نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: رمان و داستان

  1. #1
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    8,569
    تشکر
    552
    تشکر شده : 3,331

    رمان و داستان

    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]


    تا از در شرکت رد شدم چشمم به کاغذ معروف دم اسانسور افتاد اه این همه پلرو باید خودم تنهایی برم خدایا به من بی نوا کمک کن
    شروع کردم یک دو یک دو یکک دو اوفففففف تموم بشوهم نیستن 100تا پلرو با غر زدن رفتم بالا پله های اخر بودم که صدای جیغ جیغای
    خانوم جعفری مثل مته مخمو سوراخ کرد اههههههه مثل ادم نمیتونه صحبت کنه با عصبانیت درو باز کردم انگار هول شد گ شی تلفن از دستش افتاد زمین سریع برش داشتو خیلی رس،ی و شیکو پیک ادامه داد
    _ بله بله با خود معندس هماهنگ میکنم بله ..... خود ایشون در جریانند نه ......اصلا اقای خاکی راس ساعت 5عصر اونجان بله بله خدا نگه دار
    حالا من میدونم داشت با دوستاش صحبت میکرد تا تلفنو گذاشت یه جوری که انگار تازه منو دیده گفت اهههه اقاااااااااای معندس شما اومدین ببخشید نفهمیدم
    اره جون عمت دختره ی چشم سفید تا الان داشت با خرج من فک میزد حالا یه جوری میگهه اقااااااااااااااای معندسسسسسس حالا هرکی ندونه فکر میکنه رابطه ای بینمونه بزنم فکشو بیارم پایین ... ده بار اومدم حرف بزنم ولی حرف درستی پیدا نکردم فقط تا میتونم باید فوش بدم دختره ی ......اهه بدون اینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق دستامو موشت کردم که بکوبم تو دیوار ولی پشیمون شدم خدایا یا منو راحت کن یا این دخترای بی ... از رو زمین محو کن دختره ی پینوکیوو با اون دماغش
    10تا نفس عمیق کشیدم و به کارام رسیدم تا سرمو بلند کردم دیدم ساعت هشت شب شده وو وقت برگشته وااای نه اصلا حوصله حرفای مامانو ندارم واااااااااااااااااااااااا ااااااااای یادم رفت فردا جشنه ایول منم لباس ندارم وقت اون رسیده یه لباس تکنی بکنم
    سوویچو برداشگ، کتمم که برداشتم چیزی هم جا نزاشتم با اتاق ارامشم خدافظی کردمو بدون توجه به پینوکیو زدم بیرون یکی دوساعتیتو پاساژا ول ول میچرخیدم تا گوشیم زنگید
    _بله
    _سلام برسام کجایی
    _مننننننننن....... بیرونم
    _میدونم بیرونی کجای بیرون؟
    _ببینم نکنه برنامه ای چیزی داری سارا من حالو حوصله ندارما؟
    _داداش گلم مگ که هنوز چیزی نگفتم ......ام ام..........ام ....
    _دیدی گفتم پس چرا داری ام ام میکنی اصلا چی شده نگران من شدی؟
    _هیچی به خدا اهههه.....رسام تورو خدا اینقدر گیر نده دیگه بلند شو بیا خونه
    _خونه....خبریه ؟..
    _بله بیا خودت میفهمی
    _جون من ول کن فردا جشنه اومدم لباس بخرم
    _ کشک چی جشن چی؟بدو بیا برات سوپرایز دارم
    _سااااااااااااارااااااااا� �ا
    _هااا اصلا بگو کجایی منو سوپرایزم میایم
    _سارا باز دوستاتو راه نندازی بیاری که بخوای اتفاقی بیوفته تو اگه میخوای ثواب کنی این کارا ثواب که نداره هیچ گناهم داره
    _ادرس؟
    ادرسو که دادم اصن یه حس خیلی خیلی یه جوری بدنمو گرفت (خودمم نگرفتم چی گفتم)مطمعنم نقشه ای زیر کاسست خدایا خودت عاقبت اخرت مارو به راه درست هدایت کن اه یه ده دقیقه ای منتظر موندم تا بولاخره ماشین سارارو دیدم جلوم پارک کرد ولی فقط سارا نبود یه پسرم کنارش نشسته بود یا حضرت عباس این کیه کنارش تا به خودم اومدم دیدم دست به یقه شدیم بدبخت هی میخورد انگار کتک خورش ملس ملس بود هیچی نمیشنیدم فقط میزدم از حرکات سارا معلکم بود داره جیغ میزنه مردمهمه دورمون و گرفته بودن تا بالاخره خودمم خسته شدم و افتادم کنار خیابون انگار تازه گوشم باز شد سارا اومد کنارم و حرف میزد حرفاش نا مفهوم بود هرچی بیشتر گوش میکردم بیشتر گیج میشدم اونجوری که فهمیدم این پسره اسمش رضاستو بهترین دوستو همبازیو همکلاسیو هم ..... دوره ی بچگیو نوجونیم بوده یا خدا من چیکار کردم بدبخت له و لورده شده بود تازه یادم اومد چه خاطراتی باهم داشتیم چقدر عوض شده

  2. کاربر مقابل از javad عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    8,569
    تشکر
    552
    تشکر شده : 3,331
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]



    یک قدم....دو قدم....سه قدم...چهار قدم....چرخش روی پاشنه ی پا..دوباره همون کاره مضخرف...


    مثه دیوونه ها از اینوره سالن خونه می رفتم ته سالن....

