چاقوی کند بود و، به نرمی
آزار داد سینه ی ما را
رازی که داشتیم و نگفتیم
زیرا که درد نیز نفهمید
ما هندوانه های رسیده
دل نازکیم و پوست کلفتیم
زیرا در نهایت اندوه
از هر که لطمه می زد و می رفت
لبخند را دریغ نکردیم
لبخند نیز آفت ما شد
زیرا که در نهایت لبخند
یک شب بدون گریه نخفتیم
معمار حرف های تو بودیم:
چیدیم برجِ سربه هوا را
تا حس کنیم دست خدا را
زیرا کسی نگفت که باید
هنگام وصل آجر آخر
از روی داربست بیفتیم
گل های باغ کاغذی ات ما
گلدسته های منقضی ات ما
بیچاره ما که هیچ دهانی
در ما نخواند هیچ اذانی
بیچاره ما که جز گُلِ سیلی
در هیچ صورتی نشکفتیم
در مشتْ پوچ بود پس از پوچ:
با دشمنان معامله کردیم
با دوستان مجادله کردیم
در گوشْ هیچ بود پس از هیچ:
از دشمنان دروغ شنیدیم
از دوستان دروغ شنفتیم
زیرا که درد نیز نفهمید...
زیرا که در نهایت لبخند...
زیرا کسی نگفت که باید...
خواندیم هرچه را که نخواندیم
دیدیم هر چه را که ندیدیم
گفتیم هر چه را که نگفتیم...
از کتاب #منجنیق
#حسین_صفا