داشتم با ناهار
یک دو پیمانه از آن تلخ، از آن مرگابه
زهر مارم میکردم
مزهام لب گزه ی تلخ و گس ِ با همگان تنهایی
پسرک
- پسرم -
در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب
رفته بود آن بالا
دستها از دو طرف وا کرده
تکیه داده به دو آرنج، گشوده کف ِ دست
پای آویخته و سر سوی بالا کرده
مثل یک مرد که بردار ِ صلیب
یا اگر باید هموار بگویم، شاید
مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب
خواهرش گفت:
"بیا پایین، زردشت!"
مادرش گفت:"بیا پایین مادر!
وقت خواب است، بیا، من خوابم میآید"
"من نمیآیم پایین، من اینجا میخوابم"
- گفت زردشت ِ صلیب -
"من همین بالا میخوابم"
من به او گفتم یا میگفتم میباید:
"تو بیا پایین، فرزند!
پدرت آن بالا میخوابد"
یا شاید:
"پدرت آن بالا خوابیده ست!"
اخوان
نیمی از ما با طوفان می رفت
نیمی از ما در شب جا می ماند
نیمی از ما با باران می ریخت
نیمی از ما از باران می خواند...
وقتی وجودت خالیه و از درون درد می کشی
چشمای پر اشکتو به شیشه های سرد می کشی
وقتی همه جونتو از نیاز به بوسه می دری
برای بوسیده شدن پناه به عکس ها می بری
وقتی من نیستم که روحت زیر پوستم گرم بمونه
وقتی من نیستم که روحت زیر پوستم گرم بمونه
اگر میدآنی.. دَر دُنیـآ کــَسی هست که بـآ دیدَنــَش...
صــِدای قــَلبـَت...
آبرویت را به تــآراج میبــَرد،..
مــهـم نیــست که او مـآل تــو بــآشــَد…
مــهــِم این است که فـــَقــَط بــــآشـَد،
زندگی کند...!!
.
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
چرا فک کردی این خود فراستیه ای کیو
در حال حاضر 426 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 426 مهمان ها)