ميچكد از چشمهايت آسماني سوخته
قصهاي راويگداز و داستاني سوخته
ميچكد از چشمهايت يك كماكان دردوداغ
همچناني مردمافكن، همچناني سوخته
دست هم از شدت ننوشتن آتش ميشود
درجهنمدرّهي ذهن و زباني سوخته
میسرايم از زميني كه تو بر آن ساكني
تا بماند سفلهپرور تا بماني سوخته
دستپخت خانم انديشه چيزي نيست جز
كاسهاي آش نخورده، با دهاني سوخته
اسمورسم شاعر لاادريِ خود را بدان
يك «نميدانم كيِ از بينشاني سوخته»
شعر يعني آنچه از چشمت تراوش ميكند
لخته لخته لخته خون، يا واژگاني سوخته
من كيم؟ مردي بهنامِ هيچچيز و هيچكس
شاعري آتشبهجان از دودماني سوخته