به آلزایمری عجیب محتاجیم
به مغز و سکته ای قریب محتاجیم
به آلزایمری عجیب محتاجیم
به مغز و سکته ای قریب محتاجیم
اِی خانه ات آباد ویرانم نخواهی
آه ای پری صورت،پریشانم نخواهی
آدم شدم تا دستهایت را ببوسم
آدم شدم،گرگِ بیابانم نخواهی
ریدم تو مملکتی که الکل توش غیر قانونیه
بی پدرا
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا
گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را
دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود
در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین
این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خستهای کامید دارد از نکو رویان وفا
روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت
دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟
در حال حاضر 424 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (1 کاربران و 423 مهمان ها)