چه هوسهایی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچۀ کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشم هایم بهم میرفت. فکر میکنم می بینم برخی از تکه های بچگی بخوبی بیادم می آید. مثل اینست که دیروز بوده، می بینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهودۀ خودم را می بینم. آیا آنوقت خوشبخت بودم؟ نه، خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیر کاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم.زنده بگور
صادق هدایت