آهنگ سیروان اونجایی که میگه :
حالا که من دارم از فکرت میرم بیرون ....
بودن تو ...
سوژه هات تکراریه ، عالیه ، خودت فکر میکنی فرق داری ولی
واسه من تو دقیقا یکی مثل بقیه ، عالیه ، سوژه هات تکراریه
شاید چند وقتی رو روزای سختی رو بگذرونم
ولی من هنوز جوونم شروع می کنم از نو ، یادم میره رفتی تو
حالا که من دارم از فکرت میرم بیرون ، برو راحت باش توام با اون
فراموشت می کنم آسون
بودن تو ، از اولشم اشتباه بود ، تموم هرچی که بین ما بود
بهت ثابت میشه خیلی زود ، بهترین بود اون که باهات بود
بودن تو ، از اولشم اشتباه بود ، تموم هرچی که بین ما بود
امیر اینجا یه دونه ویروس بدافزار هست بزن نابودش کن
@[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
نمي دانم ما انسان ها چه مرگمان شده است؟ وقتي يكي از هم نوعانمان پيشرفت مي كند سريعا براي پايين آوردنش نقشه
مي كشيم! چشم ديدن پيشرفت ديگري را نداريم......جالب است كه براي رسيدن به مقامي كه هم نوعانمان دارند هيچ تلاشي
نمي كنيم بلكه تمام سعي خود را صرف تخريب فرد مقابل مي كنيم و پيش خود مي گوييم اگر من خودم هم به اين مقام
نرسيدم مهم نيست، فقط فلاني نرسد! و مثل هميشه ادعاي انسانيت مان مي شود.....چه بد روزگاريست....اين روزها انسانيت
واژه ي غريبي است....قلب هايمان سياه شده است. يادمان باشد اگر كسي به جايگاه و مقامي ر سيده است براي آن زحمت
كشيده است ، خلاقيت به خرج داده است ، شب بيداري كشيده است ، از تفريحات خود گذشته است ... و از همه مهمتر ! به
خود و كارهاي خود و توانايي هاي خود ايمان داشته است! موفقيت كه سن وسال نمي شناسد ! موفقيت يك ايمان قوي
مي خواهد و مقداري هم خلاقيت! كافيست تلاش را هم چاشني آن كنيد.
بگذاريد يك خاطره اي براي تان تعريف كنم. مي دانم كه همگي شما از اين خاطره لذت خواهيد برد....
يادم مي آيد روز سه شنبه يك روز گرم تابستان از دانشگاه مستقيما به ميدان انقلاب رفت م. تا چشم كار مي كرد در يك
راسته ي ميدان پر بود از كتابفروشي ها! از اولين كتابفروشي شروع كردم....
من: سلام خسته نباشيد
كتابفروش: سلام مچكرم بفرماييد؟
من: جناب من قصد دارم كتابي چاپ كنم منتهي هزينه اوليه اون براي منِ دانشجو سنگينه! مي خواستم بگم اگه امكانش
باشه من اين نوشته هام رو به صورت جزوه به تعداد محدود چاپ كنم و شما اين جزوه رو بفروشيد، هم شما سود مي كنيد و
هم از اين طريق هزينه چاپ كتاب من تامين ميشه!
کتاب فروش با لبخند تمسخر آمیزي که بر لبهایش بود رو به من کرد و گفت:
پسر جون برو رد كارت! تا وقتي كتابهايي مثل بوووووق! هستن كي مياد كار تو رو بخونه؟ !! عجب اعتماد به نفسي
داري! پرايد اعتماد به نفس تو رو داشت الان لامبورگيني بود!
حرف هاي اين كتابفروش به شدت مرا آزرد! آنقدر به من بر خورده بود كه دوست داشتم سر كتابفروش فرياد بزنم ! و يك دل
سير كتكش بزنم! اما بر خودم مسلط شدم و از كتابفروشي بدون هيچ حرفي خارج شدم.
رفتم به كتابفروشي ديگري و بازهم صحبت هاي مشابهي را تحويلم دادند...آمار دقيقش را نمي دانم اما فكر مي كنم نزديك به
پنجاه كتابفروشي رفتم و موضوع و درخواست خودم را مطرح كردم و همگي بدون كش دادن موضوع دست رد بر سينه ام
زدند.
آخرين كتابفروشي كه رفتم پس از پايان تحقيرهايش به او گفتم اسم منو تو ذهنت داشته باش.....من فلاني ام! اسم كتابمم قراره بشه فاگوزيست! اينو يادت باشه يه روزي ميرسه كه در به در دنبال كتابم ميگردي
خودم هم مي دانستم اين جمله خيلي سنگين است و از سر عصبانيت! به هر حال از كتابفروشي خارج شدم.
خيلي سرتان را درد نمي آورم .....يك هفته بعد از اين موضوع وارد يك كتابفروشي شدم! فروشنده اش يك جوان قد بلند و
خوش رويي بود! بعداز احوال پرسي درخواست خودم را مطرح كردم و به صورت غيرمنتظره اي درخواست مرا قبول كرد! و بعد
از صحبت هايي كه بين مان رد و بدل شد جمله اي به من گفت كه هيچ وقت فراموش نمي كنم :
هيچ كسي مادرزاد موفق به دنيا نيومده كه....همه تلاش كردن و زحمت كشيدن.... فلاني كه الان مي بيني تو فلان درس »
كتابش داره حكمراني مي كنه و پرفروشه، دقيقا هم سن تو بود كه جسارت كرد و كتاب نوشت. خدا رو چه ديدي؟ شايد شما
« هم شدي يكي مثل فلاني! و باعث افتخار شهرمون شدي
بعد از اينكه صحبت هايمان را انجام داديم تعدادي جزوه برايش آوردم و هر دو سه روز يك بار تماس مي گرفت كه جزوه تمام
شده است! و من از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم! و با كلي ذوق و شوق برايش جزوه مي بردم! بعد از يك مدت كه
من سود نمي خوام تو » رفتم حساب كتاب خودم را با او انجام دهم ، تمام سود حاصل از فروش جزوات را به من داد و گفت
« ببركتابت رو چاپ كن خدا هم خودش كمكت مي كنه
خلاصه اينكه كتاب را چاپ كردم و به لطف خداوند كريم تا به امروز فاگوزيست يكي از پرفروش ترين كتابهاي زيست شناسي
كنكور كشور بوده است! راستي همين چند وقت پيش يك بنده خدايي تماس گرفته بود . كتابفروش بود و به شد ت اصرار
داشت كه من او را مي شناسم اما من خاطرم نبود! بالاخره خودش گفت! همان كسي بود كه به او گفته بودم اسم مرا به خاطرداشته باش.
جمله اي كه گفت اين بود فكر نمي كردم به حرفت برسم........بابت صحبت هاي آن روزش هم كلي عذرخواهي كرد.
خاطره ام را با دو جمله به پايان مي رسانم:
سعی کنید در زندگی تان به حرفهاى هاي دیگران خیلی اهمیت ندهید! آنچه را که به آن ایمان قلبی دارید انجام دهید! به قول
« " به کسانی که پشت سرتان حرف می زنند بی اعتنا باشید، آنها به همان جا تعلق دارند ؛ دقیقا "پشت سرتان
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
یکم طولانیه ولی جالبه
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
در حال حاضر 320 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 320 مهمان ها)