️❤️
ولنتاین یعنی همه انسانهای روی زمین یڪروز ڪودڪ بشن و قلڪهاشونو بشڪنند و تمام پولها را به طور مساوی بین همه تقسیم ڪنند❤️❤️
ولنتاین یعنی ......برای مادرت قول چراغ جادو بشی تا صدات ڪرد حتی تو خیالش ،،،توحاضر بشی بگی جانم مادر❤️
ولنتاین یعنی.....وقتی سرت را میندازی پایین راه بری چشمت به ڪفش پاره ای نخوره❤️❤️
ولنتاین یعنی .....قاضی و پزشڪهای ما بیڪار بشن❤️❤️
ولنتاین یعنی .....دست هیچ انسانی بالا نرود مگر برای دعا و نوازش❤️
ولنتاین یعنی ....طوری زندگی ڪنیم ڪه هرگز نه دروغ بگوییم و نه دروغ بشنویم❤️❤️������������
ولنتاین یعنی .......اگه دستت خالیه با فڪرت ڪمڪ ڪن ❤️❤️
ولنتاین یعنی .....مواد فروشها به جای مواد گل دست مردم بدن
ولنتاین یعنی ........تو همین مجازی آنقدر صادق باشیم ،صادقانه بگیم و خالصانه عمل ڪنیم ڪه تمام دنیا را سبز ڪنیم❤️❤️������⚘������
ولنتاین یعنی .....سرخ شدن گونه دختر وقتی باباش بهش خیره میشه❤️
ولنتاین یعنی ......تمام خستگیهاتو بزاری پشت در و با سلامی شاد ڪه بوی زندگی بده وارد خونه بشی❤️❤️
ولنتاین یعنی......اگه خون جوونامون
زیاد شد نگذاریم زمین بریزه ❤️❤️
ولنتاین یعنی...... مردن بر اثر کهولت سن
پیشاپیش ولنتاین همتون مبارڪ������❤️������❤️������❤️���� ��❤️
Hosseiin
02-14-2019, 02:04 PM
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
Hosseiin
02-14-2019, 02:05 PM
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من میدر سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
Hosseiin
02-14-2019, 02:07 PM
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمدهای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمدهای
باری این موی سپیدم نگرای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمدهای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمدهای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمدهای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمدهای
میتپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمدهای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمدهای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمدهای
Hosseiin
02-14-2019, 02:08 PM
دلبسته به یک ثانیه دیدارِتو بودم
این عمرکه بی حوصله ناچارِتوبودم
تونازترین حادثه در زندگی من
من شاخ ترین عاشق بی عارِتوبودم
تاآخرِ بی حوصلگی شعرنوشتم
هرشب که توخوابیدی وبیدارِتوبودم
هرثانیه آتش زده ام پیرهنم را
من ریزَعلیِ سخت فداکارِتوبودم
هرفتنه که کردی تو، مراحصرنمودند
من موسویِ خسته زِ افکارِتوبودم
بارایت یک فاجعه رفتی و دریغا
یک عمر غریبانه گرفتارِتوبودم
توشاه ترین پهلویِ حادثه بودی
من فاطمیِ خسته زِ دربارِ توبودم
ای کاش فراموش شود بینِ من وتو
آن فاصله ای را که بدهکارِتوبودم
Hosseiin
02-14-2019, 02:11 PM
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل ان مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل زما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش
که این دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار گجاست
Hosseiin
02-14-2019, 02:12 PM
من اگر روزی شود نقاش این دنیا شوم
این جهان را عاری از هر غصه وغم میکشم
بهر دلها مهربانی بی قراری یک دلی
هر دلی را در کنار شاخه ای گل میکشم
اندر این دنیا کسی بر کس ندارد برتری
من غنی را با فقیر، یکجا یکسان میکشم
زشت وزیبا خالق وپروردگار ما یکیست
زشت وزیبا ، پیش هم ، اما انسان میکشم
عشق هایی که در آن بوی خیانت میدهند
تا ابد محکوم دل تنگی به زندان میکشم
هرکجا قلبی شکست ، مابی تفاوت بوده ایم
اری اری بهردلهای شکسته ، نیز درمان میکشم
من در این دنیا تمام مردمش را بی درنگ
با تنی سالم ، لب خندان ،خرامان میکشم
Hosseiin
02-14-2019, 02:13 PM
تو اگر ماه شوی، من شـب یـلدای تو هستم
تو اگر مهــــر شوی، من گل خورشــــــیدپرستم
تو مشو مهر، مشو ماه، چـنین باش که هســـتی
و مرا نیـــز همین آینه میــدار که هســتم
پر و بالم چه گشـایی؟ سـر ِ پرواز نــــدارم
که مرا بند خوش آمد، چو به دام تو نشــســتم
دگــران شـاد بداننـــد که در دام نیفتـند
من همه شـاد بدینم که ز دام تو نجســتم
بخود آرم ز نســـیمی، ز خودم بر به نگــاهی
که ز سـودای تو دیوانه و از جام تو مســــتم
مگر این دل تو نوازی، که ز مهــر همه کندم
مگر این در تو گشایی، که به روی همه بسـتم
Hosseiin
02-14-2019, 02:13 PM
با لب نمناک لبت را به هوس می بوسم
از همین لحظه و تا قطع نفس می بوسم
من که زندانی چشمان تو بودم ز ازل
چشم زیبای تو را پشت قفس می بوسم
دل من را ندهی وعده به وصلت … پس از این
طرح لب های تو را هم به عبس … می بوسم
نه که پنهانی و با ترس و نه در خوف و رجا
در همین کوچه و نزد همه کس می بوسم
هم به هنگام اذان و دم محراب نماز
هم کلیسای مسیح وقت جرس می بوسم
ابتدا نقش دو چشمان تو را می کشم و
روی این دفتر زیبا و سپس می بوسم
وقت این قافیه تنگ است و غزل مست تو شد
شکوه داری که چرا روی تو بس می بوسم ؟؟
Hosseiin
02-14-2019, 02:15 PM
دوست دارم نیمه شب در خلوت ایوان ماه
سرگذارم عاشقانه با تو در دامان ماه
شامگاهان برسر میز ستاره تا سحر
جرعه جرعه با تو نوشم قهوه در فنجان ماه
باد وقتی ناجوانمردانه برهم میزند
گیسوانت را ببندم با گل روبان ماه
بی تو مهتاب شبی را عاشقانه سر دهم
کوچه کوچه با تو زیر شرشرباران ماه
پا نمیخواهد گذارد بی حضور آبیت
یک ستاره درشب جشن حنابندان ماه
شب که میایی به پشت پنجره قد میکشند
شاخه های روشنایی از دل گلدان ماه
بوی عطر پیکرت در دشت سبز خالی مباد
سبز باشد تا همیشه ساقه ریحان ماه
mohammadho3in
02-15-2019, 06:28 AM
سکوت دشوار است وقتی میان چند نفر حاکم میشود که هر کدام حرفی ناگفته زیر زبان دارند.
در چنین احوالی اگر آدمها به یکدیگر نگاه هم بکنند٬ سعی میکنند توی چشمهایشان حرفی خوانده نشود. احساسات پیچیده و پر تناقض، درون آدمی همان نیست که در لحظهای و در لفظی بیان میشود. برعکس٬ میتواند چنان لفظ و لحظهای پوششی
باشد برای در حجاب کردن
همانچه در باطن آدم میگذرد.
آنچه ما هستیم آنچه میبینیم و میشنویم و میگوییم و میپنداریم همهاش آیا یک فرض نیست؟
mohammadho3in
02-15-2019, 06:28 AM
تو در کدامین شب تاریک سوسو میزدی؟
و من خسته کدامین راه بودم؟!
جرقه این همه تشنگی
کی و کجا زده شد؟
میدانی آدمها دورِ دورِ دورند
نزدیک میشوند آتش میشوند
و آتش میزنند
یک من میماند و یک آتش به جان افتاده
و آدمها، دوباره دورِ دورِ دورند!
mohammadho3in
02-15-2019, 06:28 AM
اسمش غرور نیست
دوستتان ندارد
کسی که دوستت دارم نمیگوید
کسی که اقرار نمیکند شبهایش
بی حضورِ شما صبح نمیشود
کسی که نمیگوید صدایتان که بلرزد دنیایش میلرزدمغرور نیست
کسی که دلش پرواز میکند
برای آغوشتان و سفت بغل
نمیگیردتان دوستتان ندارد...
وگرنه عاشق غرور سرش نمیشود؛
میان آن همه خواستن...
mohammadho3in
02-15-2019, 06:29 AM
وعدههای رو هوا وعدههای رو هوس
از یهجا به بعد دلو باورای من شکست
هی شکست و هی شکست
اعتماد نیمه جون
از سکوت توو سرم زخم حرف اینواون
ترسم از غریبه هاست وقتی آشنا بشن
حسرتو یه رد پاست آخرش برای من
سرنوشتمو ببین مهربونترینشون
غصه هاش به من رسید
شادیاش به دیگرون
پا گذاشت تو زندگیم پاشو
پس کشید و رفت
دور شد صبر کرد سوختنمو دید و رفت
mohammadho3in
02-15-2019, 06:30 AM
سفرهای تنهایی همیشه بهترند
کنارِ یک غریبه مینشینی
قهوه ات را میخوری
سرت را به پشتی صندلی
تکیه میدهی تا وقت بگذرد
به مقصد که رسیدی
کیف و بارانی ات را بر میداری
به غریبه ی کنارت سری
تکان میدهی و میروی
همین که زخمِ آخرین
آغوش را به تن نمیکشی
همین که از دردِ خداحافظی
به خود نمیپیچی
همین که تلخی یک بغض را با خودت از شهری به شهری نمیبری
همین یعنی سفرت سلامت
mohammadho3in
02-15-2019, 06:30 AM
سفر یعنی اینکه تو با دیدن یک درخت احساس کنی برای اولین بار است آن درخت را میبینی، وگرنه اینهمه خلبان و راننده شب و روز از جایی میروند به جای دیگر. هیچ درختی براشان تازگی ندارد. این که سفر نیست.
سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد به بُعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیشتر.
و من این را پیش از سفر نمیدانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من اینجا چه میکنم.
mohammadho3in
02-15-2019, 06:31 AM
یکنفر عشق را به زبان می آورد
هر لحظه و هر ساعت یار را در آغوش میگیرد سرش را می چسباند به قلبش و به گوشش میخواند که
بودنت زندگیم را روشن میکند.
دیگری از واژه ها میترسد و با آغوش و لمس و بوسه راحت نیست
عشقش میشود چاشنی غذای گرمی که میپزد. پتویی که نیمه شب تا سینه یار بالا میکشد یا زمانی که موقع رد شدن از خیابان سمتی می ایستد که انگار محافظ توست در مقابل ماشین ها.
