دوره ی شومیه خفگی عمومیه
رفت و با رفتنش به ما فهماند
زندگی هر چه بود مسخره بود....
آمدم تا بلکه از دلمردگی دورت کنم
در میان بازوان خویش محصورت کنم
آمدم تا مثل گنجشکی که فکر دانه است
مدتی را لانه در دستان مغرورت کنم
چشمهایت میزند فریاد، عاشق پیشهای
سرخوشم از این که لازم نیست مجبورت کنم
وقت مِی نوشی است پلکت را ببند و باز کن
میفشارم دستهایت را که انگورت کنم
گفته بودی از نگاه خلق پنهان کن مرا
عاشقت بودم نمیشد خُلف دستورت کنم
«نام تو عشق است» از هر چه صدا روشنتری
من کجای سطرهای خویش مستورت کنم!؟
در تمام گوشها آوازهات پیچیده است
من نمیخواهم که از این بیش، مشهورت کنم
غیر نام تو اگر گفتم زبانم لال باد
چشمهایم کور اگر از چشم خود دورت کنم
با تو نزدیکم به خوشبختی، غم از دل رفته است
باش تا با شعرهای تازه مسرورت کنم.
مجتبا صادقی
در حال حاضر 562 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 562 مهمان ها)