اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگــر ره دیـده میافـتـد بــر آن بــــالای فـتـانـم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه بـاغبان گویـد که دیگر سرو ننشانم
رفیـقـانـم سفر کردند هـر یـاری بـه اقصـایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
بـه دریـایـی درافـتـادم که پایانـش نـمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فـراقـم سـخت میآیـد ولـیـکن صبـر میبـاید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپـرسم دوش چون بـودی بـه تاریـکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
بـه گوش هر که در عالـم رسیـد آواز پنـهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
مـن آزادی نـمیخـواهـم کـه بـا یـوسـف بـه زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هـنـوز آواز میآیـد بـه مـعنـی از گـلـستـانـم ...
حضرت سعدی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
پیمان عزیزم تو سراغ نداری ؟ برنامه ؟!
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
در حال حاضر 327 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 327 مهمان ها)