خدا شفا بده
شب است ..
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بی غم، خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می آید به گوش از دور ،
به کرداری که گویی می شود نزدیک ..
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد ،
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چهره ی او گاه لبخندی ،
که گوید داستان از باغ رویای خوش آیندی
نشسته شوهرش بیدار، می گوید به خود در ساکت پر درد :
-گذشت امروز ؛ فردا را چه باید کرد؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است ..
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند ؛
دل و سرشان به می ،یا گرمی انگیزی دگر گرم است ..
شب است ..
شبی بیرحم و روح آسوده، اما با سحر نزدیک ..
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
ولیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر ؛
زنی در خواب می گرید ..
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته،چشمش تار ..
اخوان
دوس داشتم پویا سالکی تیتراژ اولو میخوند هی
دق که ندانی که چیست گرفتن دق که ندانی تو خانم زیبا
شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم
سینا
در حال حاضر 614 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 614 مهمان ها)