    پری با نگرانی و ترس توی آشپزخونه وایستاده بود و منو نگاه می کرد...

    یه دفعه ازم پرسید چی شده؟که من چنان دادی سرش زدم که بنده خدا تو کل این یه هفته از ترس به سمتم نیومد....

    کلافه خودمو روی مبل پرت کردم....

    چنگی به موهام زدم تا کمی فقط کمی از درده سرم کم بشه....

    تو یه آن از جام بلند شدمو به سمته در ورودی راه افتادم...

    تو اون باغ بزرگ فقط می دوییدم....انقدر دوییدم که به نفس نفس افتادم...همون جا روی زمین نشستم و به یه نقطه ی نا معلوم خیره شدم....


    بعد از 5 دقیقه یه دفعه از جام بلند شدمو رفتم طبقه ی پایین که استخر بود...

    تند تند لباسامو درآوردمو با یه جهش پریدم توی استخر 4 متری...از سرمای آب لرزیدم.....

    وقتی سرمو از آب بیرون آوردم دیدم پری بدو بدو داره به سمتم میاد و در همون حالم داره داد می زنه:

    -یاسمین بیا بیرون....آب سرده ، سرما می خوری...چرا توی این یه هفته رفتاره عادی نداری؟؟؟مگه دیوونه شدی؟؟؟


    با حالته هیستیریکی بلند خندیدمو گفتم:

    -ببین تو هم فکر می کنی من دیوونم....من دیوونم....عقلم کمه...می فهمی؟؟؟حالا دست از سرم بردار....


    به زور منو از آب بیرون کشید و لبه ی استخر نشوندتمو حوله استخریمو دورم پیچید....

    با لحن آرومی گفت:

    -این چه حرفیه می زنی؟؟؟من درکت می کنم...تو فقط یه خورده بهت فشار اومده.....نمی خوای با من حرف بزنی تا یه خورده آروم بشی؟؟؟؟

    به کف استخر خیره شدمو گفتم:


    -چه فرقی می کنه تو بدونی؟؟؟

    یهو به سمتش برگشتم و دستاشو توی دستم گرفتم و گفتم:


    -اصن مگه توی این دنیا کسی حرف من براش اهمیت داشت که بخواد الان داشته باشه؟؟؟اون موقع که از دسته کسی کاری بر میومد هیچکس هیچ کاری نکرد چه برسه به الان که نمی شه هیچیو درست کرد....


    پری که از حرکت من شکه شده بود از بهت دراومد و گفت:


    -عزیزم من همیشه برای تو وقت دارم...هر کاریم از دستم بر بیاد برات می کنم...


    پوزخندی زدمو گفتم:


    -از دسته هیچکس هیچ کاری بر نمیاد.............



    ****************************************
    زیره دوش آب نشستمو به کاشی های روبروم خیره شدم و مشغوله فکر کردن شدم...



    من یاسمین راد....در خال حاضر 24 ساله...دانشجوی ساله آخره پزشکی....فوت نا به هنگام پدر و مادرم...خیانت دوست صمیمیم...نفرت خواهرم از من....مردی قصد در نابود کردنه زندگیه من...من در طرفه دیگر ماجرا با قلبی شکست خورده...پسر بچه ی 5 ساله ای در بهزیستی چشم انتظار من.... و.....

    سوال اینجاست...این من کجای زندگیه منه؟؟؟؟هیچوقت برای خودم زندگی نکردم....


    با این مشکل بزرگی که روبرومه باید چی کار کنم؟؟؟؟

    این همه زحمت نکشیدم که آخرش پزشک عمومی بمونم....

    منی که این همه مدت از پسرا متنفر بودم و نمی خواستم بهشون نزدیک بشم حالا باید بیام با یکی از همون مذکرا ازدواج و زندگی کنم؟؟؟


    شاید جنگیدن بهترین راه حل باشه...

    اما باید برای جنگیدن صلح کنم....

    سرمو بین دستام گرفتمو نالیدم:


    -واااااااااااای خداا چی کار کنم؟؟؟این دیگه چه مصیبتی بود؟؟؟

    یه دوش سرسری گرفتمو از حموم خارج شدم....بعد از پوشیدن لباسام روی تخت نشستم.....


    نگام به عکسی از خودم که یکی از دیوارا رو کامل پوشونده بود افتاد....

    به چشمام خیره شدمو گفتم:


    -این بود سهم تو از زندگی؟؟؟کجا بودی و به کجا رسیدی...همه چیزتو باختی...حالا انقدر بی کس و تنها شدی که هر کسی از راه می رسه واست تعیین تکلیف می کنه و انقدر بی عرضه شدی که نمی تونی از خودت دفاع کنی.............


    خدایا من کیم؟؟؟؟؟چرا خوشی به من نیومده؟؟؟؟؟

    با صدای زنگ گوشیم استرس همه ی وجودمو گرفت....


    یعنی وقتم برای فکر کردن تموم شد؟؟؟؟

    یعنی در عرض یک هفته باید کل زندگیمو به باد بدم؟؟؟؟

    یعنی این جهنمو باید بیشتر داغش کنم؟؟؟؟


    با دستای لرزون تماسو برقرار کردم:

    -الو؟؟؟

    آراد: مهلتت برای فکر کردن یک هفته بود که تموم شد....جواب؟؟؟؟


    چه جالب ، وقتم برای بدبخت کردنم تموم شد...

    -آره فکر کردم...

