و بعد خواب 9 سالگیاش را تعریف میکند که خواب نداشت و کابوسها دست از سرش برنمیداشتند تا اینکه او را بردند پیش دکتر اعصاب و روان: «اسم دکتر بود علیاصغر خوشنویس. او به من دوا داد وگفت نصفش را بخور. خوردم، خوابیدم و تا ته خواب را دیدم. اقیانوس بود. رفتم به قعر اقیانوس. انتهای اقیانوس. آنجا علی (ع) از دل اقیانوس میجوشید. انوار علی (ع) مرا احاطه کرده بود و دلم روشن شد. ایمان و اعتقاد، بشر را زنده میکند. تا ایمان نداشته باشی، هیچی...»