گريزي نيست
از كوچهها
از خيابانها
سرانجام آن چاله پايت را خواهد جست
و زبانت آسفالت خوني را ليس خواهد زد
مرد سياه
با برق زنجير طلا و ساعت نقره و چوب بيسبالش
بالاي سرت است
يك ضربه
تمام
مغزت حتي ديگر
به جنين له شده تازه سقط شدهاي هم نخواهد مانست
بايد كوچه را از دماغ و دهنت فين و تف كني
آن هنگام
كه چوب بيسبال موهايت را شانه زد