جلال ذوالفنون ، شهرام ناظری - گل صد برگ ...
جلال ذوالفنون ، شهرام ناظری - گل صد برگ ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بر برم
بر گردن و بر دست من بربند آن زنجیر را
افسون مخوان ز افسون تو هر روز دیوانه ترم
خواهم که بدهم گنج زر تا آن گواه دل بود
گر چه گواهی میدهد رخسارهٔ همچون زرم
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم ...
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
نه آن بیبهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم کز این پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بیخویشم خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را گر از نجار بگریزم
نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهای دارم که از خمار بگریزم
همیگویم دلا بس کن دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم چرا ز ایثار بگریزم
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
در حال حاضر 624 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 624 مهمان ها)