قضیه اون یارو شد که برا دختر پادشاه اعلامیه می زنن هر کی خیلی به خودش اطمینان داره و اوضاعش خوبه و خوش تیپه بیاد خواستگاری دختر پادشاه تا یکی رو انتخاب کنه
طرف با لباس پاره پوره و یه چش کور پای لنگ می ره می گن اینجا چی کار می کنی اینجا مراسم خواستگاریه و اینا می گه می دونم اومدم بگم رو من حساب نکنین
ربط داشت ؟
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
And now I know My heart is a ghost town
!?Who Cares؟!
در حال حاضر 671 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 671 مهمان ها)