هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست
هم موقع سفر ، چمدانم نبود و نیست
پشت سرم ، شبِ سفر آبی نریختهاند
یعنی که هیچکس نگرانم نبود و نیست
رفتم و سخت معتقدم عشق لقمهایست
که هیچوقت قدرِ دهانم نبود و نیست
گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست
ابری در آسمانِ جهانم نبود و نیست
انگار هیچ وقت به دنیا نبودهام
در هیچ جای شهر ، نشانم نبود و نیست
در دفتر همیشه نوی خاطرات من
چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست
قصدم نوشتن غزل است و نوشتههام
حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست ...
صادق فغانی ...