یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
شعر ، تنها دلیلِ تنهاییست
هر زمان خسته شد دلت، برگرد
ماشه را سمتِ دفترت بچکان
شعر را تا همیشه راحت کن ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
پرسید از احوال و گرفتاری من
خندید به حال و روز تکراری من
هر چیز به او رسید، خاکستر شد
همدرد منست زیر سیگاری من ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
دل عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت کش به بادامی بسازد
نفس كشٖيدن اگر خود، نشان زندگي است
به دوستان برسان، زنده ام ملالي نيست ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
.
.
.
من که رفتم مرا بسوزانید
منتها در کِلاکِل شادی
جسدم را به باد بسپارید
وسط رقص قاسم آبادی....
.
.
.
مرا بی یار و غمخوار آفریدند
مرا بیمار بیمار آفریدند
مرا با درد عشق سینه سوزی
از اول بی پرستار آفریند
مرا دائم قرین رنج کردند
چو گل در سایه ی خار آفریدند
مرا چون مرغ خوشخوانی در این باغ
گرفتار گرفتار آفریدند
مرا لبریز محنت خلق کردند
مرا از غصه سرشار آفریدند
مرا در بزم گیتی مات و مبهوت
نه سرمست و نه هشیار آفریدند
مرا ز آمیزش امید و یاسی
پی یک لحظه دیدار آفریدند ...
معینی کرمانشاهی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
در حال حاضر 149 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 149 مهمان ها)