خرابم کرده ای و می زنم بر طبلِ بی عاری
تو هم مثلِ تمامِ ماه رویان دیگر آزاری!
من از جنسِ ترحم نیستم دیگر نمی خواهم
برای حرف ها وُ گریه هایم، وقت بگذاری
من و دلتنگی و لبخندِ معنادارِ هر روزت
عزیزم دست بردار از تبسم های اجباری
کنارت می نشینم ساکت و چیزی نمی گویی
اتاقِ سرد، عادت کرده به اوقاتِ تکراری
من از احوالِ چشمانِ تو می پرسم، جوابِ تو ...
همیشه؛ زیرِ لب، آهسته وُ از روی ناچاری
دلت، حال شنیدن دارد و، از عمد، آرامی
تنت میلِ نوازش دارد و، از عمد، خودداری
گذشته مرده وُ با لاشه اش خوابیده ای هر شب
گذشت از ما «گذشته»، تو گذشتَت نیست انگاری
تو دَه سال است با خود می کِشی ده سالِ پیشم را
تو دَه سال است با «آن» مردِ امروزی جدل داری
نمی دانم چرا تکلیفِ من هر روز تاریک است
تو با هر کس خوشی اما به من تا می رسی... آری!؟
چه حالی بدتر از این، اینکه مردِ عاشقت هر روز
نفهمد سخت بی زاری از او، یا دوستش داری....
سید محمدعلی رضازاده