يارو هفت تا پسر داشته.
یک بار همه پسراش با عروساشون اومده بودن یک چند روزی دیدنش
. شب اول همشون تو اتاق خوابیده بودن، یهو پسر بزرگه راست میکنه ترتی ب زنشو بده! هرچی زنه میگه بابا اینجا دست از سر ما وردار، جلو فامیلت آبرومون میره، پسره قبول نمیکنه و میگه: تو پاشو به هوای آب خوردن برو سر یخچال، تو نورش نگاه کن ببین همه خوابن یا نه! زنه پا میشه میره و برمیگرده میگه آره همه خوابیدن پسره هم دیگه امون نمیده و یالله مشغول میشه! بعد از یک نیم ساعت پسر دومی راست میکنه که یکحالی بکنه، خلاصه اونم خانوم رو میفرسته سر یخچال تا چک کنه ببینه همه خوابن یا نه، و خلاصه تا صبح همین برنامه رو هر هفت تا پسر با زناشون پیاده میکنن (البته با کمک یخچال)! صبح که میشه همه دور هم جمع میشن صبحونه بخورن، باباه میگه: دیشب خیلی خوب خوابیدم ولی از تشنگی مُردم! همه میگن: خب باباجان میرفتی سر یخچال آب میخوردی?! باباه میگه: والله دیدم هر کی رفت آب بخوره تا صبح گایی دنش خایه نکردم