میخواهم این را بگویم که شبیه اثر انگشت شیوه عاشقی کردن آدم ها هم منحصر به خودشان است.
همین...
mohammadho3in
02-15-2019, 06:31 AM
این رو فهمیدم که مَردهایِ هنرمند
نه ریش و سبیل متفاوتی دارن
نه اخلاق عجیبی
و نه سعی میکنن حرفهای گنده بزنن!
اتفاقا بیشترشون آدمهای سادهای هستن
و دست های زُمختی هم دارن
چیزی که یه مَرد رو
تبدیل به یک هنرمند میکنه
دوست داشتنِ واقعیِ یک زنِ
به نظر من عشق
بزرگترین اثر هنری هست
که یه هنرمند میتونه خلق کنه...
Hosseiin
02-19-2019, 02:22 AM
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید… باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد… مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد… اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت… در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد…
بنجامین فرانکلین میگوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود…
این است حکایت دنیای ما
Hosseiin
02-19-2019, 02:28 AM
هر چقدر هم که گذشتهتان آلوده بوده باشد،
آیندهتان هنوز حتی یک لکه هم ندارد.
زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های دیروزتان شروع نکنید.!!!
به عقب نگاه نکنید مگر اینکه چشماندازی زیبا باشد.
هر روز یک شروع تازه است.
هر صبح که از خواب بیدار میشویم،
اولین روز از باقی عمرمان است.
یکی از بهترین راهها برای گذشتن از
مشکلات گذشته این است….
که همه توجه و تمرکزتان را روی کاری جمع کنید
که از خودتان در آینده برایش متشکر خواهید بود!!!
Hosseiin
02-19-2019, 02:29 AM
هیچ اندیشه ای زشت نیست ؛
اندیشه ای که اجبار شود زشت می شود
هیچ فردی زشت نیست ؛
فردی که زیبا نیندیشد زشت می شود
انسان ها همه با محبت اند ؛
انسانی که اراده اش را تحمیل می کند ، ظالم است
انسان ها همه عاشقند ؛
انسانی که نیاموخته عشق بورزد ، بیتفاوت است
انسان ها همه شادند ؛
انسانی که نیاموخته شادی را لمس کند ، افسرده و غمگین است
"" از امروز زیبا ببینیم ""
Hosseiin
02-19-2019, 02:31 AM
چند سال دیگر دلت میلرزد
برای منی که دیگر تو را در گوشه ترین جای قلبم
هرشب میبوسم تا کنار بگذارمت
دلت تنگ میشود
برای منی که حرفهایت را از لبهایت نه از چشمهایت می خواندم
دلت تنگ میشود
برای لعنتی ترین دختری که
دیوانه وار قلمش را به رقص موهای تو وا میداشت
به خداوندی خدا سوگند
دلت برای همه ی دیوانه بازی هایم تنگ میشود
برای صدایم
برای آغوشم
برای نگاهم
حتی برای گریه هایم
قسم
قسم به همه ی سیب هایی که در خیالم برایم چیدی
دلت تنگ میشود
آن روز رو به روی آیینه بایست
و ایستاده برای غرورت کف بزن
Hosseiin
02-19-2019, 02:32 AM
من از میانِ تمامِ کتاب ها
آن که شبیهِ تو بود برگزیدم
و از دلِ تمام صفحات
آن که عطرِ دست های تو را داشت انتخاب کردم
و از تمام صفحه ها
برگی که به لطافت نگاهِ تو بود دیدم
و از این برگ
خطی که طعم تو را داشت خواندم
اینک دوستت دارم …
دوستت دارم
و دوستت دارم را مُدام تکرار می کنم
که در تو خلاصه می شود
ای عصاره ی تمامِ شعرهای ناگفته
تو نیز لب به این تکرارِ رویا گونه بُگشا
تا خدا به گلهای رازقیِ باغچه اش بگوید
از تو یاد بگیرند عطر افشانی را
Hosseiin
02-19-2019, 02:33 AM
قلبم بی تابانه بهانه ی کسی را میکند که بار سفر بسته و رفته است
رفته و چقدر زود از یاد برده که
نگاهی بی صبرانه منتظر نگاه های اوست
که چقدر آغوشی تشنه ی بغل های اوست
و این قلب دیوانه ی من باید رنج بکشد و صبوری کند
تا از یاد ببرد صاحبش را
تا عشقی که سراسر وجودش را به لرزه می انداخت را فراموش کند
و فراموش کند که روزی کسی بود
که برایش زندگی بود
Hosseiin
02-19-2019, 02:35 AM
ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﯾد
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﺬﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺫﻫﻦ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﯾﺪ
ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ﻟﺬﺕ ﺩﺍﺭﺩ
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪ
ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭک ﻛﺮﺩ
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺯﻥ “ﺑﻮﺩﻥ” ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ
ﻣﺮﺩ ﻫﻢ “ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ” ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ی ﺭﻭﯼ ﺑﯽ ﺁﺭﺍﻳﺶ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ
ﺑﺎﻳﺪ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻫﺎب ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﺷﺪ
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻲ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻃﺎﻗﺖ ﺁﻭﺭﺩ
کلافگی ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪ
ﺧﻼﺻﻪ ” ﻣﺮﺩ” ﻭ “ﺯﻥ” ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ی ” ﻣــﺎ ” ﺷﺪﻥ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﯼ
ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺑﺎﺵ ﺑﺮﺍﻳﺶ …
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺣﺲ ﻛﻨﺪ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻮ ﺩﺭﻛﺶ نمیکند
Hosseiin
02-22-2019, 12:38 AM
حلالم کن اگر روزی گرفتار دلت بودم ……
نفهمیدم که خوش بودی و تنها مشکلت بودم
تو قاب عکس این دنیا فقط چشم تو را دیدم
حلالم کن اگه هر شب تو افکار تو چرخیدم
خودت هر روز میگفتی که از تنهائی بیزاری
بگو این لحن دلگیرو هنوز در خاطرت داری
گلوم سر شاره از بغضه،یه بغض تلخ و پژمرده
یه موسیقی پر درده از یه آهنگساز سر خورده
هوای خونمون سرده گلامون سخت بیمارن
چشام رو قاب عکس تو تگرگ اشک میبارن..؟؟
Artin 94
02-22-2019, 02:36 AM
کی می رسد آن صبح
که من صدایت بزنم
تو بگویی جانا***سلام من
به آن پرنده سپیده و شادمان
که در سپیده با نسیم
ترانه ساز می شود
صبح زیبات بخیر
Hosein333
02-22-2019, 09:25 AM
(sm127)
mohammadho3in
03-04-2019, 07:46 PM
مارا که تو منظوری
خاطر نرود جایی ...
#سعدی
دوست عزیز متن های کوتاه ممنوع است اینجا مخصوص نوشته های بلند و طولانی عاشقانه و خیانت و پند هستش
mohammadho3in
03-04-2019, 07:48 PM
چه فرقی می کند ولنتاین یا سپندارمذگان چه روزی باشد، شبی را که بی دلهره ی از دست دادنش به صبح رساندی و بالشتت خیس دلتنگی نشد، همان شب را باید جشن گرفت. روزی که کنارت نشست و با بغض تنهایی هایت به چشم هایش خیره نشدی همان روز، روز توست..
چه هدیه ای زیباتر از دست هایش، آن زمان که باید حضورش را درکنارت احساس کنی و با بودنش امیدوارت کند به ماندنی بی بازگشت. چه اتفاقی بزرگ تر از این وقتی او که باید باشد، دیوانه وار در آغوش بگیردت و تو روزی صدهزار دفعه جشن بگیری شنیدن صدای پای قدم هایی کسی را که دوستت دارد و دوستش داری...
برای عشق و دوست داشتن که نمیشود زمان و روز خاصی درنظر گرفت، عاشق که باشی همه روز، روز توست، همه شب خاطره میسازی با کوتاه ترین اتفاقات هرثانیه اش بهشت میشود و تو پرواز میکنی در دنیایی که ساخته ای...
چه فرقی میکند ولنتاین یا سپندارمذگان چه روزی باشد همان ساعت ها، روزها و شب هایی که چشم هایت با دیدنش به دودو افتاد، قلب کوچکت دو تا یکی شروع به تپیدن کرد و لبخندهایت کش دار و بلند شد همان روز ، روز توست...
mohammadho3in
03-04-2019, 07:48 PM
دقیقا نمیدونم کجایِ یک رابطه باید دل رو به دریا زدنمیدونم مناسبترین حرف،مناسبترین حرکت کی باید باشه
ولی میدونم، جلوی اتفاق رو نباید گرفت.گاهی هم بهتره اتفاق رو جلو بیندازی.مثلاً وقت رفتنت که میشه
یکباره برگردی بگی دلم نمیخواد برم
وقت رفتنش که میشه دستش رو بگیری بگی دلم نمیخواد بری
وقتی یکی بهت میگه پیشم بمون
درنگ نکن پیشش بمون
وقتی دلت میخواد پیشش بمونی غرور نداشته باش دستهات رو حلقه کن دورش بگو دوستت دارم
دلم میخواد پیشت بمونم
بگذار اتفاقِ دوست داشتن هر چه زودتر بیفته شاید نسلِ ما وقتِ زیادی برای عشق ورزیدن نداشته باشی...
mohammadho3in
03-04-2019, 07:48 PM
من بهترین آدم هایِ زندگی ام را در بهترین زمان ها شناختم .
هر بار که در کاری موفق می شدم کسانی بودند که پا به پایِ من شاد می شدند کسانی که مرا از خودشان می دانستند و شادیِ من عمیقاً خوشحالشان می کرد
و من بدونِ درنگ این آدم هایِ ناب را برایِ ابدبودنم و برای همنشینی ذخیره می کردم .
شاید آدم های کمی اطراف خودم نگه داشتم اما بهترین های جهان را دارم و دور تر ایستاده ام از دیگرانی که هم سویِ باورهایم نیستند که بودنم عقایدم و لبخندم آزارشان می دهد!
دلیلی ندارد با کسانی معاشرت کنم که شادی و خوشبختی ام غمگینِ شان می کند ، دلیلی ندارد بمانم و آرامشِ خودم و آن ها را خراب کنم!
ترجیح می دهم همه را دوست داشته باشم ، پس دور تر می ایستم تا آدم ها فرصت نکنند تصورات من از خودشان را خراب کنند .