    آراد: خب؟؟؟؟

    رو تختی رو توی مشتم گرفتم....

    خدایا خودت کمکم کن....


    -قبوله....


    تمام .......................همه ی زنگیم به فنا رفت...........


    نقطه سره خط.......تیتر جدیده زنگیم نوشته شد.............


    سلام بدبختی.....من به استقبالت آمدم...با آغوش باز مرا دریاب.........




    ************************************************** *****


    گوشیمو بدونه هیچ حرفی قطع کردم....

    پلکامو روی هم فشار دادم....از جام بلند شدمو روبروی آینه ایستادم..یاده حرفای آراد وقتی توی اتاقش بودم افتادم....چقدر دلم می خواست تیکه تیکش کنم....


    " آراد: چته رم کردی؟؟؟وسایلارو می شکنی؟؟؟زیاد خودتو اذیت نکن چون الان دور دوره منه...هیچ کاری از دستت برنمیاد...یادته بهت گفتم کاراتو تلافی می کنم؟؟؟الان وقتشه...دارم جبران می کنم...


    -بچرخ تا بچرخیم....زندگیتو جهنم می کنم...هنوز نمی دونی عقبت کسایی که با من در می افتن چیه اما من بهت نشون می دم...


    آراد: کوچولو زورت به من نمی رسه....ماله این حرفا نیستی؟؟


    -می بینیم...


    سرشو با تمسخر بالا پایین کرد...

    با عصبانیت از اتاقش خارج شدم...."

    .........

    به خودم توی آینه نگاه کردم و گفتم:


    -بهت گفته بودم با من در نیافت اما قبول نکردی...وایسا و تماشا کن...عاقبته کارت گریبانه خودتو می گیره....این آرامش قبل از طوفانه...


    با نفرت زیره لب اسمشو زمزمه کردم:


    -آراد.....آراد...آراد....دکتر آراد شایسته هنوز منو نشناختی...من هنوزم دختره فرهاد رادم...همون کسی که هزار نفرو با قدرتش می خرید و آزاد می کرد....همون کسی که بینهایت دوسش دارم اما هیچوقت نخواستم شبیهش باشم چون بی رحمی با روحیه ام سازگاری نداشت ولی بابام بی رحم بود اما الن اون نیمه دیگرم که خدوم هیچوقت ندیدم نمایان شده ، هرچی باشه خون پدرم تو رگای من جاریه پس منم بی رحمیو به ارث بردم....پدرم بی قید و بند بود ، براش هیچ چیزی اهمیت نداشت ، من نخواستم این بی قید و بندیا رو به ارث ببرم....سنگدلی رو هم نخواستم اما با کسی که با من بازی کنه سزاش بهتر از این نیست...

    این جوازه کفن و دفنه..........



    ***********************************************

    بین افراد حاضر در سالن خونه ام روی یکی از مبلا نشستم....


    حتی انقدر تنها و بی کسم که برای این خواستگاریه مسخره بیان منو از مهراد بخوان...

    از این همه تنهایی خندم می گیره....خنده ای که در اعماقش صدایی جز صدای هق هق نمی پیچه.....

    سرمو بین افراد چرخوندم....


    آراد ، باباش ، مامانش ، مهراد و در آخر من.........

    چه خواستگاریه گریه داری....مامان بابای دختری که اومدن خواستگاریش غایبن...خواهرش ازش متنفره حتی نمی دونه خواهره کوچیکش داره ازدواج می کنه...دخترمون هیچکسو نداره جز یه دوست....


    مهراد: خوب آقای شایسته از صحبت های متفرقه که بگذریم سخن دوست خوش تر است....حالا ما اینجا جمع شدیم این دو غنچه ی بسته رو به هم برسونیم...سریع موضوع رو تموم کنیم این دو تارو بفرستیم سره زندگیشون که معلومه این دو جوونم دیگه طاقت ندارن...


    آراد با عصبانیت و من با نگاهه چندش آور به مهراد خیره شدیم.....



    مامان و بابای آرادم از حرفای مهراد خندشون گرفته بود.....



    باباش با یه سرفه ی مصلحتی شروع به حرف زدن کرد:



    -بلا نگیرتت پسر!!!! مثه اینکه تو بیشتر عجله داری؟؟؟؟


    مهراد: عمو جون مثلا من اومدم یه خورده بزرگتر بازی در بیارم ، شما هم نه گذاشتین نه برداشتین زدین تو پرم.....حالا خواستیم یه خورده جدی باشیماااااا......


    باباش خنده ی کوتاهی کرد و گفت:


    -خیلی خوب جدی حرف می زنیم ....این پسرا ما ظاهرا و باطنا....با دختره گلمونم که قبلا آشنایی داشتیم....



    لبخنده مضحکی روی لبم اومد ...برای حفظ ظاهر واجب بود ....اما توی دلم پوزخند زدم و با خودم گفتم: مطمئنی پسرت باطننم همینه؟؟؟؟


    مهراد با لحن مسخره ای پرسید:


    -پسرمون بیمه ام دارن؟؟؟؟

    همه زدن زیره خنده....


    مامانش با خنده گفت:


    -آره اونم چه بیمه ای !!!! بیمه ثامن الائمه.....



