در دلم حرفهای تلخی بود
به نگفتن حوالهاش کردم
شعرهایم به گریه میمانست
اسکناس مچالهاش کردم
در دلم حرفهای تلخی بود
گفتنش را کلام نتوانست
در دلم حرفهای تلخی بود
شعرهایم به گریه میمانست
من شهنشاه سوختن بودم
شعلهها از من اتخاذ شدند
ریزهخواران خوان من بودند
شاعرانی که نشئهباز شدند
جوجگانی که دانشان دادم
شاعر عصر انحطاط شدند
نصفشان دلقکان افیونی
نصفشان سیلویا پلات شدند
دلم از خاک و آسمان پر بود
لشکر گریه را مدد کردم
سینهی سفرههای خالی بود
آسمانی که من رصد کردم
شاید این یاوهها که میخوانی
آخرین شعر دفترم باشد
شاید این لختهها که میبینی
سنگ قبر برادرم باشد
پشت سر جادههای پوچاپوچ
پیش رو کوچههای پیچاپیچ
هیچ حرفی برای گفتن نیست
وحده لا اله الا .... هیچ!!!
در حال حاضر 593 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 593 مهمان ها)