عزیز نازنین من نگو که خوابِ و خیال
دلم میخواد دوباره باز با هم دیگه بریم شمال
عزیز نازنین من نگو که خوابِ و خیال
دلم میخواد دوباره باز با هم دیگه بریم شمال
در کنار پنجره دیگر گل اندامم نمیماند
شهر خالی مانده بی او آشنایی نیست ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
احساس رخبت و دردی شدید
یا رَب در این سیلاب غم غرقم کنُ آسوده ام کن
یا از محبت رحمتی بر چَشم اشک آلوده ام کن
تو حق نداری دلخوشیامو ازم بگیری
همیشه وقتی باید بمونی میزاری میری ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
اکثر .ف. یلتر . شک.نا از کار افتادن فقط هات اسپات خوب وصل میشه
زهی باغ، زهی باغ، که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر، تبارک و تعالا
زهی فر، زهی نور، زهی شر، زهی شور
زهی گوهر منثور، زهی پشت و تولا
زهی مُلک، زهی مال، زهی قال، زهی حال
زهی پر و زهی بال، بر افلاک تجلی
چه ذوالفنون چه مجنون، چه لیلی چه لیلا
چه سلطان و چه خاقان، چه والی و چه والا
چو بیواسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس، چه ناموس، چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
فروپوش، فروپوش، نه بخروش، نه بفروش
تویی باده ی مدهوش به یک لحظه بپالا
خمُش باش، خمُش باش، در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریهی تلخ از جگرسوخته دارم
گفتی تو چه اندوختهای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم
انداختهام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم
در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم
وحشی به دل این آتش سوزندهچو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
در حال حاضر 317 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 317 مهمان ها)