دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را ...
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
معشوقه ام بودی و هستی و... نخواهی بود...
!?Who Cares؟!
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
آخر داستان به جای خوبی نرسید...
!?Who Cares؟!
ه شكلِ خلوتِ خود بود...
و عاشقانهترين انحنای وقتِ خودش را،
برای آينه تفسير كرد...
نه... هيچ چيز...
مرا از هجوم خالیِ اطراف،
نمیرهاند ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
مثِ هزاریِ مُچاله ،
تَهِ جیبِ یه شوفر تاکسی !
مثِ قطرهی مُف ،
نوکِ دماغِ یه عَمَلی !
مثِ عطرِ دَسمالِ ابریشم ،
تو آستینِ پیرهنِ یه خانوم خانوما !
مثلِ مقدس شدنِ یه شمع ،
وقتی که برق میره !
مثِ رنگِ کبودِ خونِ انار ،
دورِ لبای یه پسرْبچه !
مثِ قشنگیِ پشهْبند ،
رو پُشتِبومِ مهتابْزده !
مثه طعمِ قرصِ مسکن ،
رو زبونِ یه مریضِ سرطانی !
مثِ دایرههای آبِ حوض ،
دورِ یه برگِ تازه مُرده !
مثِ ملّق زدنِ کبوترِ جَلد ،
وقتی رو بومِ صاحبش فرود میاد !
مثِ گریه کردن ،
واسه مرگِ قهرمانِ یه فیلمِ سیاه سفید !
مثِ نعره ی پهلوونِ دورهْگرد ،
وقتی زنجیرُ پاره میکنه !
مثِ چرخشِ سکه تو هوا ،
قبلِ نتیجهی شیر یا خط !
مثِ حرارتِ الکل ،
وقتی از گلو پایین میره !
مثِ موجِ گندمْزار ،
وقتی باد از وسطِ خوشههاش میگذره !
مثِ تُردیِ مَردنگیِ چراغْ ،
تو دستای پینهْ بستهی یه پیرمرد !
مثِ صدای اولین تَرَقّه ،
تو غروبِ سهشنبهی آخرِ سالْ !
مثِ زمزمه کردنِ یه آواز ،
وقتِ رَد شدن از یه کوچهی خلوت !
یه همچین چیزیِ زندگی !
نه شیرینُ نه تلخ !
مثِ طعمِ گَسِ ریواس !
مثِ مزهی آب !
مثِ رنگِ هوا ...
یغما گلرویی ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
در حال حاضر 74 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 74 مهمان ها)