    مهراد: راست می گی سیمین جون....رو نکرده بود بیشرف....ببین ببین بعد می گین پسرمون ظاهرا و باطنا همینه.....نگوووووووو شیشه خورده ام قاطیش دارههههه....نکنه مدرکشم خریدین؟؟؟؟نکنه پسرتون معتاد بوده به ما قالبش کردین؟؟؟؟


    آراد اخم وحشتناکی تحویل مهراد داد اما مهراد اصلا به روی خودش نیاورد و به حرفای صد من یه غازش ادامه داد:



    -نکنه این هیکلشم اسفنج و بادکنکه؟؟؟؟



    باباش: مهراد مثلا قرار بود جدی حرف بزنیمااا؟؟؟؟



    مهراد از اون لحن مسخره اش یه دفعه تغییر لحن داد و با جدیت گفت:



    -خوب ناصر جون اوه نه ببخشید آقای شایسته آشنایی با شما باعث مباهات من بود....خوب شیرینی بخوریم دیگه....


    پس اسمه باباش ناصره.....چشمامو ریز کردمو به فکر فرو رفتم...چقدر این اسم آشنا بود ، چرا هرچی فکر می کنم یادم نمیاد؟؟؟؟روزه اولیم که تو خونه ی مهراد دیدمش از نظرم قیافش خیلی آشنا بود!! جالب اینجا بود که اونم بهم گفت که منم برای اون آشنام.....


    سیمین: بچه ها نمی خواین با هم حرف بزنین؟؟؟؟


    سریع گفتم:


    -نه لازم نیست......حرفامونو قبلا زدیم....


    سیمین: پس دهنمونو شیرین کنیم....


    بعد بلند شد و به همه شیرینی تعارف کرد اما من برنداشتم !!!! این برام از زهره مار بدتر بود.....


    مامانش جعبه ی کوچیکی به دست گرفتو به سمتم اومد و گفت:


    -اجازه هست عروس گلم؟؟؟؟



    با لبخند از جام بلند شدمو بهش اجازه دادم تا حلقه رو به دست بندازه.....



    بعد از اینکه حلقه ای که به عنوان نشون آورده بود و انگشتم انداخت همه دست زدن اما من با تنفر و نفرت به حلقه ی پر زرق و برقی که توی دستم جا خوش کرده بود نگاه می کردم...................



    ************************************************** **********

  4. کاربر مقابل از javad عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    8,569
    تشکر
    552
    تشکر شده : 3,331
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]



    حالا من لايقش نيستم اره؟ ارزش صحبت كردن با من رو نداري دختر جون..!
    از حرفش
    ناراحت نشدم چون مي دونستم خيلي داره خودشو نگه ميداره تا بدتر از اينو بهم نگه..

    چشماش در نوسان چشمام بود. هلم داد عقب و برگشت سمت ماشينش اما قبل از اينكه
    درو باز كنه و برگرده
    - كارت رو بگو
    بهش بگم؟ نه ولش كن.. مثلا چه كاري ازش
    ساخته است؟ خودم ميرم يه كليد ساز ميارم. نه. من يه دختر تنهام اونوقت يه كليد ساز.
    نه نه نه..! خوب نيست!!!! اه...
    - نازنيييييييييييييين
    قلبم از اربده ي بي
    هواش به لرزه در اومد و با سرعت تمام به قفسه ي سينم كوبيده ميشد.بابا مگه
    كرم؟؟؟؟
    - بله؟
    -گفتم كارتو بگو
    -اممم.. هيچي.. شما برين ديرتون ميشه..

    - واااااي خدا.. من اخر كلمو از دست اين دختر مي كوبم به ديوار! كارتو بگو
    -
    خوب در خونمون بسته است
    - خوب مگه قرار بود باز باشه؟
    - نه ولي من
    - ميگي
    يا برم؟ ديرم شد.. بيست نفر ادم به خاطر من معطلن. جلسه ام رو هواست
    - من كليد
    ندارم برم خونه
    - خ... كليد نداري؟
    - نه
    - اوففف الانم نمي تونم برم واست
    كليد ساز بيارم!!
    سرشو زير انداخت و پلكاشو بست.. چند ثانيه كه گذشت سريع سرشو
    بالا اورد و زل زد تو چشمام.. به سمت در شاگرد رفت و درو باز كرد
    -
    بشين
    متعجب زل زدم بهش كه كلافه سرشو تكون داد و گفت
    - با هم ميريم
    كارخونه
    - چي؟؟؟ با اين لباساي ورزشي بيام كارخونه شما؟
    - پس چي كار كنم
    ميگي؟ بشين
    - خوب.. خوب كليد خونتون بديد من تو خونتون مي مونم
    - آآآآ... نه
    تنهايي.
    - خوب من هرشب تنهام..!
    - گفتم نه يعني نه
    - اصلا اشتباه كردم كه
    به شما گفتم
    - گفتم ميريم كارخونه
    - اما من با اين لباسا پاكو بيرون از خونه
    نميذارم
    - يكم بزرگ شو
    - نم...
    جوري نگام كرد كه به معناي واقعي كلمه لال
    شدم و مثه يه بچه ي خوب سرمو زير انداختم نشستم. درو انقدر محكم كوبيد بهم كه براي
    چند ثانيه گوشم سوت مي كشيد. پشت فرمون نشست و با سرعتي كه گفتم الان پرواز مي كنيم
    حركت كرد. توي واه گوشيش زنگ خورد و بدون اينكه محلت بده طرفش حرف بزنه گفت تا دو
    دقيقه ديگه اونجاست.. بعدم گوشي رو پرت كرد رو داشبورد. جلوي يه در اهني بزرگ
    ايستاد. دو تا بوق زد كه در باز شد و دوباره پاشو رو پدال گاز فشرد و سريع زد رو
    ترمز كه با مخ رفتم تو داشبوردش.. بدون اينكه نگام كنه گفت دنبالم بيا
    سرم درد
    ميكرد.. دستمو روي سرم گذاشتم و دنبالش راه افتادم.. كلامو بيشتر كشيدم روي سرم..
    چند نفري كه از كنارمون رد شدن با چشماي گرد شده نگام ميكردن.. اي كه ايشالا خبر
    مرگمو بيارن... من كي تا حالا با يه سويشرت و شلوار بيرون رفتم كه اين بار دومم
    باشه؟
    وارد يه ساختمون شد كه درست چسبيده بود به كارخونه.. از در كه داخل شديم
    همه بهش سلام كردن.. اونم با اخماي در هم فقط سرتكون ميداد.. نگاهشون سمت من كشيده
    شد.. گوشه ي لبمو گزيدم و سرمو زير انداختم. پناهي دستمو گرفت و دنبال خودش كشيد و
    وارد اسانسور شديم...
    چشماي همه گشاد شده بود و با بهت يه نگاه به من و يه نگاه
    هم پناهي مينداختن. در اسانسور كه بسته شد دستمو ول كرد و با چشماي سرخ نگاهشو به
    روبروش دوخت. در كه باز شد...

