محسن عاصی ...از دردهای بی سر و ته، تکه ی ریزیجا مانده تنها چشمهایت گوشه ی میزی
بُغ کرده ای آرام و با من اشک می ریزیدل بسته ای مثل عروسک ها به هرچیزی
گریه نکن این غصه را تکثیر خواهی کردشاید به این حس نبودن هات می نازی
از خاطرات مُرده ات هم درد می سازیحالا تو مشغولی و جمعی از تو ناراضی
تنها تو ماندی بازهم در آخر بازیاین مرد را با گریه هایت پیر خواهی کرد
این غصه ها که مثل کابوسی به شب رفتهاز دردهایت هم گذشته ، سمت تب رفته
ترسیده و از خواب هایت هم عقب رفتهگرمای یک بوسه که باز از روی لب رفته
حالا چطور این خواب را تعبیر خواهی کرد؟با عشق، من را از سفر بیزار می کردی
هِی رفتنت را زیر لب تکرار می کردیهر پنجره را آخرش دیوار می کردی
دیدی که می میرم ولی انکار می کردیآخر تو هم در بغض هایم گیر خواهی کرد
حالا چه مانده از تو جز یک هیچ افسردهعکسی که در آغوش تنگ قاب ها مرده
مردی که حتی باورش را هم زنی بردهغیر از همان چشمان زیبای ترک خورده
چشمی که می دانست آخر دیر خواهی کرد ...