پا به پای همه فانوسا
شب این دهکده رو بیدارم ...
پا به پای همه فانوسا
شب این دهکده رو بیدارم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
دیگرم نیست نایه ماندن
باید آغاز آوازه رفتن
چاقویی پنهان ته گنجه
دستای سردم ، رگ های سبزم...
یه بسته دستمال کاغذی 300 برگ خالی کردم
عطسه و آب ریزش بینی گایید منو
هر چی بود ازون روز لعنتی دوشنبه بود صبح زود رفتم حمام بعدش فورا لبیا پوشیدم ساعت 9 رفتم بیرون یخ بستم
کاپشن هم نپوشیدم سرما خورد تو سر و صورت و تنم خودم فهمیدم گفتم سرما میخورم فردا که شد شروع شد
خیالی نیست، دیگر دردهایم را نمی گویم
به روی دردهای کهنه ام، تشدید بگذارید ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
نشو عاشق
نباش عاشق
نگو حتی دوسم داری
ولی بی عشق چه خواهی کرد ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 208 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 208 مهمان ها)