  6. کاربر مقابل از javad عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    8,569
    تشکر
    552
    تشکر شده : 3,331
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]




    با صداي الارم گوشيم از خواب بلند شدم. روي تخت نشستم و به زور لاي
    پلكم رو باز كردم . با بدبختي خودمو به دستشويي رسوندمو به صورتم اب زدم.
    به سمت
    كمد لباس هام رفتم و هرچي دم دستم اومد تنم كردم. برام مهم نبود كه لباسام ست هست
    با نه!!!
    شلوار مشكيمو پوشيدم و مانتوي قهوه اي تيره اي تنم كردم ، جلوي اينه
    ايستادم و با وسواس خاصي مقنعه مشكيمو سرم كردم.. كمي از موهامو به صورت كج روي
    صورتم ريختم.. حوصله ي ارايش نداشتم
    از اتاق خارج شدم .
    خونه توي سكوت
    فرورفته بود.. از توي اشپز خونه يه دونه بيسكوئيت برداشتم.. همين براي صبحانه ي من
    كافيه.!
    از تو جاكفشي کفش اسپرت سفيدي بيرون اوردم و پام كردم . سويچ رو برداشتم
    و از خونه خارج شدم. سوار هيونداي مشكيم شدم و از خونه خارج شدم. تا دانشگاه نيم
    ساعتي توي راه بودم..
    . نگاهي به ساعت ماشين انداختم و لبخندي از سر رضايت زدم..
    درست پنج دقيقه به نه بود... از ماشين پياده شدم و قفلش كردم. عينك دوديمو به چشمم
    زدم و به راه افتادم.
    عينكمو بالاي سرم گذاشتم..پشت اتاق استاد ها ايستادم و تقه
    اي به در زدم.. صداي چند نفر از استادان اومد كه مي گفتن بفرماييد
    اروم درو باز
    كردم و سلامي به همه دادم.. به سمت استادم رفتم و كنارش نشستم.. لبخند پدرانه اي زد
    و گفت
    - چطوري دخترم؟
    - ممنونم استاد.. شما خوبين؟
    - الهي شكر
    - خب
    استاد كسي رو برام گير اوردين؟
    - بله.. گير اورم..
    - ممنون استاد.. نمي دونم
    چطوري جيران كنم..
    - من كه از تو چيزي نخواستم دختر جون..شاگرد خودم بوده.. خيلي
    با استعدادو اقاست.. چهارساله كه داره توي يه شركت كار ميكنه.. بهترين طرح هارو
    هميشه ارائه ميداد.. بنظر من گزينه ي خوبيه. تو چي فكر مي كني؟
    - خيلي عاليه..
    خودشون خبر دارن؟
    - اره بهش گفتم كه امروز ميري پيشش.
    - امروز؟
    - اشكالي
    داره؟
    - نه نه.. اصلا!!
    - فقط مانيا براي تاسيس يه شركت بايد خيلي تلاش
    كنين
    - تمام سعيمو مي كنم
    ادرس محل كار پسررو بهم داد.. ازش تشكر كردم و از
    اتاق بيرون اومدم.
    من فوق ليسانس معماري دارم و قصد دارم يه شركت رو تاسيس كنم
    اما به كسي احتياج دارم كه تجربه ي كافي و تحصيلات خوبي درباره ي معماري داشته
    باشه..
    به ادرس نگاهي انداختم.. سرمو به به سمت ساختمون گرفتم. بي اختيار سوتي
    زدم .. نماي ساختمون از شيشه بود.. اينجا كار ميكنه؟؟؟؟؟
    نگاهمو از ساختمون گرفتم و
    از ماشین پیاده شدم.کمی استرس داشتم ولی به خودم مسلط شدم و وارد ساختمون شدم.به
    سمت اتاقک نگهبان رفتم ...پسر جوونی داخل نشسته بود و داشت با تلفن صحبت می
    کرد.سرفهای کردم که حواسش بهم جلب شد.

    _بله
    خانم...بفرمایید.