آموخته ام از آدم هایی که هم فرکانس من نیستند فاصله بگیرم قبل از اینکه از دوست داشتنشان پشیمانم کنند
قبل از اینکه کار را به
جاهای باریک بکشانند..
mohammadho3in
03-04-2019, 07:49 PM
عشقهای اول را فراموش کنید! برای عشق اول شعر و قصه زیاد ساختهاند؛ برای اولین تپشهای دل و بغض و بیقراریها و مسخرهبازیهایش ولی شما باور نکنید. عشقهای اول سوتفاهمهای بانمکی هستند که گاهی از به یاد آوردنشان هم خندهمان میگیرد و ته دلمان خوشحالیم که ناکام ماند.
عشق فقط عشقِ آخر! همینکه امروز دچارش شدهاید و دست و دلتان را میلرزاند. همین دلشوره کوچک که گاهی منطقیست و شاید بیپرواییاش کمتر باشد اما مال امروز است عشقآخر را عشق است که نه قرار است عروس رویاها شود و نه شاهزاده سوار بر اسب سپید، فقط میتواند خوشحالت کندبا تو زیر باران قدم بزندفلافل و بلال و لبو بخورد؛ به گربهها غذا بدهدبه جاده بزند یا اصلا فقط کاری کند که هردو خوشحال باشید
عشق یعنی همین یعنی کسی تورا بلد باشد عشقهای اول به درد فراموشی و گاهی خاطره بازی میخورند. این عشق آخر است که امشب، شب اوست حتی اگر هیچ سالگرد و مناسبتی را به خاطر نسپارد..
mohammadho3in
03-04-2019, 07:49 PM
اعتقادی به یواشکی دوست داشتن ندارم
دوستت دارم
تو را باید دوست داشت
علنی بین انزار عمومی
تا همه تو را در کنار من بشناسند
جان دلم دوست داشتنم صدای بلندی داردمیدانی چیست دوست داشتنت در خفابه من نمیچسبد
فکر کن کسی را دوست داشته باشی
اما جرات نکنی بغلش مچاله شوی
بترسی از بوسیدنش!
حسرت زل زدن در چشم هایش
بماند بر دلت اصلا نمی شود
هر طور حساب میکنم جور درنمیاد دوست داشتن یواشکی ات
من تو را به اندازه همه آنهایی که
یواشکی کسی را میخواهند
علنی دوستت دارم...
mohammadho3in
03-04-2019, 07:50 PM
تنهایی خوب چیزی ست.
منتظر هیچ کس نیستی
نه قول و قراری داری
نه ترس از دست دادن
نه رویای بدست آوردن
نه شاکی داری
نه شاکی می شوی از چیزی
همه چیز را ساده می گیری
ساده غذا می خوری
ساده لباس می پوشی
ساده فکر می کنی
هیچ اضطرابی برای چک کردن اینستاگرامت نداری
چون مخاطب خاص نداری
در قید و بند رسیدن به خودت نیستی
هر وقت که دلت خواست
و به هر شکل که دلت خواست
می زنی بیرون و تا هر ساعتی که دلت خواست بیرون می مانی.
هیچ کس را در انتظار خودت در هیچ جا نداری.بی حسی و مثل آدمی که به هیچ جا تعلق ندارد آزادی.
تنهایی خوب چیزی ست.
سر همه قرارها خودتی و خودت.
mohammadho3in
03-04-2019, 07:51 PM
حال دلم خوب می شود
با تلخی قهوه و شیرینی حرفهای توی رفیق! با هوایی سرد و مه گرفته که بوی سکوت می دهد و گاهی شعر...
با فکرهای پیچیده که فیلسوف مآبانه درگیر می شوی و تهش بی جواب
میمانی و باز هم فکر و فکر...
حالِ دلم خوب تر می شود وقتی منتظر نیستم!
وقتی پای هیچ انتظاری نیست و همه چیز به آرامیِ یک داستانِ کلاسیکِ پر توصیف و دلچسب می گذرد که چندان درگیرِ پایانِ ماجرا نیستی باور کرده ای لحظه ی اکنون خواستنی تر است!
گاهی بیش از آنچه فکر کنی ساده حالِ دلم خوب می شود!
mohammadho3in
03-04-2019, 07:51 PM
عاشق زنی مشو که می اندیشد، که می داند، که داناست که توان پرواز دارد زنی که خود را باور دارد
عاشق زنی مشو که هنگامِ عشق ورزیدن، میخندد یا میگرید، که قادر است جسمش را به روح بدل کندو از آن بیشتر"عاشق شعر است"
اینان خطرناکترینها هستند
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد عاشق زنی مشو که پُـر، مفرّح، هشیار نافرمان و جوابده است
پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی؛ چرا که وقتی عاشق زنی از این دست میشوی، چه با تو بماند یا نه، چه عاشق تو باشد یا نه از اینگونه زن بازگشت به عقب هرگز ممکن نیست...
mohammadho3in
03-04-2019, 07:54 PM
یک روز چشم باز می کنی و می بینی عزیز ترین آدمِ زندگی ات ، دیگر نیست
کسی که تا دیروز خیال می کردی همیشه برایِ داشتنش و برایِ دوست داشتنش فرصت هست
کسی که فکرش را هم نمی کر
رفتنی باشد
به همین سادگی آدم ها می روند
و جایِشان ، برایِ همیشه خالی می مانَد
عزیزانت را همین ثانیه دوست
داشته باش
همین ثانیه قدرِشان را بدان
و همین ثانیه ، در آغوشِشان بگیر
منتظرِ هیچ فردا و روزِ مبادایی نباش
چه آدم ها که با زخمِ سکوت و تنهایی رفتندچه دل ها که تا ابدیتِ تاریخ شکسته ماند و چه دوستت دارم ها که تا همیشه ، میان حنجره هایِ زمان گیر کرد
" مبادا " یعنی امروز یعنی الان یعنی همین لحظه !!!
mohammadho3in
03-04-2019, 07:55 PM
اسفند هر چه سرد هرچه سخت اما در پی اش بهاری هست
درست مثل زندگی که روزهای سختش هرچه طاقت فرسا اما در گذر است
آدم ها می آیند با خودشان شوق می آورند، امید و رشته های نازک دلبستگی
رشته ها که طنابی ضخیم شد از ترس به دام افتادن میروند
از آنها کوله باری می ماند
پر خاطره و دلبستگانی که در
خاطره ها جا می مانند
فراموشی گره کوری ست که به دست زمان باز میشود
اسفندِ رابطه ات در گذر است
خاطره ها را دَرس کن
و بهار را با حال دیگری آغاز کن
mohammadho3in
03-04-2019, 07:56 PM
عطر های زیادی را امتحان کرده ام،
اما هنوز آرامش بخش ترین عطر را در لا به لای گل های چادر نمازِ مادرم جست و جو می کنم
شاید معصومیت کودکی ام را از دست داده باشم،
اما هنوز مانند کودکی شیرخوار محتاجِ لبخند رضایتی از سوی او هستم
ایمانِ مادر به موفقیت من انگیزه تمام تلاش های من است،
و جمله خسته نباشیدی که از زبانش جاری می شود همان دم مسیحایی است که انبوه خستگی ها را از تنم می زداید
تا زمانی که مادرم از من رضایت دارد قضاوت و حرف های دیگران برایم هیچ اهمیتی ندارد،
من عادل ترین قاضی را در کنارم دارم که همواره حکم به صلاح من می دهد
یک فنجان چای زعفرانی که مادرم می ریزد مانند اکسیری است که تمام درد هایم را تسکین می بخشد
درست است که امروز بزرگ شده ام و استقلال دارم،
اما مانند کبوتری که جَلد خانه صاحبش شده، در روز های دلتنگی پی آغوش او می گردم
سرد و گرم روزگار را چشیده ام و هرچند دیر اما خوب درک کرده ام در افسانه زندگی من "رفیق بی کلک" کیست و "سلطان غم" نام مستعارِ کدام شخصیت در زندگی نامه من است
اگر امروز می توانم گِلیم خود را از آب بیرون بکشم فقط به لطف پیامبری است که خداوند اختصاصی برای من مبعوث کرده
همان پیامبری که دعا هایش معجزه می کند و اثباتِ نبوتش شب زنده داری های اوست، زمانی که در بستر بیماری رنج می کشم
در کشاکش حوادث روزگار آنقدر آبدیده شده ام که دیگر از هیچ کس و هیچ چیز هراسی نداشته باشم
تنها ترس من امروز ترس از بزرگ شدن است
بزرگ شدنی که هر روزش به قیمت خودنماییِ تارِ موهای سپید، روی سر مادرم تمام می شود
من از بزرگ شدن وحشت دارم و از این تار موهای سپید بیزارم
اصلا می خواهم زمان را نگه دارم، گوشه ای بنشینم و به دور از تمام دغدغه های زندگی با مادرم چای بنوشم و آنقدر باهم حرف بزنیم و من قربان صدقه اش روم تا تمام لحظه هایی که کنارش نبودم را برایش جبران کنم
می خواهم تا آخر عمر به خاطر بودنش سجده شکر به جا آورم
می خواهم تمام روز های تقویم را به نام او نامگذاری کنم و هر روز را به او تبریک گویم...
می خواهم بگویم: بودنم وابسته به نفس های توست
همیشه برایم بمان مادرم
روزت مبارک🌹
mohammadho3in
03-04-2019, 07:59 PM
گاهی آدم میماند
بین ماندن و رفتن کدام را
انتخاب کند!
بماند از بی توجهی بسوزد
یا برود و از دلتنگی بمیرد؟
اما ماندن و گم شدن در روزمرگی هم
کم از مُردن نیست باید یکی باشد
که در بین تمام دغدغه هایش
الویت باشی نه گزینه ای برای رفع بی حوصله گی پس هر جا حس کردی
ماندنت توهین به احساست است
بی صدا حتی بدون بستن چمدانت برو
بگذار بیایدو نبودنت را حس کند
کسی که حضورت را ندید!
بگذار تا ابد با جای خالی ات
دست و پنجه نرم کند
گاهی رفتن و نبخشیدن
لطف است نه ظلم!
mohammadho3in
03-04-2019, 08:01 PM
بگذارید آدم ها
هرچقد دلشان میخواهند
بچگی کنند
آنقدر آن چشم هایتان را چپ نکنید
و به زور به آن ها بفهمانید
که بزرگ شده اید بگذارید
توی خیابان بلند بلند بخندند
وسط خیابان آبنبات چوپی دست بگیرند
اصلا دلشان میخواهد
یک کمد عروسک داشته باشند!
شما مسئول یاد آوری بزرگ شدن این و آن نیستید آدم از یک جایی به بعد خودش میفهمد که بزرگ شده است
آن جا که میخواهد
تمام این کار هارا بکند
اماوقتش را ندارد!
mohammadho3in
03-04-2019, 08:02 PM
آدم وقتی حالش خوبه که حالش خوبه
وقتی قهره یا حالش بده
باید بغلش کنی
اون موقع ها آدم دلش گرفته
دلش بغل میخواد
میشه یادت بمونه؟!
