امروز رفتم مغازه دنبال آلبوم یزدانی به فروشنده گفتم اگه داریش حاضرم پنجاه تومن بدم بابتش - گفت مساله پولش نیست به پیر و پیغمبر نیومده
امروز رفتم مغازه دنبال آلبوم یزدانی به فروشنده گفتم اگه داریش حاضرم پنجاه تومن بدم بابتش - گفت مساله پولش نیست به پیر و پیغمبر نیومده
یکی هم بود
که پنجره جمع می‌کرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
نوشته اصلی توسط R A S O O L
دهنت سرویسخدا بخیر کنه
یکی هم بود
که پنجره جمع می‌کرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
فروشنده دختر بود وقتی گفتم حاضرم پنجاه بدم یه برق عجیبی تو چشماش دیدم - گفت واقعا پنجاه تومن میدی گفتم اگه الان آلبوم رو من برسونی بیشتر هم بهت میدم برگشت گفت واقعا دیوونه ای
یکی هم بود
که پنجره جمع می‌کرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
به بابام میگم میخوام ازت یه عکس بگیرم میگه زنم کنارم نباشه نمیگیرم روزی صد دفعه به پدر مادرم فحش میده
میخواستی بگی یه مجلسی هم برات میرم
تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
گفت ساعت نه و نیم صبح میایم مغازه گفتم من از نه صبح اینجا تشریف فرما میشم اگه نیای دیگه نه من نه تو
یکی هم بود
که پنجره جمع می‌کرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
به بابام میگم میخوام ازت یه عکس بگیرم میگه زنم کنارم نباشه نمیگیرم روزی صد دفعه به پدر مادرم فحش میده
تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
صاحب مغازه آشناست باهام - این فروشنده هم میشناسه منو کلا وقتی میرم پیششون فقط میخندیممیخواستی بگی یه مجلسی هم برات میرم
یکی هم بود
که پنجره جمع می‌کرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 278 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 278 مهمان ها)
مجوز های ارسال و ویرایش
پاسخ با نقل قول
