پيش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بيان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همين پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر كن اي دل غم ديده كه چون پير حزين
عاقبت مژده ي نصرت رسد از پيرهنم
چه غريبانه تو با ياد وطن می نالی
من چه گويم که غريب است دلم در وطنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به چمن در فکنم؟
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از اين باد بلاخيز که زد در چمنم
نی جدا زان لب و دندان چه نوايی دارد
من زبی هم نفسی ناله به دل می شکنم
بی تو آری غزل سايه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم ...