بانوسیمین بهبهانی :
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش...
اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود...
می گفت زندگی مثل یک کلاف کامواست؛
از دستت که در برود...می شود کلاف سردر گم!!
گره می خورد...
می پیچد به هم ...
گره گره می شود...
بعد باید صبوری کنی...
گره را به وقتش با حوصله وا کنی...
زیاد که کلنجار بروی... گره بزرگتر می شود!!کورتر می شود!!
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد...
باید سر و ته کلاف را برید!!
یک گره ی ظریف کوچک زد!!
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد...
محو کرد...
یک جوری که معلوم نشود...
یادت باشد؛گره های توی کلاف:
همان دلخوری های کوچک و بزرگند...
همان کینه های چند ساله...
باید یک جایی تمامش کرد!!
سر و تهش را برید!!
زندگی به بندی بند است به نام...''"حرمت "''...
که اگر آن بند پاره شود................................. کار زندگی تمام است...!!!!
چشمات دریاست پلک نزن نشه مواج
اروم غرق بشم تو ابیه چشمات
بیزیم قیسمتیمیز ایرلیق اولدو....
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
ممر دیوانه کردی ما رو
هرکه او بیدارتر پر دردتر....
در حال حاضر 389 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 389 مهمان ها)