از فصل هاي لعنتي
يكي پاييز همين خيابان
يكي همين قدم هاي استوار تو
كه به وحشتم مي اندازند
طعم گسي دارد اين شرايط
من اما ابراز تاسف نمي كنم
با اين وجود
چيزهاي مجهولي
گريبانم را رها نمي كنند
يكي همين باران كه به شكل پراكنده اي
نمي بارد
يكي اينكه دستم به دهانم نمي رسد
و ديگر
دوستان نزديكم كه مرا نمي شناسند
اين چه عقوبتي ست
كه در ميان اينهمه رهگذر
بايد در انتظار كسي باشم
كه حتي نمي تواند اندكي شبيه تو باشد