" بغل " خیلی مهمه
هر جا سرد باشه اونجا گرمه
هر چی سخت بگذره اونجا نرمه
انقدر مهمه که میشه
توش دوباره به دنیا اومد بزرگ شد
دنیارو آب ببره
میشه اونجا با خیال راحت آدمو
خواب ببره..
بغلم کن!!
یک جوری امن و امان که دیگه
نخوام ازش بیرون بیام..
shabro
03-06-2019, 01:18 AM
نامهی غلامحسین ساعدی به همسرش بدری لنکرانی ...
«عیال نازنازی خودم حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده، وضع مالی خراب، از یک طرف، بیخانمانی، از یک طرف، و اینکه دیگر نمیتوانم خودم را جمعوجور کنم. ناامیدِ ناامید شدهام. اگر خودکشی نمیکنم فقط به خاطرِ تو است، والا یکباره دست میکشیدم از این زندگی و خودم را راحت میکردم. از همه چیز خستهام، بزرگترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمیفهمم چه خاکی به سرم بکنم. تصمیم دارم به هرصورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شدهاو. تیره و بدبخت و تیرهبخت شده ام. تمام هموطنان در اینجا کثافت کاملاند. کثافت محضاند. منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خستهام. سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصههای تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچکس حوصله مرا ندارد، هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را میگویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفتهام. شلوارم پارهپاره است. دگمههایم ریخته. لب به غذا نمیزنم. میخواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خستهام، بیخانمانم، دربهدرم. تمام مدت جگرم آتش میگیرد. من حاضر نشدهام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را میخواهم. من زنم را میخواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از این که مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم.»
«به دادم برس، شوهر»
shabro
03-06-2019, 01:20 AM
از اعماق ادواری خوش
به تلخی خوشامد میگویند ما را عشقهایمان
تو عاشق نیستی، میگویی، و به یاد نمیآری
و اگر دلت پر باشد و سرشکی باریده باشی
که به سان آن روز نخست نمیتوانی بباری
عاشق نیستی و به یاد نمیآری، حتی اگر که زاری کرده باشی
ناگهان دو چشم آبی میبینی
چه حکایت دور و درازی! که یک شب نوازششان کردهای
انگار که در اندرون خودت میشنوی
ناخشنودی کهنهای که میجنبد و بیدار میشود
این خاطراتِ زمانِ سپری شده
رقصِ مرگشان را سر خواهند گرفت
و آنَک، سرشکِ تلخِ تو
پِلکَت را تَر خواهد کرد، فرو خواهد فتاد
چشمان معلق،خورشیدهای رنگ پریده
نوری که قلب یخزده را میگدازد
عشقهایی مرده که به جنبش میافتد
غمهایی کهنه که شعله ور میشود…
#کوستاس_کاریوتاکیس
ترجمه: کامیار محسنین
shabro
03-06-2019, 01:22 AM
قلبت همراه من است (درون قلبم
میبرمش)
هرگز بی قلب تو نیستم (هر کجا بروم تو میروی، عزیزم؛ و هر کار که کنم کار توست، نازنینم)
نمیترسم
از هیچ تقدیری (که تو تقدیر منی،دلبندم)
نمیخواهم هیچ جهانی را (که تو، زیبا، جهان منی،جهان واقعی من)
و تویی همهی معنایِ ماه
و هر آنچه که خورشید بخواند تویی
اینجا عمیقترین رازیست که کس نمیداند
(اینجا ریشهی ریشه و شکوفهی شکوفه و آسمانِ آسمانِ درختیست به نام زندگی؛ که میروید بلندتر از آن که روح بتواند به آن برسدو اندیشه بتواند کتمانش کند)
و این آن شگقتی است که ستارهها را پریشان میکند
قلبت همراه من است (درون قلبم میبرمش)
#ادوار_اسلین_کامینگز
سینا_کمالآبادی
shabro
03-06-2019, 01:24 AM
دلم میخواست از زهداِن تو زاده میشدم
چندی دروِن تو زندگی میکردم.
ازوقتی تو را میشناسم،
یتیمترم.
آه، ای غارِ لطیف،
ای بهشتِ سرخِ پرحرارت:
در آن نابینایی چه حظی بود!
دلم میخواست جسمات
میپذیرفت زندانیام کند،
که وقتی نگاهت میکردم
چیزی در اعماقات منقبض میشد و
احساس غرور میکردی
وقتی به خاطر میآوردی
سخاوت بیهمتایی را که تنت
بدان خود را میگشود
تا رهایم کند.
برای تو بود
که رمزگشاییِ نشانههای زندگی را
از سرگرفتم
نشانههایی که دلم میخواست
از تو دریافت میکردم.
#توماس_سگوویا
#محسن_عمادی
shabro
03-06-2019, 01:27 AM
شاخهی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کرده است
کسی نمیتواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره میروید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بالهایی از برگ در میآورد
و در آب میافتد
با جویها میدرخشد
و غوطهور در آب
برق میزند
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانهی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم میرقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشمهایم مثل ستارهها میدرخشند
و چرا لبهایم از صبح روشنترند
میخواستم این عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دستهایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کیستم
#هالینا_پوشویاتوسکا | مترجم: محسن عمادی
shabro
03-06-2019, 01:29 AM
با قلبی در کفِ دست
آخر سال با هم عهد میبندند، درست در نیمهی شب، وقتی که در شهر آتشبازی است و مردم همدیگر را در آغوش میکشند ـــــ در خانهها، در کوچهها، در تالارهای جشن. برای هردو، دورهی دوستی به پایان رسیده و دورهی نامزدی شروع میشود که آنها را به پیمان ازدواج خواهد رساند. این را که چهموقع ازدواج خواهند کرد بعداً تصمیم خواهند گرفت؛ چیزی که حالا غالب است احساساتِ شدید است. در چشمهای همدیگر نگاه میکنند و سوگندِ عشق و وفاداریِ ابدی میخورند. تصمیم میگیرند رابطههای کموبیش عاشقانهای را که هرکدام تا به حال داشتهاند کنار بگذارند. و پیمان میبندند که با هم کاملاً روراست باشند و هیچوقت دروغ نگویند.
ــ با هم روراستِ روراست باشیم. هیچوقت به هم دروغ نگیم، تحتِ هیچ شرایطی و به هیچ بهانهای.
ــ حتّی یک دروغ هم برای مرگ عشقمون کافیه.
این وعده و وعیدها هیجانشان را بیشتر هم میکند... ساعت دوی نیمهشب، خسته روی مبل به خواب میروند ـــ یکی بر بازوی دیگری.
ظهر منگ و خمار بیدار میشوند، دوش میگیرند، لباس میپوشند و با عینک آفتابی به خیابان میروند.
پسر میگوید: «بریم غذا بخوریم؟»
ــ آره، من کم میخورم. یه ساندویچ کوچیک برام کافیه. اما تو حتماً خیلی گشنهته.
پسر میخواهد بگوید «نه»، هرچه باشد میخورد. اما قولاش را به خاطر میآورد.
ــ آره، گشنهمه، ولی ساندویچ هم خوبه. تو یکی دو لقمه بخور، من بیشتر میخورم.
ــ نه، تو دوس نداری سرپایی غذا بخوری؛ دوس داری بشینی سر میز. نمیخوای بریم رستوران؟
پیمان بستهاند که با هم کاملاً روراست باشند؛ پس پسر نمیتواند همان حرف قبلی را تکرار کند و بگوید به خوردن ساندویچ در اغذیهفروشی یا کافه هم راضیست. حالا باید اقرار کند که ترجیح میدهد رستوران برود و پشت میز بنشیند.
دختر میگوید: «پس بریم رستوران. بریم اون رستوران ژاپنیه که هفتهی پیش رفتیم و تو خیلی خوشت اومد؟»
هفتهی پیش هنوز قول نداده بودند که با هم کاملاً روراست باشند. خوب یادش میآید: تحت تأثیر دختر، گفته بود که به نظرش رستوران خوبی است. حرفی که از روی اشتیاقی نبود که حالا دختر به او نسبت میدهد.
ــ بهِت گفتم «به نظر» خوب میرسه، نه اینکه واقعاً خوشم اومده باشه.
ــ پس یعنی خوشت نیومده.
باید اعتراف کند:
ــ از غذای ژاپنی متنفّرم.
دختر با اخم به پسر خیره میشود و میگوید:
ــ ولی میدونی که من غذای ژاپنی خیلی دوست دارم.
ــ میدونم.
پسر شک دارد که آیا قولی که داده شامل این مورد هم میشود یا نه؛ و از آنجایی که ترجیح میدهد اگر هم قرار است زیر قولش بزند در کمال روراستی باشد نه با لاپوشانی، باقی فکرهایی را هم که توی سرش هست به زبان میآورد. مثلاً اینکه یکی از خصوصیات دختر که او نمیپسندد اخلاق خاصی است که خودِ دختر آن را باکلاس بودن میداند اما در حقیقت چیزی جز عامی و مبتذل بودن نیست، و یک نشانهاش هم همین علاقهی شدیدِ دختر است به رستورانهایی که بدیِ غذایشان را با روابط عمومیِ خوبشان جبران میکنند.
دختر به پسر میگوید کودن. پسر خودش را مجبور میبیند که به او بگوید اصلاً هم احساس کودن بودن نمیکند و به نظرش اگر قرار باشد ثابت کند چهکسی مغزش بهتر کار میکند، از مغز دختر چیزی در نمیآید. دختر از این حرفها میرنجد و با عصبانیت به پسر سیلی میزند و تکرار میکند که او کودن است، یک کودن واقعی، و تا آخر عمرش هم کودن خواهد ماند و دیگر نمیخواهد او را ببیند، و پسر هم بیدرنگ قبول میکند.
نویسنده: #کیم_مونسو
مترجم: #نوشین_جعفری
shabro
03-06-2019, 01:31 AM
هر روز صبح
هر روز صبح او را میدیدم. گمان کنم از همان اول نظر مرا جلب کرد. محل کارم را تغییر داده بودم و از اول ماه، سوار اتوبوسی میشدم که ساعت ۸٫۱۱ حرکت میکرد.
زمستان بود. او هر روز همان پالتوی قرمز آلبالویی و چکمههای سفید پوستدار را میپوشید. دستکشهای سفید دست میکرد. موهایش را به طرز عجیب و در عین حال ملالآوری پشت سر گره میزد. او هر روز ساعت ۸٫۱۵ سوار اتوبوس میشد. سر خود را بالا میگرفت و روی صندلی سمت راست یک ردیف مانده به آخر مینشست.
