من تنها هستم
و دردهايم
طوريی قد كشيدهاند
كه وقتی از كنار پنجره میگذرم
بايد سرم را بدزدم
و كسی اگر سيلي زد به من
به ياد بياورم
كه خيلی پيشتر از اين
رفيق تو بوده ام
به كلاه پدرم قسم
هوا خيلی سرد است
وگرنه من آنقدر بیرحم نيستم
كه دستم را در جيبم كنم
و تماشا كنم
تماشا كنم كه چيزی در عمق خيابان
تو را كتك میزند