    _شرکت چشمک کدوم طبقه
    است؟

    لبخند کمرنگی زد و به ارومی
    گفت:

    _طبقه ی یازده...واحد بیست و
    دو

    با تشکری کوتاه از کنارش گذشتم و به سمت اسانسور رفتم.پشت سر هم
    دکمه اش رو می زدم ولی پایین نمی یومد و روی طبقه ی هشت گیر کرده بود.عصبی پامو روی
    زمین کوبوندم و به دیوار تکیه دادم.اخه مگه بیمارین که این اسانسورو گرفتین و ولش
    هم نمی کنین؟؟!!

    چشمامو بسته بودم و زیر لب غر غر می کردم که صدای مردی
    کنار گوشم پیچید!!با ترس چشمامو باز کردم که مردی جوون کنارم ایستاده بود...انگار
    اونم از اینکه اسانسور گیر کرده بود عصبانی شده بود!با کلافگی با خودش
    گفت:

    _فقط بلدن پول
    بگیرن...خوب ول کن اون در لا مصبو...بذار مردم به کارشون برسن مردم
    آزار...

    روی پاشنه ی کفشش
    چرخید که تازه چشمش به من افتاد!!سرمو زیر انداختم و به سنگ های کف زمین خیره
    شدم.سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی بازم بی خیال به زمین زل زده بودم.صدای گرمشو
    شنیدم:

    _ببخشید خانم...شما
    با کدوم طبقه کار دارید؟

    سرمو بالا اوردم و به چشمای سبز یشمیش چشم دوختم...هـــــی...!!عجب
    هلوییه!زنت به قربونت بره!!موهای مشکی پر کلاغی و براق...چشمای سبز یشمی و
    کشیده...ابروهای کشیده ی مشکی...بینی قلمی و سر بالا...لب های قلوه ای...پوستس
    برنزه و ته ریش کمی که جذابیتشو صد برابر کرده
    بود...

    کل این انالیز ها سه
    ثانیه هم طول نکشید که دوباره سرمو زیر انداختم...

    _با طبقه ی یازده...شرکت
    چشمک

    _جالبه...!منم میرم
    اون شرکت...اونجا کار می کنم

    _خوش حال شدم از دیدارتون
    این حرف یعنی خفه شو و دیگه چیزی هم نگو!!انگار که خودش فهمید چون حرف
    دیگه ای نزد...پنج دقیقه ای گذشت ولی بازم اسانسور پایین
    نیومد.


    کلافه به سمت پله ها رفتم...همونجور که با سرعت از پله ها بالا می رفتم احساس می کردم کسی هم پشت سرم داره بالا میاد...بی توجه و با سرعت بالا می رفتم...به طبقه ی پنجم که رسیدم پاهام دیگه جون نداشت...نا خود اگاه پاهام خم شد و روی پله ها نشستم...نفسم بالا نمی یومد،کسی کنارم نشست...به کنارم نگاهی انداختم...!
    همون پسره با صورتی عرق کرده که پوستش رو براق نشون می داد کنارم نشست...اونم نفس نفس می زد.کیفشو کنارش گذاشت و سرشو تو دستاش گرفت.با تعجب ازش پرسیدم:
    _خب شما منتظر می موندین...این همه پله استا...!!من کارم واجب بود که مجبور شدم از پله ها بیام وگرنه منتظر می موندم.
    _خانم محترم فقط شما کار ندارید که...دیگران هم کار دارن
    بعد از کنارم بلند شد و به سرعت از پله ها بالا رفت...از دستش در حد مرگ عصبانی شدم.یعنی مطمءنم اگر چند ثانیه بیشتر می موند صد در صد دیگه زنده نمی موند.بعد از کمی نفس گرفتن از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم...وقتی که به طبقه ی هشت رسیدم با حرص به دختری نگاه کردم که در اسانسور رو گرفته بود و داشت با مردی صحبت می کرد.اخر نتونستم خودمو نگه دارم و با صدای بلندی گفتم:
    _به جای اینکه این درو نگه داری حرفتو بزن که مردم علاف تو نیستن.
    بعد بدون توجه به قیافه ی بهت زدشون درو از دست دختره کشیدم و وارد اسانسور شدم.طبقه ی یازده رو زدم...چند تا نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم یه روال عادی خودش برگرده...با صدای نازک زنی که طبقه ی یازدهم رو اعلام می کرد از اسانسور خارج شدم.
    رو به روی دری ایستادم و زنگش رو زدم.بعد از چند لحظه قامت ظریف دختری معلوم شد که ارایش غلیظی داشت...همینجور مات دختره ایستاده بودم که با صدای پر عشوه ای گفت:
    _عزیزم نمی خوای بیای داخل؟
    به خودم اومدم.چند تا پلک زدم و بی حرف از کنارش رد شدم.شرکتش دیزاین سفید و مشکی داشت که ادم رو مسخ می کرد.دیوارای سفید که یک طرفش کاغذ دیواری مشکی با رگه های سفید داشت...با مبلایی مشکی که کوسن های سفیدی داشت و ...
    روی مبل نشستم و بی تفاوت به دختر نگاه کردم و پرسیدم:
    _من با مهندس فروتن قرار داشتم.می تونم ببینمشون؟
    اخمی کرد و با حرص گفت:
    _الان باهاشون تماس می گیرم.
    با تلفن چند کلمه ای صحبت کرد و بعد بهم گفت:
    _شما اسمتون؟
    _بفرمایید مقدم هستم.
    اسممو به پسره گفت که منشی با یک چشم تلفن رو قطع کرد.
    _اون اتاق رو به روییه...!می تونی بری.
    به سردی از جام بلند شدم و پشت همون در ایستادم.تقه ای به در زدم که با صدای ارومی گفت بفرمایید.
    در و باز کردم و داخل شدم.اروم در و بستم...سرمو بالا نیاوردم،به زمین خیره بودم.دختر سر به زیری نبودم...ولی عادت به زل زدن به کسی رو هم نداشتم.
    _خانم محترم نمی خواین به بنده نگاه کنین؟دوست ندارم با کسی که دارم حرف می زنم حواسش به من نباشه
    هنوز پررو پررو سرمو پایین نگه داشتم.
    _گوش می کنم بهتون.حواسم بهتون هست.
    _خانم محترم می گم به من نگاه کنین.
    با لبخند حرص داری سرمو بالا اوردم.چشمای سبز یشمی که اخماشو بهم گره زده بود...عینک کاءوچوی باریک مشکی زده بود که انقدر جذاب شده بود که چند لحظه کپ کرده بودم.با دادی که زد تکون خفیفی خوردم.
    _خانم فهمیدین چی گفتم؟؟!یا خوابین؟
    _متاسفم کمی فکرم مشغوله...میشه دوباره حرفتون رو
    تکرار کنید

