کلافه به سمت پله ها رفتم...همونجور که با سرعت از پله ها بالا می رفتم احساس می کردم کسی هم پشت سرم داره بالا میاد...بی توجه و با سرعت بالا می رفتم...به طبقه ی پنجم که رسیدم پاهام دیگه جون نداشت...نا خود اگاه پاهام خم شد و روی پله ها نشستم...نفسم بالا نمی یومد،کسی کنارم نشست...به کنارم نگاهی انداختم...! همون پسره با صورتی عرق کرده که پوستش رو براق نشون می داد کنارم نشست...اونم نفس نفس می زد.کیفشو کنارش گذاشت و سرشو تو دستاش گرفت.با تعجب ازش پرسیدم: _خب شما منتظر می موندین...این همه پله استا...!!من کارم واجب بود که مجبور شدم از پله ها بیام وگرنه منتظر می موندم. _خانم محترم فقط شما کار ندارید که...دیگران هم کار دارن بعد از کنارم بلند شد و به سرعت از پله ها بالا رفت...از دستش در حد مرگ عصبانی شدم.یعنی مطمءنم اگر چند ثانیه بیشتر می موند صد در صد دیگه زنده نمی موند.بعد از کمی نفس گرفتن از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم...وقتی که به طبقه ی هشت رسیدم با حرص به دختری نگاه کردم که در اسانسور رو گرفته بود و داشت با مردی صحبت می کرد.اخر نتونستم خودمو نگه دارم و با صدای بلندی گفتم: _به جای اینکه این درو نگه داری حرفتو بزن که مردم علاف تو نیستن. بعد بدون توجه به قیافه ی بهت زدشون درو از دست دختره کشیدم و وارد اسانسور شدم.طبقه ی یازده رو زدم...چند تا نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم یه روال عادی خودش برگرده...با صدای نازک زنی که طبقه ی یازدهم رو اعلام می کرد از اسانسور خارج شدم. رو به روی دری ایستادم و زنگش رو زدم.بعد از چند لحظه قامت ظریف دختری معلوم شد که ارایش غلیظی داشت...همینجور مات دختره ایستاده بودم که با صدای پر عشوه ای گفت: _عزیزم نمی خوای بیای داخل؟ به خودم اومدم.چند تا پلک زدم و بی حرف از کنارش رد شدم.شرکتش دیزاین سفید و مشکی داشت که ادم رو مسخ می کرد.دیوارای سفید که یک طرفش کاغذ دیواری مشکی با رگه های سفید داشت...با مبلایی مشکی که کوسن های سفیدی داشت و ... روی مبل نشستم و بی تفاوت به دختر نگاه کردم و پرسیدم: _من با مهندس فروتن قرار داشتم.می تونم ببینمشون؟ اخمی کرد و با حرص گفت: _الان باهاشون تماس می گیرم. با تلفن چند کلمه ای صحبت کرد و بعد بهم گفت: _شما اسمتون؟ _بفرمایید مقدم هستم. اسممو به پسره گفت که منشی با یک چشم تلفن رو قطع کرد. _اون اتاق رو به روییه...!می تونی بری. به سردی از جام بلند شدم و پشت همون در ایستادم.تقه ای به در زدم که با صدای ارومی گفت بفرمایید. در و باز کردم و داخل شدم.اروم در و بستم...سرمو بالا نیاوردم،به زمین خیره بودم.دختر سر به زیری نبودم...ولی عادت به زل زدن به کسی رو هم نداشتم. _خانم محترم نمی خواین به بنده نگاه کنین؟دوست ندارم با کسی که دارم حرف می زنم حواسش به من نباشه هنوز پررو پررو سرمو پایین نگه داشتم. _گوش می کنم بهتون.حواسم بهتون هست. _خانم محترم می گم به من نگاه کنین. با لبخند حرص داری سرمو بالا اوردم.چشمای سبز یشمی که اخماشو بهم گره زده بود...عینک کاءوچوی باریک مشکی زده بود که انقدر جذاب شده بود که چند لحظه کپ کرده بودم.با دادی که زد تکون خفیفی خوردم. _خانم فهمیدین چی گفتم؟؟!یا خوابین؟ |