لغت عبوس به او میآمد. همان لحظهی اول از او خوشم نیامد. این اتفاق اغلب برای من میافتد. افراد غریبه را میبینم و بدون اینکه کلمهای با آنها رد و بدل کنم، فقط با نگاه کردن به آنها احساس خشم میکنم. نمیدانم از چه چیز او خوشم نمیآمد. حتی او را زیبا نمییافتم. بنابر این پای حسادت هم در بین نبود.
سوار شد، روی صندلی همیشگی خود نشست که به طرز عجیبی همیشه خالی بود، روزنامهای از کیف مشکی خود در آورد و شروع به خواندن کرد. هر روز از صفحه سه آغاز میکرد. پس از سومین ایستگاه مجددا دست در کیف خود کرد و بدون اینکه نگاه خود را از روزنامه بر گیرد، در نان کره مالیده شده، بیرون آورد. روی یکی سالامی و روی دیگری کالباس بود. در حال خواندن، آنها را خورد. از دهانش سر و صدا درنمیآورد، با این احوال با مشاهده او در حال خوردن، حالت تهوع به من دست میداد.
نانها همیشه در کیسه نایلونی قرار داشتند. از خود میپرسیدم، آیا او هر روز یک نایلون جدید بر میدارد، یا از همان قبلیها چند مرتبه استفاده میکند.
قبل از اینکه او حالت عبوس و بیتفاوت خود را در مقابل من از دست بدهد، حدود دو هفته او را تحت نظر داشتم. مرا ورانداز کرد. از نگاهش فرار نکردم. دشمنی ما محرز بود. روز بعد من روی صندلی همیشگی او نشستم. واکنش خاصی نشان نداد و مثل همیشه شروع به خواندن کرد. البته پس از پشت سر گذاشتن ششمین ایستگاه، نان و کره را از کیفش در آورد.
او هر صبح، تمام روز مرا خراب میکرد. با حرص به او مینگریستم. با چشمهایم تمام حرکات او را که برای من توهینآمیز بود و هر روز هم تکرار میشد، جذب میکردم. عصبانی بودم، چون باید قبل از او پیاده میشدم. بنابراین او از این امتیاز برخوردار بود که محل کار مرا میدانست.
چند روزی که در اتوبوس نبود و مرا عصبی نمیکرد، متوجه لزوم آن موضوع ناخوشایند روزمره شدم. وقتی مجددا ظاهر شد، احساس آرامش کردم. دوبرابر از دست او عصبانی میشدم. گره پشت موهایش که غیر عادی و با این احوال کسالتبار بود، پالتوی قرمز آلبالویی، صورت عبوس و اندوهگین؛ سالامی، کالباس و روزنامهاش مرا خشمگین میکرد.
کار به جایی رسید که نه تنها در اتوبوس جلوی چشم من بود، بلکه فکر او را با خود به خانه میبردم، برای آشنایانم از سر و صدای زیاد دهانش، بوی بد بدن او، پوست منفذدار و چهره نفرتآورش تعریف میکردم. از اینکه خود را به دست خشم خود بسپارم، لذت میبردم؛ دائم دلایل تازهای برای این مییافتم که چرا حتی حضورش، مزاحم من است.
بعد اگر شنوندگان به من لبخند میزدند، صدای ناخوشایند او را تشریح میکردم که قبلا هرگز مشابه آن را نشنیدهبودم. از این عصبانی میشدم که یک روزنامه جنجالی و احمقانه میخواند و غیره.
به من توصیه شد که با اتوبوس قبلی که در ساعت ۸٫۰۱ حرکت میکرد، بروم، ولی این کار به معنای ده دقیقه خواب کمتر بود. او که نباید مرا از خواب و زندگی میانداخت! دو شب قبل، دوستم بئاته شب را در منزل من گذراند. با هم سوار اتوبوس شدیم.
او هم مثل همیشه ساعت ۸٫۱۵ سوار شد و سر جای خود نشست. هرگز در مورد او با بئاته صحبت نکرده بودم. ناگهان بئاته خندید، آستین مرا کشید و گفت: «به آن دختر که پالتوی قرمز پوشیده است، نگاه کن. همان که دارد نان و کالباس میخورد. نمیدانم، ولی او مرا به یاد تو میاندازد. منظورم طرز غذا خوردن، نشستن و نگاه کردن او است.»
نویسنده: #میشائلا_زویل
مترجم: #مهشید_میرمعزی
shabro
03-06-2019, 01:33 AM
نگرانی
زن نگران آدمها بود و مرد نگران چیزها. فقط همین نگرانی وجه اشتراکشان بود.
زن میگفت: «میترسم دخترمان با این و آن برود؟»
مرد میگفت: «پله های ایوان خراب شده. میترسم یکی بیفتد.» توی رختخواب بودند و حرف میزدند. بیست و پنج سال است که با هم روی یک تخت میخوابند و حرف میزنند. اوایل بحث بچه بود. مرد بچه میخواست. گرچه سقف طبله کرده بود. زن نمیخواست. نگران سندروم داون بود و سرطان خون، اوریون و ماکروسفالی. بچه سالم بود. دختری به وزن سه کيلو و نيم.
درست غذا نمیخورد.
بخاری خراب شده.
از مسائل خانوادگی میگفتند: «دوست های ناباب دارد. اتاقش به هم ریخته است.»
ترمزها اشکال دارند. آب گرم کن جرم گرفته.
نگرانی درست مثل یک پسربچه با آنها بزرگ شد. با خواستههای کوچکی که بزرگتر میشدند. نوازشش میکردند. به او میرسیدند. برایش جای مخصوصی سر میز اختصاص دادند. به مهد کودک فرستادند. مدرسهی خصوصی و بعد دانشگاه. تقریباً در همهی کارها شکست میخورد و به خانه برمیگشت. دوستش داشتند. پسرشان بود.
«دفتر خاطراتش را میخواندم. با این و آن میپرد. زده به مواد.» «درست شدنی نیست. یعنی کار من نیست حالا بگو تا نجار پیدا کنیم.» دخترشان با عشق دوران دبیرستانش عروسی کرد. خانوادهی گرمی بودند. توی شهری دور فروشگاه مواد و غذاهای طبیعی راه انداختند. مثل همه از دوران خوش کودکی میگفت. از خوبیهای پدر و مادرش و نگرانیهای آنها. این که حالا پیر و از کار افتادهاند و خانه دیگر کلنگی شده. دیگر کم سراغشان را میگرفت.
یا به دیدنشان میرفت. نگرانیهای خودش را داشت.
نویسنده: #رون_والاس
نُه کتاب دارد و مدرس داستان نویسی است. مدیر برنامهی نگارش خلاق در دانشگاه ویسکانسین است. هم کشاورزی میکند هم درس میدهد و هم مینویسد.
مترجم: #اسدالله_امرایی
shabro
03-06-2019, 01:35 AM
میخواهم تو را
به آتش بیاندازم
سپس از آتش نجات داده و
بر رویت آب بپاشم
نگاهت کرده و
به جای دردهایت بسوزم
میخواهم تو را
در آب غرق کنم
بعد وقتی که داری خفه میشوی
تو را در آغوش بگیرم و
به ساحل ببرم
نفسم را در نفسات بدمم و
بیدارت کنم
آن قدر که قلبم به شماره بیافتد
میخواهم تو را
به زیر قطار هل بدهم
همانگونه که خودم می دانم
جمع کنم و بچینمات
خواستهی دیگری هم دارم
میدانی ؟
به واقع من
میخواهم تو را ببینم
مثل خیالی
که زنده میکند و
میمیراند تو را
مثل یک خیال
#سنویچ_چیلگین | مجتبی نهانی
shabro
03-06-2019, 01:39 AM
عادت خواب
بر اثر درد شدید، انگار موهایش را کنده باشند، سه چهاربار از خواب پرید؛ ولی وقتی دید بخشی از موهای سیاهش دور گردن شوهرش حلقه شده، لبخند زد. صبح که شد، گفت: «موهام این قدر بلند شده، وقتی پیش هم می خوابیم، بلندتر هم می شه.»
آرام چشمانش را بست.
«نمی خوام بخوابم. اصلاً چرا باید بخوابیم؟ ناسلامتی ما زن و شوهریم، تو این همه کار فقط باید بخوابیم!» شب هایی که پیش هم بودند، این جمله ها را به او می گفت، انگار راز سر به مهری را بیان می کرد.
اصلا می دونی زن و شوهرها چرا هم بستر می شن؟ چون مجبورن بخوابن ... فکرشم وحشتناکه. این کار اجنه و دیوهاست.»
«من قبول ندارم. روزای اول مگه ما می خوابیدیم، ها؟ هیچی خودخواهانه تر از خواب سراغ ندارم.»
واقعیت این بود. همین که مرد خوابش می برد، دستش را از زیر سر زنش می کشید و ناخوداگاه اخم می کرد. زنش هم وقتی بیدار می شد احساس می کرد دستاتش بی حس شده اند.
«خب، پس، موهام رو چند دور، دور دستت می پیچم و محکم نگهت می دارم.»
آستین کیمونوی خواب شوهرش را دور دست خودش پیچید تا محکم نگه اش دارد. مثل همیشه، خواب حس انگشتانش را گرفت.
«حالا که این جور شد، پس منم به قول اون ضرب المثل قدیمی، با طناب موی زن، محکم می بندمت.» با این حرف، بخشی از موهای بلند پرکلاغی اش را دور گردن شوهرش پیچید.
آن روز صبح، شوهرش از حرف او خنده اش گرفت.
«منظورت چیه که موهات بلندتر شده؟ اون قدر کرک شده که نمی تونی شونه شون کنی.»
با گذشت زمان این گونه مسائل را فراموش کردند. حالا دیگر زن چنان می خوابید که انگار وجود شوهرش را از یاد برده است. ولی اگر تصادفاً بیدار می شد، دستش همیشه با بدن شوهرش در تماس بود و دست شوهرش هم با بدن او در تماس بود. بعدها که دیگر به این مسئله فکر نمی کردند، این مسئله به عادت خواب شان تبدیل شده بود.
نویسنده: #یاسوناری_کاواباتا
مترجم: #محمدرضا_قلیج_خانی
shabro
03-06-2019, 12:08 PM
ناخنهای صبحگاهی
دختری فقیر در طبقه دوم خانهای کلنگی و درب و داغان اتاقی اجاره کرده بود تا به زودی با نامزدش ازدواج کند. خورشید صبح گاهی به این خانه نمیتابید. دختر معمولا بیرون در پشتی خانه در حالی که صندلهای چوبی کهنهی دیگران را به پا میکرد، لباس میشست. هر شب کسانی که به اتاقش میآمدند، همین حرف را می زدند: "این چه وضعشه؟ یه پشه بندم اینجا پیدا نمی شه؟"
"معذرت می خوام من تا صبح نمی خوابم و پشه ها رو دور می کنم تو رو خدا منو ببخشید."
