خود را شبی در آينه ديدم ، دلم گرفت
از فکر اينکه قد نکشيدم دلم گرفت
از فکر اينکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپريدم دلم گرفت
از اينکه با تمامِ پس اندازِ عمرِ خود
حتی ستاره ای نخريدم دلم گرفت
کم کم به سطح آينه ام برف می نشست
دستی بر آن سپيد کشيدم ، دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود ،
رفتم ولی به او نرسيدم ، دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگِ خانه خورد
من هيچ خانه ای نکشيدم ، دلم گرفت
شاعر کنار جو ، گذرِ عمر ديد و من
خود را شبی در آينه ديدم دلم گرفت ...
سید مهدی نقبایی ...