پشتهی نانوشتهها بر پشت
خسته از بهت راه برگشتم
گفتم از رنگ عشق بنویسم
سبز رفتم سیاه برگشتم
پشتهی ناسرودهها بر دوش
دودمان سرودهها بر باد
این عبثوارههای بیمعنی
آخرین چارپارهی من باد
بگذر از من که سخت دلتنگم
بگذر از من که سخت دلگیرم
نَقل من هفتجانی سگهاست
هر چه جان میکَنم نمیمیرم
نه سرم سرسپردهی مرگ است
نه امیدی به زیستن دارم
قصهی من حکایت تلخی است
زندگی نیست این که من دارم
گفتم از اشک و عشق و آزادی
زخم و نفرین حوالهام کردند
از بهار و برادری گفتم
مسلخ و دین حوالهام کردند
گفتم از اشک و عشق و آزادی
حرفهای مرا نفهمیدند
پاکی بغضوارههایم را
به عیار شکسته سنجیدند
مینویسم گلایههایم را
بر سپید سیاههی سیگار
غربت روح دردمندم را
میسپارم به سینهی دیوار
مینویسم کسی نمیبیند
مینویسم کسی نمیخواند
جایجای من از جنازه پُر است
زندهی من به مرده میماند
هر که را من به آشتی خواندم
با خودم بر سر مناقشه شد
هر گجستک که مریمش خواندم
خوی خوکان گرفت و فاحشه شد
سر به طغیان زد و جهنم شد
هر بهشتی که من بنا کردم
پاچهگیر برادرانم شد
هر سگی را که من خدا کردم
رفتم از اشک و عشق بنویسم
زخمی و خستهبال برگشتم
با مرام پلنگها رفتم
با شگرد شغال برگشتم
در خودم مویه میکنم خود را
ما بریدیم و دیگران بردند
ما بریدیم و هیچ حرفی نیست
حق ما را برادران خوردند
رفتم از اشک و عشق بنویسم
خسته و ناامید برگشتم
گفته را با نگفته حاشا کن
پاک رفتم، پلید برگشتم
رفتم از اشک و عشق بنویسم
دُر مرسل به خورد من دادند
آمدم از زمین شروع کنم
وحی منزل به خورد من دادند
پی مرهم دویدم و دیدم
با طبیبان مرده حرفی نیست
پی مرهم دویدم و دیدم
زخم و تاول به خورد من دادند
یا علی گفتم و ندانستم
با سگان عهد دوستی بستم
یا علی گفتم و مریدانش
زهر و حنظل به خورد من دادند
گفتهها را نگفته حاشا کن
نامه در چاه مرده افکندند
(گفتم این شرط آدمیت نیست)*
جفر و جنبل به خورد من دادند
رفتم از زندگی بیآغازم
حرمتم زیر دست و پا له شد
آفتاب حقیقتم مه شد
بس که مهمل به خورد من دادند
گفتم از رسمشان عدول کنم
خوردهها را نخورده قی کردم
یکیک آیههای رحمت را
با مسلسل به خورد من دادند
سفره از نان و خنده خالی بود
میهمان را گرسنه خواباندم
این فراموشکرده پالانها
هی خزعبل به خورد من دادند…
میگریزد برهنه پا در باد
آخرین کودک درون از من
از «فراسوی نیک و بد» گفتم
مانده تنها «سه قطره خون» از من
کولهبار نگفتهها بر دوش
از من این داغ تازه باقی ماند
از بهشتی که در پیاش بودیم
قتلگاه و مفازه باقی ماند
از من خستهی وطن بر باد
غزل بیاجازه باقی ماند
باز هم دیر کردهای لوطی !
از برادر
جنازه باقی ماند…
اندکی در خودش تامل کرد
دید چیزی ندارد الّا درد
رفت و دیگر کسی ندید که او
چه بلایی سر خودش آورد
یاغی