دختر با ترس و لرز چراغ خواب سبزی را روشن و لامپ اتاق را خاموش میکرد. همانطور که به شعلهی ضعیف چراغ خواب خیره میشد، یاد بچگیاش میافتاد. کارش باد زدن به مردم بود. در عالم خیال بادبزنی را تکان میداد. پاییز تازه از راه رسیده بود. شبی پیرمردی به اتاق طبقه دوم آمد که اتفاق غیرمعمولی بود.
"نمیخوای پشه بند ببندی؟"
"معذرت میخوام من تا صبح نمیخوابم و پشهها رو دور میکنم تو رو خدا منو ببخشید."
پیرمرد که داشت از جا بلند میشد، گفت: "راستی یه دقیقه صبر کن"
دختر دست او را چسبید: "من تا صبح پشهها رو دور میکنم. اصلا نمیخوابم."
"الان بر میگردم."
پیرمرد از پلهها پایین رفت. دختر با وجود روشن بودن لامپ اتاق، چراغ خواب را روشن کرد. تنها و در اتاقی روشن، احساس کرد نمیتواند دوران بچگیاش را به یاد بیاورد. پیرمرد پس از تقریبا یک ساعت برگشت. دختر از جا پرید.
"خوبه که دست کم توی سقف قلاب برای پشهبند هست."
پیرمرد پشه بند سفید و نو را در اتاق درهم و برهم برقرار کرد. دختر داخل آن رفت. وقتی دیوارههای پشه بند را صاف میکرد، تازگیاش قلبش را به تپش انداخت.
"میدونستم برمیگردید، واسه همین هم لامپ اتاق رو خاموش نکردم با اجازه تون یه کم دیگه زیر نور لامپ بهش نگاه کنم."
دختر به خواب عمیقی فرو رفت که ماه ها انتظارش را داشت. حتی صبح متوجه رفتن پیرمرد نشد.
" هی ...هی "
با صدای نامزدش از خواب پرید.
"بعد از این همه مدت بالاخره میتونیم فردا با هم عروسی کنیم!...پشه بند خیلی قشنگیه. حتی با نگاه کردنش هم حس خوبی بهم دست میده."
نامزدش همانطور که حرف میزد، پشه بند را باز کرد و دختر را از درون آن بیرون کشید و روی آن گذاشت: "بشین اینجا روی پشه بند. شبیه نیلوفر آبی سفید و بزرگی یه. باعث میشه اتاق پاک به نظر برسه...مثل تو."
تماس دستش با تور نوی پشه بند احساس تازه عروسها را به او داد.
"میخوام ناخنهای پاهام رو بگیرم."
دختر روی پشه بند سفیدی که اتاق را پر کرده بود، معصومانه مشغول گرفتن ناخنهایی شد که مدتها فراموششان کرده بود.
نویسنده: #یاسوناری_کاواباتا
مترجم: #محمدرضا_قلیچخانی
shabro
03-06-2019, 12:22 PM
اعتراف
مرگ مثل گربهای
هر لحظه ممکن است روی تختم بپرد
من واقعا برای همسرم متاسفم
این بدن خشک و رنگ پریده را خواهد دید
تکانش خواهد داد و بعد احتمالا خواهد گفت:
هنک! *
هنک پاسخی نخواهد داد.
مرگ نگرانم نمیکند
نگرانیام همسرم است
که بعد از من با تلنبار هیچ تنها میماند
میخواهم به او بفهانم که
تمام شبهایی که کنارش خوابیدم
حتی آن جر و بحث های بی سر و ته
همه برایم باشکوه بودند.
و آن دو کلمه ی دشواری که هیچوقت جرئت گفتن شان را نداشتم...
دوستت دارم.
*نزدیکان بوکفسکی او را هنک صدا میزدند
#چارلز_بوکفسکی | سوختن در آب غرق شدن در آتش | مترجم: پیمان خاکسار
shabro
03-06-2019, 12:24 PM
وقتی که تو رفتی
شکوفه ها و برگها هم رفتند
و من تنها توانستم، به نقطه ای خیره شوم
و اندوهم را به شکل کلمات کوچک در آورم،
نمی توانم به عشق التماس کنم
یا آرزو کنم
که اندوه تلخ مرا در خود غرق کند
همان اندوهی که ریسمان های مرا
همچون قایق شکسته ای، از هم جدا می کند
تنها قلم خسته ی من است
که اندوه مرا به روی کاغذ می ریزد
در حالی که آهسته آهسته
قلبم را می خورد
در تغییر و تبدیل سالها، لطف و مرحمتی نیست
و نه هیچ زیبایی در این جهان برای من!
پس به کلمات کوچک بدل می شوم
تا تو عزیزم، مرا تلفظ کنی
این تنها کاری است که از دست من بر می آید.
#دوروتی_پارکر
shabro
03-06-2019, 12:25 PM
تنت میتواند زندگیام را پر کند
عین خندهات
که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در میآورد.
تنها یک واژهات حتی
به هزار تکه میشکند تنهایی کورم را.
اگر نزدیک بیاوری دهان بیکرانات را
تا دهان من
بیوقفه مینوشم
ریشهی هستی خود را.
تو اما نمیبینی
که چقدر قرابت تنت
به من زندگی میبخشد و
چقدر فاصلهاش
از خودم دورم میکند و
به سایه فرو میکاهدم.
تو هستی: سبکبار و مشتعل
مثل مشعلی سوزان
در میانهی جهان.
هرگز دور نشو:
حرکات ژرف طبیعتات
تنها قوانین مناند.
زندانیام کن
حدود من باش.
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو-اش به من بخشیدی.
شعر: #خوزه_آنخل_بالنته
ترجمه: سامان رضایی
shabro
03-06-2019, 02:13 PM
توده عکس هایش را باز کردم و جز دستهایم هیچ ندیدم.
صدها عکس سیاه و سفید که جز دستهایم هیچ نشان نمیدادند. دست هایم روی تارهای گیتار، دور میکروفن، در امتداد اندامم، دستهایم که صورتم را لمس میکنند، دستهای تب آلوده ام، دستهایم که بوسه میفرستند...
دستهایی بلند و لاغر با رگهایی چون رودخانه هایی حقیر.
آمبر با درِ بطری بازی میکرد، خرده نانها را با دست له میکرد.
گفتم: همه اش همین است؟
گفت: مأیوس شدی؟
- نمیدانم.
- از دستهایت عکس گرفتم چون تنها چیز در وجود توست که تجزیه نشده، صادق است.
- این طور فکر میکنی؟
با تکان سر تأیید کرد، بوی موهایش به مشامم رسید.
گفتم: و قلبم؟ قلبم چطور؟
لبخند زد و کمی خم شد.
با حالتی تردیدآمیز گفت: قلبت؟ قلبت تجزیه نشده؟
گفتم: باید دید...
دستش را روی دستهایم گذاشت، آنها را نگاه کرد، گویی نخستین بار بود دستهایم را میدید.
گفت: بله باید دید.
#آنا_گاوالدا
shabro
03-06-2019, 02:18 PM
راهب و روسپي
راھﺒﯽ در ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﻣﻌﺒﺪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد . در ﺧﺎﻧه ی روﺑﺮوﯾﺶ،ﯾﮏ روﺳﭙﯽ اﻗﺎﻣﺖ
داﺷﺖ.
راھﺐ ﮐه ﻣﯽ دﯾﺪ ﻣﺮدان زﯾﺎدی ﺑه آن ﺧﺎﻧه رﻓﺖ و آﻣﺪ دارﻧﺪ،ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ او ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ.
زن را ﺳﺮزﻧﺶ ﮐﺮد : ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎر ﮔﻨﺎھﮑﺎری . روز وﺷﺐ ﺑه ﺧﺪا ﺑﯽ اﺣﺘﺮاﻣﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ .
ﭼﺮا دﺳﺖ از اﯾﻦ ﮐﺎر ﻧﻤﯽ ﮐﺸﯽ ؟ ﭼﺮا؟
ﮐﻤﯽ ﺑه زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﺪ از ﻣﺮﮔﺖ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ؟
زن ﺑه ﺷﺪت از ﮔﻔﺘه ھﺎی راھﺐ ﺷﺮﻣﻨﺪه ﺷﺪ و از ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺐ ﺑه درﮔﺎه ﺧﺪا دﻋﺎ ﮐﺮد
و ﺑﺨﺸﺶ ﺧﻮاﺳﺖ .
ھﻤﭽﻨﯿﻦ از ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺖ ﮐه راه ﺗﺎزه ای ﺑﺮای اﻣﺮار ﻣﻌﺎش ﺑه او ﻧﺸﺎن ﺑﺪھﺪ.
اﻣﺎ راه دﯾﮕﺮی ﺑﺮای اﻣﺮار ﻣﻌﺎش ﭘﯿﺪا ﻧﮑﺮد!
ﺑﻌﺪ از ﯾﮏ ھﻔﺘه ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ،دوﺑﺎره ﺑه روﺳﭙﯽ ﮔﺮی ﭘﺮداﺧﺖ .اﻣﺎ ھﺮ ﺑﺎر از درﮔﺎه ﺧﺪا
آﻣﺮزش ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ...
راهب که از بی تفاوتی زن ﻧﺴﺒﺖ ﺑه اﻧﺪرزش ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻓﮑﺮ ﮐﺮد :
از ﺣﺎﻻ ﺗﺎ روز ﻣﺮگ اﯾﻦ ﮔﻨﺎھﮑﺎر، ﻣﯽ ﺷﻤﺮم ﮐه ﭼﻨﺪ ﻣﺮد وارد آن ﺧﺎﻧه ﺷﺪه اﻧﺪ!
و از آن روز ﮐﺎر دﯾﮕﺮی ﻧﮑﺮد ﺟﺰ اﯾﻦ ﮐه زﻧﺪﮔﯽ آن روﺳﭙﯽ را زﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮد،
ھﺮ ﻣﺮدی ﮐه وارد ﺧﺎﻧه ﻣﯽ ﺷﺪ،راھﺐ رﯾﮕﯽ در کیسه می انداخت،ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ.
روزی راھﺐ دوﺑﺎره روﺳﭙﯽ را ﺻﺪا زد و ﮔﻔﺖ : اﯾﻦ ﮐﻮه ﺳﻨﮓ را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟
ھﺮ ﮐﺪام از اﯾﻦ ﺳﻨﮕﮭﺎ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪه ﯾﮑﯽ از ﮔﻨﺎھﺎن ﮐﺒﯿﺮه ای اﺳﺖ ﮐه اﻧﺠﺎم داده ای!
