[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
يك ماه هست كه تحملم طاق شده؛ انقدر كه بارها خواستم به قانونى كه وضع كرده ام خيانت كنم. قانون اين هست كه صفحه ى فيس بوك براى درد دل و احساسات آنىِ آبكى ِ "فيلينگ فلان، فيلينگ بهمان" من نيست. و وسوسه ام اين بود كه روى اين صفحه از بى طاقتى و زجرِ صبر كردن و معلق بودن بنويسم. يك سال و چند ماه هست كه درگير روندِ اقامت و كاغذ بازى هايش شده ام؛ و بخش بزرگى از جريانِ كار، صبر كردن و كارى نكردن است. صبر كردن براى اداره اى كه به تو يك بازه ى زمانىِ گشاد مى دهد، و مداركت را هر وقت كه بخواهد مى فرستد، گاه ديرتر از موعد. صبر كردن و مدام سرت را در تاريكى صندوق پست فرو كردن، در تعليقى كه سيستم مهاجرت به زندگى ات وارد مى كند. من در يك غربت اختيارى و خودخواسته از كشور خارج شدم. دلايل كلان و شخصىِ درهم تنيده اى هستند كه باعث مى شوند فكر كنم زندگى ِ تمام وقت در ايران برايم سختى هايى دارد، و در اين سردرگمى بين نيازِ دورى و بازگشت، تصميم گرفتم مدتى دور باشم و با اقدام براى مدرك اقامت براى خودم در آينده امكان چند-جايگاهى و سياليت ايجاد كنم. مهاجرت گاه حتى در روان ترين و نازپرورده ترين حالاتش پر از پادرهوايى و بى تكليفى است. من كه با دوره ى تحصيلى و كار و بار و تا حدی پشتوانه آمدم، از سُستىِ زمينى كه رويش هستم پدرم در آمد. بابت دير و زود شدن مدارك، اين ماه ممكن است يك موقعيت شغلى را كلاً از دست بدهم؛ و بابت نامعينى بازه هاى زمانى برنامه ريزىِ قطعى و مشخص برايم مقدور نيست. معلق بودن و صبر كردن و انفعال و اضطراب... چند بار براى دوست هايم سخنرانى كردم كه انگار روى زمين نيستم، انگار در آب معلقم و بى قرارِ سفتىِ زمينم. هفته ى پيش يك دوستم بعد از يكى از سخنرانى هاى پرگلايه ام دلدارى ام داد. از معلق بودن و آب و هوا و زمين گفتم. از اضطراب و ناتوانى. گفت باور كن چيزى نيست. برايم يك خاطره تعريف كرد كه يك روز با يك پناهنده در يك اتاق بوده: مردى كه نمى توانست حتى يك لحظه "ساكن" باشد. مدام كنار ديوارهاى اتاق راه مى رفت. چشم هايش زده بود بيرون. دهانش خشك بود. زير لب چيزهايى مى گفت. گوشه به گوشه ى اتاق راه مى رفت و به هيچ نقطه ى سكنايى نمى رسيد. هفت سال بود كه منتظر بود يك لحظه بايستد. تعليقِ واقعى. مرد روى زمين نبود. داستانش خفه ام كرد. محكم خوردم روى زمينى كه هستم. من از آب چه مى دانم؟ از معلق بودن چه مى فهمم؟ چشم ها و بدن هاى آنهاست كه حاوى صبر و بى قرارى و تعليق ِواقعى است: بدن مرد در اتاق برزخ انتظار، بدنِ بچه در دريا، بدنِ نحيفى كه تعليق جانش را مى گيرد و موج ها مُرده اش را به سفتىِ خشكى مى رسانند.