تو..اینجا..با صدای باران به شیشه می کوبی..
آنچه ابرها به زمنی می کوبند نامِ توست..
کمی پنجره را باز می کنم..تا فریاد شوی در اتاقم..
خودم را مچاله می کنم ..و روی تخت پرت می شوم..
من کودکی تنها در بازار شب عیدم که مادرش را پشت هر چادر می گِریَد!
مچاله ام..! .. کنارِ بازارِ اتاقم..
زمین و زمان اسمت را فریاد می شوند..
پس مادرم کجای بازار است؟!..
دیشب