آن ھﻢ ﺑﻌﺪ از ھﺸﺪار ﻣﻦ . دوﺑﺎره ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ : ﻣﺮاﻗﺐ اﻋﻤﺎﻟﺖ ﺑﺎش!
زن ﺑه ﻟﺮزه اﻓﺘﺎد،ﻓﮭﻤﯿﺪ ﮔﻨﺎھﺎﻧﺶ ﭼﻘﺪر اﻧﺒﺎﺷﺘه ﺷﺪه اﺳﺖ . ﺑه ﺧﺎﻧه ﺑﺮﮔﺸﺖ ،
اﺷﮏ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ رﯾﺨﺖ و دﻋﺎﮐﺮد :
ﭘﺮوردﮔﺎرا!ﮐﯽ رﺣﻤﺖ ﺗﻮ ﻣﺮا از اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﻘﺖ ﺑﺎر آزاد ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ؟
ﺧﺪاوﻧﺪ دﻋﺎﯾﺶ را ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ . ھﻤﺎن روز،ﻓﺮﺷﺘه ی ﻣﺮگ ﻇﺎھﺮ ﺷﺪ و ﺟﺎن او را ﮔﺮﻓﺖ .
ﻓﺮﺷﺘه ﺑه دﺳﺘﻮر ﺧﺪا،از ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻋﺒﻮر ﮐﺮد و ﺟﺎن راھﺐ را ھﻢ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﺮد!
روح روﺳﭙﯽ،ﺑﯽ درﻧﮓ ﺑه ﺑﮭﺸﺖ رﻓﺖ . اﻣﺎ ﺷﯿﺎﻃﯿﻦ،روح راھﺐ را ﺑه دوزخ ﺑﺮدﻧﺪ!
در راه،راھﺐ دﯾﺪ ﮐه ﺑﺮ روﺳﭙﯽ ﭼه ﮔﺬﺷﺘه وﺷِﮑﻮه ﮐﺮد : ﺧﺪاﯾﺎ!اﯾﻦ ﻋﺪاﻟﺖ ﺗﻮﺳﺖ ؟
ﻣﻦ ﮐه ﺗﻤﺎم زﻧﺪﮔﯽ ام رادر ﻓﻘﺮ و اﺧﻼص ﮔﺬراﻧﺪه ام،ﺑه دوزخ ﻣﯽ روم و آن روﺳﭙﯽ که
ﻓﻘﻂ ﮔﻨﺎه ﮐﺮده؛ﺑه ﺑﮭﺸﺖ ﻣﯽ رود ؟
ﯾﮑﯽ از ﻓﺮﺷﺘه ھﺎ ﭘﺎﺳﺦ داد :ﺗﺼﻤﯿﻤﺎت ﺧﺪاوﻧﺪ ھﻤﻮاره ﻋﺎدﻻﻧه اﺳﺖ .
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدی ﮐه ﻋﺸﻖ ﺧﺪا ﻓﻘﻂ ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻀﻮﻟﯽ در رﻓﺘﺎر دﯾﮕﺮان .
ھﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐه ﺗﻮ ﻗﻠﺒﺖ را ﺳﺮﺷﺎر از ﮔﻨﺎه ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻣﯽ ﮐﺮدی،اﯾﻦ زن روز
وﺷﺐ دﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮد . روح او،ﭘﺲ از ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ،ﭼﻨﺎن ﺳﺒﮏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐه ﺗﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ او را
ﺗﺎ ﺑﮭﺸﺖ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯾﻢ؛اﻣﺎ آن رﯾﮓ ھﺎ ﭼﻨﺎن روح ﺗﻮ را ﺳﻨﮕﯿﻦ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ که نتوانستیم تو را
بالا ببریم!!!
#پائولو_كوئيلو
shabro
03-06-2019, 02:24 PM
جوان عاشقی ست که به عشق دیدن معشوقه اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می رفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطم ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی کرد .
دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را از این سرزنش میکردند . اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن ها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آورد که تمام سختی ها و ناملایمات را بجان میخرید .
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب ها از دریا گذشت و به معشوق رسید .
همینکه معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید ;
چرا این چنین خالی در چهره ی خود داری !!!
معشوقه او گفت ؛ این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده ای .
جوان عاشق گفت ؛ خیر ، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم .
لحظه ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسد . چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است; ؟
معشوقه ی او گفت ؛ این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی ست و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی .
جوان عاشق میگوید ؛ خیر ، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم .
لحظه ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید ; چه بر سر دندان پیشین تو آمده !!! گویی شکسته است .
و معشوقه او جواب میدهد ؛ شکستگی دندان پیشین من از اتفاقی در دوران کودکی ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی !!!!
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می دهد .
آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه اش می بیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جواب ها را می گوید .
به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحر های پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد .
معشوقه اش می گوید ; اینبار باز نگرد ، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی ست !!!
جوان عاشق با لبخندی می گوید ; دریا از این خروشانتر بوده و من آمده ام ، این تلاطم ها نمیتواند مانع من شود .
معشوقه اش می گوید ؛ آن زمان که دریا طوفانی بود و می آمدی ... عاشق بودی ... و این عشق نمی گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد . اما دیشب بخاطر هوس آمدی ، به همین خاطر تمام بدی ها و ایرادات من را دیدی . از تو درخواست میکنم برنگردی ، زیرا در دریا غرق می شوی .
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود ...
مولانا بر تفسیر این داستان میگوید ; تمام زندگی شما مانند این داستان است . زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد . اگر نگاهتان ، مانند نگاه یک عاشق باشد ، همه چیز را عاشقانه می بینید . اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید ، دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید . دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید . اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی ها را خواهید دید و خوبی ها را متوجه نخواهید شد . نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی ها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید .
اگر نگاهتان را تغیبر ندهید دیگر نخواهید توانست انسانهای خوب و مثبت در پیرامون زندگی خود پیدا کنید . روز به روز افسرده تر میشوید و لحظه به لحظه در زندگی خود بیشتر ناامید میشوید و در نهایت در دریای پر تلاطم و طوفانی افکار منفی خویش غرق میشوید .
اگر میخواهید در زندگی موفق باشید و به آرامش برسید تنها کافیست نگاه خود را تعییر دهید .
"عاشق باشید و به همه چیز و همه کس عاشقانه نگاه کنید "
فیه ما فیه/ #مولانا
shabro
03-06-2019, 02:28 PM
به من می گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!
قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد 'استیون اسپیلبرگ' شده،یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح 'بتهوون' ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
#روزبه_معین
sabas
03-13-2019, 07:35 PM
بدون تو
آه...
حسرت چه جولانی می دهد برای لحظه دیدار
جسمم میجوشد در این سوی دیوار
مثل یک بیمار گذر میکند
این طعنه ی تلخی است،
انگار بدون تو قصه نیست
حال امشب و هر شب من استبدون تو لحظه های با تو بودن مثل نام قشنگ تو
پرستو وار از خاطر آرامشم کوچ میکند
mohammadho3in
03-14-2019, 04:43 AM
گاهی احساس میکنم هیچوقت نتونستم از دریچهی درستی به زندگیم نگاه کنم، انگار که از همون اول از در اشتباهی وارد شدم و حالا به جای لابی سر از انبار درآوردم، از اونطرف دیوار صداهای ضعیفی میاد اما هیچ چیزش واضح نیست، و تردیدی ترسناک، اینکه نکنه پشت این دیوار هم انباری دیگهای باشه؟ کامو جایی در یادداشتهای شخصیش نوشته بود افسوس که به خودم جرأت دادم و فکر کردم، باید برم و دوباره سرمرو روی پاهای مادرم بذارم و اونی که زندگیرو سرراستتر از من فهمیده بهم بگه عیبی نداره، چیزی نیست
mohammadho3in
03-14-2019, 04:43 AM
نگاهم میکنی و من احساس میکنم شاید هنوز دلم میخواهد کسی کنار این همه تنهایی، اسمش رابنویسد و تمام بهارهای پیش از این را از یادم ببرد
نگاهت میکنم و از دل تو خبر ندارم اما میدانم کسی که بیوقفه نگاهم میکند؛ شاید همان اتفاق بیسرانجام باشد که میدانستم مهربانتر از آن است که فراموشم کند.
بهار با تو آمد و من میترسم از فصلی که قرار است بیتو بیاید
mohammadho3in
03-14-2019, 04:44 AM
میگفت هر آدمی برای خودش فصل پنجمی داره که تکلیف تمام
فصل هاشو روشن میکنه
که حال و هوای هر چهار فصلش به حال و هوای اون فصل بستگی داره
اگه ابری باشه تمام فصل هاش ابریه
بارونی باشه بارونیه
آفتابی باشه آفتابیه
میگفت، فصل پنجم فصل دل آدماست
حال دل اگه خوش باشه
همیشه بهاره همه جا پر گل و بلبله
حال دل اگه ناخوش باشه
هر فصل پاییزه
سرد و غم انگیز و برگ ریز
که پایان نداره...
mohammadho3in
03-14-2019, 04:44 AM
خیلی به فلسفه رنگ ها فکر کرده ام. به فلسفه فصل ها هم. به اینکه چرا زرد رنگ جدایی ست اما پاییز عاشقانه است. به زمستان که سفید است، اما سیاهیِ شبهایش بیشتر در خاطرمان زنده است. به سبز، به سرخ، بنفش یا آبی.
به عقیده من رنگ ها فقط اسم اند، فصل ها فقط نامند. چیزی که به آنها هویّت می دهد حالِ دلِ ماست. باور کنید آدم هایی را دیده ام که “ زرد” کنارِ سفره ی هفت سینشان نشسته اند. آدم هایی را دیده ام که “سبز” میانِ برف ها، درست چلّه زمستان، شانه به شانه محبوبشان قدم می زدند. اصلا برای من هر بار مشکی، رنگِ بهار است. سیاهی رنگِ تازه شدن است، رنگِ نو شدن. وقتی که تو هربار، شال از سرت می افتد.
mohammadho3in
03-14-2019, 04:45 AM
داری میری پشت سرت یه چیزایی جا بذار که بشه پیدات کرد. یه چیزی که وقتی برف اومدم بشه دیدش. مثلا صدات چیز خوبیه. داری میری حرف بزن بذار واژهها گیر کنن به شاخهها یکجوری که من دستم برسه بگیرمشون.. زمونه عوض شده. ما قدیما زیاد حرف می زدیم واسه این و اون که دلمون خالی شه. راهمون هی کج میشد سمت کمد لباسها. میچپیدیم اون تو و بین چارخونهها منتظر میموندیم توی تاریکی یکی بیاد نازمونو بکشه بگه بیا شام بخور بابا!
