خدا شفا بده
شب است ..
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بی غم، خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می آید به گوش از دور ،
به کرداری که گویی می شود نزدیک ..
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد ،
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چهره ی او گاه لبخندی ،
که گوید داستان از باغ رویای خوش آیندی
نشسته شوهرش بیدار، می گوید به خود در ساکت پر درد :
-گذشت امروز ؛ فردا را چه باید کرد؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است ..
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند ؛
دل و سرشان به می ،یا گرمی انگیزی دگر گرم است ..
شب است ..
شبی بیرحم و روح آسوده، اما با سحر نزدیک ..
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
ولیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر ؛
زنی در خواب می گرید ..
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته،چشمش تار ..
اخوان![]()
دوس داشتم پویا سالکی تیتراژ اولو میخوند هی![]()
دق که ندانی که چیست گرفتن دق که ندانی تو خانم زیبا
شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم
سینا![]()
در حال حاضر 39 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 39 مهمان ها)