خييييلييي قشنگ بود
گُل به گِل، دریا به طوفان، من به انسان متهم
من به انسان متهم، انسان به نسیان متهم
خانه، خنجر؛ شانه، خنجر شد؛ مرا در بر گرفت
شانهی همخانه خنجر شد؛ مرا در برگرفت
بخشهایی از وصیتنامه:
خانه خنجر شانه خنجر شد مرا دربر گرفت
شانهی همخانه خنجر شد مرا دربر گرفت
واج واج هستِ من دستِ مصیبت نامه ها
این مصیبت نامه سرخطِّ وصیت نامه ها
پشت بغض این وصیت نامه خیلی حرف هاست
پشت خیلی حرف ها هم روی صحبت با شماست
از دل افتادم که بیدلها به من آویختند
«ساحل آشفته ی ما را به دریا ریختند»
از دل افتادیم و بیدل ها به ما آویختند
«کار دنیا بس که مهمل بود عقبا ریختند»
من خداوند جهان بودم؛ نفهمیدیدم آه!
جان جان جان جان بودم؛ نفهمیدیدم آه!
من که جان کندم به خوناب جگر غسلم دهید
با سرشک چند طفل بی پدر غسلم دهید
یک درخت از دفترت کم کن؛ بیابانت به راه
یک بهار از باورت خم کن؛ زمستانت به راه
«کنت کنزاً مخفیا» در زیر پای شهپدر
من تبار ازگریه بردم؛ شهپدر از ده پدر
«استخوانم سرمه شد» سیمرغ قافم خسته است
تنگدستی، وسعت مشرب به نافم بسته است
من که رفتم از من و کفر من ایمانی بساز
از خداوندی که ما بودیم دکانی بساز
اژدهای هفت سر روییده است از شانه ام
افعی هفتادسر از شانهی همخانه ام
چل چراغ از چل طرف نور و به ظلمت مبتلا
دامن امن جهان و من به وحشت مبتلا
دارد از کف می رود بعد از تو مولانای من
بوی الرحمن بلند است از من و دنیای من
ای به جان افتاده! ای پیوسته در تخریب من!
من به ویرانی نظر دارم نه ویرانی به من
قفل رفتن می زنم البته بر درهای خود
پای میکوبم ولی بر گور باورهای خود
خواب رفتن دیدهام؛ تعبیر آن جز گور نیست
برف دیدم برف می دانم که جز کافور نیست
عهد بستم بسته باشم چون خود و درهای خود
زندگی را دوست می دارم ولی منهای خود
در سرم توفیر بین اختیار و جبر نیست
خواب رفتن دیدم و تعبیر آن جز قبر نیست
غربت مسعود سعدم در حصار نای خود
سایه ی خاقانی ام افتاده بر دنیای خود
«صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من
چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من»
«تیرباران سحر دارم» بهارم پرپر است
خواب طوفان دیده ام سنگ مزارم پرپر است
مهر باطل می زنم بعد از تو بر جانی که نیست
خلط و خون قی می کنم در سوگ انسانی که نیست...
پاک کن اشک زلال کودک بعد از مرا
گونهی شورشرضای کوچک بعد از مرا
خاک را پیغمبری باید که مدتهاست نیست
خانه را نانآوری باید که مدتهاست نیست