شب سردیست ، وَ من افسرده
راه دوریست ، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها ، از جاده عبور ؛
دور ماندند ز من آدمها
سایهای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بیخبر آمد تا با دل من
قصهها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای ! این شب چقدَر تاریک است !
خندهای کو که به دل انگیزم ؟
صخرهای کو که بدان آویزم ؟
قطرهای کو که به دریا ریزم ؟
مثل این است که شب نمناک است !
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک ، غمی غمناک است ...
سهراب سپهری ...
![]()