خانمهای وبلاگنویس عزیز
شما را به *** دوسپسرتان قسم میدهم
انقدر خاطرات صکصیتان را در وبلاگها منتشر نکنید
بی شرفی هم حدی دارد به خدا
حدی دارد
یادش بخیر
کتاب شعر را گذاشت توی قفسه و از مغازه رفت بیرون وقتی میرفت دیگر آرام شده بود. رفتم جلو و دیدم دودلیاش افتاده زمین.
شبیه گل رس بود اما عصبی بود و وول میخورد. دودلیاش را گذاشتم توی جیبم و آوردم خانه و چون از بیکاری نمیدانستم چه کنم، این شکلی درستش کردم
لطفن اتوبوس پیر را بخانید. کسایی که زر میزنن صید قزلآلا مزخرفه پس براتیگان مزخرفه، لطفن خفه بشن و برن اتوبوس پیر بخونن. روشنفکرای کافیشاپ نشین خاله زنک هم هی هرجا میشینن نگن براتیگان محشره تا همه زده بشن از براتیگان. فقط همتون خفه بشین و برین اتوبوس پیر بخونین. لطفن
مرد با دو پاکت شیر از دفتر ترانسپورت واحد 6 کارخانه ذوب فلز بیرون میآید. کارگرها برایش دست تکان میدهند. مرد لبخندی میزند و از در کارخانه بیرون میرود. امروز دیگر لازم نیست کارت بزند. لب جاده منتظر ماشین است. یکی از دو پاکت شیر سوراخ است و دارد میشاشد به عمر تلف شده مرد.
استاد از "ادراکات جزئی" حیوانات گفت
و من دلم سوخت برای خری که
تا صبح میان چارچوب در پناه میگیرد
در انتظار زلزلهی فردا
امروز
باز نگاهم را دزدیدم
از هجوم نگاه دخترک صندوقدار
و آن لبخند میلیون دلاری
شرمم آمد از چشمهایی که باید
پانصد تومنی پارهام را تاب بیاورد
امروز
دنیا را دیدم
با همه آدمهایش
....
هیچ
خدا همه هنرش را در خندههای تو خرج کرده بود
لعنتی
در حال حاضر 299 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 299 مهمان ها)