    سرشو زیر انداخت و
    نفس عمیقی کشید...ای خدا لعنتت کنه دختر...اصلاً به من چه مربوط...خب تقصیر خودم
    نبود،این زیادی هلووووهه...

    _خانم محترم حواستون رو به من جمع کنید چون دیگه تکرار نخواهم
    کرد.

    پای راستم رو روی پای چپم
    انداختم و دست به سینه به انگشتای کشیده اش خیره شدم...یعنی زیادم مطمءن نباش که
    حواسم بهت باشه...کف دستشو مح
    کم به
    پیشونیش کوبوند و با لحن فوق العاده ارومی گفت:

    _استاد با من صحبت کردن و گفتن که بنده با شما به عنوان
    شریک باشم...پول از شما و کار از من

    _نخیر اشتباه نکنید...با هم شریک می شیم و پول هم از من ولی کار با
    هر دومون...من تحصیلات دارم ولی تجربه ندارم...

    _خانم محترم تحصیلات من بیشتر از شماست.من دکترا
    دارم

    _اِ...چیزه!!منم اقدام
    خواهم کرد.

    _اوووف من حوصله ی
    کل کل ندارم...اگه امری مونده که بفرمایید اگر هم نه...

    پسره ی پرروی بیشعور بی شخصیت...با زبون بی زبونی گفت
    برو بیرون.خیلی شیک از جام بلند شدم و ایستادم...زل زد توی چشمام که نا خوداگاه
    نگاهم سر خورد روی سینه اش که یقه اش تا زیر سینه باز بود و گردنبند نسبتاً کلفت
    طلای سفیدی روی پوست برنزه اش برق می زد...خیلی ریلکس بدون اینکه به روی خودم بیارم
    که چه سوتیه افتضاحی دادم با لحن دستوری گفتم:
    __باهاتون تماس می گیرم تا
    حرفامون رو بزنیم...در ضمن ادب حکم می کنه کسی که مقام بالاتری از شما داره بهش
    احترام بذارید.

    _هه...و مقام
    شما دقیقاً چیه توی اون شرکت؟

    _مدیر کل...
    و
    بدون خداحافظی از در خارج شدم و تنها قیافه ی عصبانیش رو دیدم...


  8. کاربر مقابل از javad عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    نیمه حرفه ای
    تاریخ عضویت
    May 2011
    نوشته ها
    8,569
    تشکر
    552
    تشکر شده : 3,331
    [فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]


    توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود ،با خودکاربیک توی دستش که جوهرش پس زده بود و هر از گاهی سر ناسازگاری باهاش می ذاشت روی روزنامه مچاله کاریابی توی دستش خط می کشید،با صدای ترمز اتوبوس سر بلند کرد و نگاهی به اطرافش انداخت،پیرزنی که از نیم ساعت پیش تا الان زیر نظرش داشت و هر از گاهی در مورد گرانی قند و شکرو نان و کوفت و زهر مار با زن جوان بغل دستیش صحبت می کرد، از جا بلند شد و به طرف اتوبوس رفت.البته نگاه آخر پیرزن و جویدن لب زیریش از نظرش دور نماند خوب می دونست که این روزها خیلی ها اینجوری نگاهش می کنند.به ظاهرش نگاه کرد خیلی معمولی بود!مانتو و شلوار سر هم کرم و شال قهوه ای اش که به زحمت آن را به کلیپس رنگ و رو رفته اش که موهای فر ریز و درشتش را در بر گرفته بود بند کرده بود خیلی توی چشم نبود چیزی که خیلی توی ذوق می زدسوختگی قسمت چپ صورتش بود که نیمی از چهره اش را دربر گرفته بود و اگر آن آرایش غلیظ و کرم پودری که هفته پیش نیمی از دست مزد دوخت بلودامن زن همسایه داده بود و ان را با کلی چک و چانه با قیمت نسبتا مناسب سی و پنج هزار تومن خریده بود نبود حس ترحم مردم را بیشتر از پیش برمی انگیخت.حداقل اینجوری پوست جمع شده و چروکیده اش که ناشی از آین سوختگی لعنی بود توی چشم نبود!اتوبوس که رفت دوروبرش خلوت شد نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو دوخت به روزنامه توی دستش باز هم به کارش مشغول شد آنقدر خط کشید و خط کشید و خط کشید تا بالاخره مثل هر روز سروکله سیاوش با آن ماشین خوشگل شاسی بلندش پیدا شد،از جاش بلند شد و مثل همیشه منتظر موند تا سیاوش آقامنشانه در ماشین رو براش باز کنه و بهش بگه بفرمایید مادمازل و اون هم با شادی وصف ناشدنی روی صندلی بشینه وچند ساعتی رو بی توجه به زندگی نکبتیش با اسطوره زندگیش خوش بگذرونه.ماشین که راه افتاد صدای رضا یزدانی هم بلند شد نمی دانست چرا اما حالشاز موسیقی راک به هم می خورد،خواست اعتراض کنداما وقتی خنده سیاوش را که دو دندان خرگوشی فک بالایش رو به نمایش می گذاشت را دید از کارش پشیمان شد،با خودش فکر کرد چرا آدم محبوبش که اینقدر از ته دل دوستش داردو توی این مدت کم توی کنج قلبش جا باز کرده وقتی این گونه می خندد برایش زشت ترین فرد دنیا می شود!اما هر چه فکر کرد جوابی برای این سوال نداشت.سیاوش ریموت را زد و ماشین را داخل پارکینگ برد،دستش رو پشت کمرش گذاشت و اون رو به سمت آسانسور هدایت کرد.دکمه طبقه هفتم را که زد استرس توی جانش افتاد.اما با یادآوری دستمزد هنگفتی که قرار بود آخر شب بگیرد سعی کرد افکار مزاحم را دور بریزد .آسانسور که توقف کرد هر دو رفتند سمت واحد روبرویی سیاوش کلید انداخت و بعد از گذاشتن کفشهایش توی جاکفشی وارد خانه شداما او با همان کفشهای پاشنه ده سانتی اش پشت سرش راه افتاد.طناز زن سیاوش با آن کوچولوی هشت ماهه خوردنی توی بغلش روبروی آنها ایستاده بود و مظلومانه به شوهرش نگاه می کرد،جنس این نگاه را خوب می شناخت چرا که او را یاد مادرش می انداخت وقتی که پدرش که تمام پولهایش در راه قمار با آن رفیق های به اصلاح رفیقش باخته بود و هر شب با یک مدل جدید از آن هرزه های مونث پابه خانه شان می گذاشت.اما زیبایی چشمگیر طناز کجا و مادرش کجا.هر چه باشد او هم دختر همان مادر بود!دلش به حال زن بیچاره سوخت یک ماه بود که هر روز پایش به این خانه باز شده بود و این رفت و آمد مکرر از او پیش طناز یک سر ساخته دیو دو سر ساخته بود!نگاه التماس گونه طناز را توی چشمهای سیاوش دید،دید که سیاوش چگونه بی خیال از آن گذشت.ترانه کوچولو وقتی سیاوش را دید شروع به بیقراری کرد اما سیاوش به توجه به آن دو موجود دوست داشتنی ازش خواست که به اتاقش برن.هر روز که به اینجا می آمد با خودش فکر می کرد سیاوش سادیسم دارد.وارد اتاق که شد احساس خفگی کرد.این اتاق12 متری با آن میز تحریر چوبی کنار دیوارش وحشتناکترین جای دنیا بود!خصوصا وقتی به نفرین های طناز پشت سرش فکر می کرد.سیاوش در را قفل کرد و روی صندلی کنار میز نشست.دو ساعتی می شد که بی توجه به او مشغول اصلاح نقشه یکی از ساختمان های شرکتشان بود.حس کرد دیگر از این بازی تکراری یک ماهه خسته شده، از جایش بلند شد و رفت سمت در .صدای سیاوش متوقفش کرد:رها کجا می ری؟برگشت و نگاه کرد توی چهره برادر ناتنی اش که فقط یک ماه بود که اون رو پیدا کرده بود.برادری که ارث ومیراث پدرشان زا بالا کشیده بود و چیزی به او که فرزند زن دوم پدرش بود نداده بود.بسش بود دیگر نمی خواست مات باشد،حالا دیگر نوبت شاه بود.زل زد توی چشمهای توسی اش : من دیگه سرباز زیر دست تو نیستم از خیر همه چیز گذشتم ،نمی خوام ناخواسته زندگی همجنسمو از هم بپاشونم ،گور بابای پول!پدر من از همون اولم خیری واسه من نداشت که اگه داشت هیچ وقت صورتم به این روز در نمی یومد!مال و منالت واسه خودت.کلید را توی در چرخاند دستش رفت سمت دستگیره که هیکل تنومند سیاوش بین راه اسیرش کرد تقلا کرد تا خودش را از دستش آزاد کندکه خنده کریه سیاوش متوقفش کرد.زل زد توی صورتش باز هم آن دو دندان خرگوشی فک بالایش،نگاهش را دوباره توی صورتش چرخاند حالا یادش آمد روزی را که پدرش تصمیم داشت دختر عزیز دردانه اش را به جای طلب زهرماری هایش دست ساقی محل بدهد ،یادش آمد وقتی را که مادرش می خواست جلوی او را بگیرد اما ثمره جز مرگ مادرش و سوخت سمت چپ صورتش نداشت،پدر بی رحمش با نفت به استقبالشان آمده بود!به برادرش خیره شد درست لنگه پدرش بود خدا خوب در و تخته را با هم جور کرده بود!

  10. کاربر مقابل از javad عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •