در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده ی زردم غم صفرای تو دارد
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
گل صدبرگ که پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
اگرم در نگشایی ز در بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
به دوصد بام برآیم به دوصد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 573 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 573 مهمان ها)