شعر بخون بذار قافیه ها یه جوری برف و سوراخ کنن که نشه با هیچ حرف دیگه ای پُرشون کرد. بخند جوری که بهمن بیاد. وقتی اومد من زیر ایوون نشسته یا پشت پنجره ایستاده یا رو پشت بوم خوابیده باز یادتو می کنم.
mohammadho3in
03-14-2019, 04:45 AM
تو بهار همهى فصلهاى من بودى
تو بهارِ همهى دفترچههايى كه
چيزى درشان ننوشتم.
بگذار پاسخ دهم
همچنان كه دوستانه مىگريم.
هر چه بلور است به فصل پيش بسپاريم.
بگذار تا با رنگهاى تنت
دوست بدارمت:
عريان شو زير آبشارهاى خورشيد
حتى انگشترت را
در صداى آنها پرتاب كن
كه مىخواهند به ما
چيزى را جز اين كه هست
بباورانند
تو را با رنگ گلهاى بِه
با رنگهاى بلوط
تو را دوست خواهم داشت.
mohammadho3in
03-14-2019, 04:46 AM
از دريا گرفتمت
زيباترين ماهيه دريا بودی
آزاديی عمل داشتی
و هر كجا اراده ميكردی ميرفتی
با هر كدام از ماهی ها كه دلت ميخواست
تا آن سرِ دنيا شنا ميكردی
خودخواه بودم دستِ خودم نبود
انداختمت داخلِ تُنگم
صبح تا شب دست و پا
زدنت را با لذت تماشا كردم
برای من عاشقی را تعريف نكرده بودند
گفتند محدودش كن محدودت كردم
خواستم جبران كنم، ديدم آمدی روی آب
گاهی چه زود دير ميشود...
mohammadho3in
03-14-2019, 04:49 AM
در جستجوی یک فرد خاص نباشیم...
وقتی در جستجوی فردی خاص هستیم بسیاری از آدمها را نمیبینیم.
حتی به سمت یک صحبت ساده با آنها هم حرکت نمیکنیم.
در جستجو بودن
یعنی به نوعی قضاوت کردنِ آدمها،
حتی قبل از فرصت سلام
و احوالپرسی کردن
جستجو کردن یعنی ما فقط به افرادی اجازه میدهیم به دنیایمان نزدیک شوند که شبیه به تصویر ذهنیمان هستند و همین تصویر ما را از کامل
حس کردن زندگی دور میکند.
در اتفاقات محیطها و موقعیتهای جدید قرار بگیرید و سعی کنید با آدمها جهان مشترکی پیدا کنید اما در جستجوی یافتنِ فردی خاص نباشید.
حضور داشتن در اتفاقات، بزرگترین راهنمای ما برای وصل شدن به آدمهای جدید، جهانهای جدید و موقعیتهای جدیدتر است.
mohammadho3in
03-14-2019, 04:50 AM
در این ثانیه های آخر عمر زمستان
که چند روز تا اتمامشان باقیست
که تمام بار و بندیلش را می بندد
و جای خودش را به فرزند مهربانش
بهار می دهد
اگر می توانی و از دستت بر می آید
به اندازه ی یک لبخند پر از عشق
یک شاخه گل یا یک پیام ساده را بهانه ای کن برای شاد کردن دلی
حتی برای یک لحظه!
با تمام حال خوبت
بهانه ای شو برای لبخند کسی...
یا اقلا لطفا لطفا
لطفا دلیلی باش برای حال خوش یک نفر!
یک دل ...
mohammadho3in
03-14-2019, 04:51 AM
زمستان بود و ایام امتحانات مدرسه ، روز شنبه اولین امتحانمان بود و طبق معمول ، برنامه امتحانی با دین و زندگی شروع می شد. چند روز خوب درسم را خواندم و صبح شنبه با آمادگی کامل راهی مدرسه شدم.
سوال اول این بود: خداوند در کدام آیه از قرآن به کسانی که صبر پیشه می کنند وعده آرامش و راحتی می دهد؟
خودکار را روی کاغذ بردم شروع کردم به نوشتن:
《اِنَّ مَعَ العُسرِ چشمان تو...》
تمام هر آنچه خوانده بودم از خاطرم رفت یکی پس از دیگری سوالات را می خواندم جواب گوشه ذهنم بود اما نمی توانستم روی کاغذ بنویسم...
دین و زندگی من تو بودی، چه باید می نوشتم؟ یا باید دروغ می نوشتم برای بیست یا از تو می نوشتم و مثل همیشه ترجیح من #طُ بودی.
وقتی برگه را تحویل دادم می دانستم امتحان را خراب کردم اما ناراحت نبودم ، "یاد تو" حال دلم را خوب می کرد.
امتحان بعدی ریاضی بود ساعت ها در کتاب های مختلف سرگردان بودم ، انواع سوالات را حل می کردم و زیر دستانم چک نویس پشت چک نویس از عدد و ارقام پر می شد.
روز امتحان رسید صفحه اول را مثل آب خوردن جواب دادم به صفحه دوم رسیدم سوال از مبحث حد بود یک حد کسری که ایکس میل کرده بود به... میل کرده بود به چشمان تو. کل وجودم آتش گرفت آنقدر ایکس را خط خطی کردم که برگه ام سوراخ شد ، شروع کردم در برگه پاسخ نوشتم: ایکس غلط می کند به چشمانت نظر داشته باشد
تمام فرمول های ریاضی از حافظه ام پاک شده بود ، در آن لحظه اصلا هیچ عدد و رقمی نمی شناختم ، تمام فکرم شده بود تو و چشمانت و ایکس لعنتی که چشمانت چشمانش را گرفته بود. هیچ سوالی را نمی توانستم جواب دهم برگه را تحویل دادم و رفتم. امتحان ریاضی را هم خراب کردم هم خراب شدم.
امتحان بعدی ادبیات بود به هر قیمتی که بود باید این امتحان را بیست می شدم... تمام عزمم را جزم کرده بودم، کله سحر بیدار می شدم سعدی حفظ کنم و تا نیمه شب درگیر اعلام و لغات آخر کتاب بودم.
صبح امتحان با چشمانی تشنه خواب راهی مدرسه شدم سوال اول:
"چشم هایش" اثر کیست؟
لعنتی ترین سوال ممکن...
چه باید می نوشتم؟ می دانستم داوینچی چشمانت را نقاشی کرده، گوته آن را سروده و بتهوون موسیقی آن را نواخته اما نمی خواستم اسم هیچ غریبه ای کنار چشمان نازت بیاید... درمانده شده بودم از نوشتن پاسخ، بغض غریبی گلویم را فشار می داد ، سرم را روی برگه گذاشتم و آرام آرام برای چشم هایت گریه کردم ، نفهمیدم زمان چگونه گذشت یک دفعه مراقب گفت فقط ده دقیقه زمان دارم.
سریع رفتم آخر برگه، حفظ شعر بود:
مصرع دوم ابیات زیر را بنویسید.
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد...
《چشم من در طلبت اشک فشان خواهد شد》
می دانستم غلط است اما این غلط مثل خیلی غلط های دیگر حالم را بهتر می کرد. برگه را تحویل دادم و با چشمانی پف کرده سالن امتحانات را ترک کردم.
تمام امتحاناتم یکی پس دیگری برگزار می شد و من برای تمامشان ساعت ها وقت می گذاشتم ، مطالعه می کردم اما حافظه ام پر شده بود از چشمانت.
چند روز بعد کارنامه ها آماده شد نتایج همان بود که حدس زده بودم ؛ پاییز از چشمانت افتادم و دی را به خاطر چشمانت... پایین کارنامه نوشته شده بود مشروط! به خانه که رسیدم شروع کردم به گریه کردن اما این دفعه نه به خاطر چشمانت بلکه به خاطر خودم، به خاطر تنهایی هایم، به خاطر بی کسی هایم... می دانی وقتی یک مرد به خاطر خودش گریه کند یعنی چه؟
جان دل! قبول کن بعد از پاییزِ نبودنت جانی برای زنده ماندن نیست چه رسد به درس خواندن...
mohammadho3in
03-14-2019, 05:00 AM
لطفی کنید بروید و ما را با دلتنگی هایمان تنها بگذارید
بروید و چشمانتان را هدیه کنید به همانی که بیشتر از ما سَر از سِر آن دو گوی اسرار آمیز در می آورد
نگران ما هم نباشید، ما هنوز در علت تنهایی خویش مانده ایم
خنده های زندگی بخشتان را مدام پاداش حرف های دلبرانه اش کنید، نگذارید چشمه عشقش خشک شود
نگران ما هم نباشید، ما عمری است به هم صحبتی با دیوار عادت کرده ایم
در باران های دل انگیز اسفند با او هم دست شوید و تمام شهر را در انتظار بهار قدم بزنید
نگران ما هم نباشید، ما اسفندمان دود می شود به پای چشمانتان
در این شب های طولانی آرامش را در آغوشش جست و جو کنید،
نگران ما هم نباشید، آغوش ما فقط گنجایش یک جفت زانوی غم دارد
با اشتیاق لطافتِ ابریشمیِ دستانتان را با صورت زبر و تشنه نوازشش شریک شوید
نگران ما هم نباشید، صورتِ سرخ ما از کودکی با سیلی های محکمِ روزگار خو گرفته است
بی واهمه آراستن گیسوانتان را به دستان هنرمندش بسپارید
نگران ما هم نباشید، ما تنها هنرمان همان رویا هایی بود که برای روز های با شما بودن بافته بودیم
بروید نوش جانتان، عشقتان پایدار و مهرتان ابدی
نگران ما هم نباشید
اما اگر روزی شنیدید چشمانمان کور شده به پای حسادتمان ننویسید
این چشم ها بهانه بیجا می گیرند
بی هوا هوای یک نفر را می کنند که دیگر نیست و در این میان اشک تنها مرهمی است که برایشان می ماند
لطفا بروید و چهره خود را از این دیوانهی هذیان گو پنهان کنید
این مجنون با رویت ماه مجنون تر می شود
دوباره هوای لیلی به سرش میزند
لطفا بروید و نگران ما هم نباشید، بگذارید تنها، دنیای تنهاییمان را بسازیم
Hosein333
08-14-2019, 02:26 AM
Up
Hosseiin
10-13-2019, 06:00 PM
بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته
آسمان پر باران چشم هایم
بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه
بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد
وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟
Powered by vBulletin® Version 4.2.5 Copyright © 2025 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.