یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
هی تنگ دستی تنگ دستی تنگ دستی
چشماتو رو هر چی دلت می خواست بستی
هی آستین بردی به چشمای نجیبت
دستات خجالت می کشیدن توی جیبت
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
گلستان ساز زندان را بر این ارواح زندانی...
در حال حاضر 157 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 157 مهمان ها)