[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
گفتوگو با داریوش مهرجویی
کربلا منتظر ماست...
دیدنِ مهرجویی فرصتی نیست که هر بار دست بدهد. حدود ده سال پیش، زمان نمایش بمانی، نشانیِ آپارتمان کوچکی را داد در حوالی پارک قیطریه. در آن گفتوگو که برای هفتهنامهی سینما انجام شد، مهرجویی با همین انرژی امروزش، با ادلهی فلسفی و نام بردن از مشاهیر ادبیات و هنر، میخواست ثابت کند که برای او، بمانی فرق زیادی با گاو و دایرهی مینا و اجارهنشینها و هامون و لیلا و درخت گلابی ندارد. اما برای ما داشت. هنوز هم دارد. یک علاقهمند به مهرجویی با مرور کارنامهی او از بمانی به این سو، شاید با این توجیه بتواند خودش را آرام کند که حتا نوابغ نیز دوران افولی دارند. در لحظاتی از گفتوگویی که پیشِ رو دارید، مهرجویی بر خلاف گفتههایش در بیشتر دقایق، اعترافی گذرا داشت به اینکه فیلمهایی نظیر اشباح را بهناچار میسازد. خیلیها منشا این درهمریختگی و آشوب حاکم بر ساختار و قصهی فیلمهای اخیر مهرجویی، را بیانگیزگیِ او میدانند که دیگر ظاهراً تلاشی برای فیلمِ خوب ساختن به خرج نمیدهد. حواشی و خبرهایی که از روزهای فیلمبرداریاش به گوش میرسد به ما میگوید که سینما دیگر اولویت زندگی او نیست و شاید بهانهای باشد برای گذران زندگی. زمان و سلیقهای که مهرجویی صرف تزیین باغ کوچکِ محمدشهرش میکند از نشاط و سرزندگی و روحیهای زیباپسند خبر میدهد که متاسفانه فیلمهای اخیرش از این روحیه و ذوق سهمی ندارند. انتظارِ مشاهدهی اتفاقی تازه در سینمای مهرجویی شاید از زیادهخواهی ناشی شود، چون هیچکس به اندازهی او فیلم خوب در کارنامهاش ندارد و کمتر کسی طی نزدیک به پنج دهه توانسته چنین تاثیر نیرومندی در سینما داشته باشد. برای خیلیها اشباح، در ادامهی مسیرِ سراشیبِ تهران: روزهای آشنایی و آسمان محبوب و نارنجیپوش و چه خوبه که برگشتی است. پس جایی برای دفاع نمیماند، با این وجود دیدن تک تک این فیلمها برای ما حسرتی به همراه دارد که نمیگذارد از کنار نام سازندهاش به سادگی عبور کنیم.
محمدشهر جایی است در حومهی کرج. مسافتی که برای رسیدن به آنجا باید پیمود کم از یک سفر ندارد. با این حال دیدنِ استاد با لباس خانه، جلوی نرده که با لبی خندان هدایتت میکند که کجا پارک کنی و از کدام در وارد شوی لذتبخش است. ده سال پس از اولین دیدار، سراغ کسی را میگیرد که با او به آن آپارتمان کوچکِ قیطریه رفته بودم. عجب حافظهای! دوستم حسین صفا را معرفی میکنم که شاعرِ ترانهی پایانیِ سنتوری است. خوشحال میشود و با او دربارهی موسیقی این روزها حرف میزند. نام خوانندههای زیرزمینی موسیقی رپ را پشت سر هم ردیف میکند. حسین به من نگاه میکند. با هم ریکوردر را چک میکنیم و آمادهی گفتوگو میشویم. نگاهی به ریکوردر میکند و با تعجب دربارهی آن میپرسد و من هم مشغول کتابی میشوم که روی میز جلوی چشم ما گذاشته شده!
سعید قطبیزاده