[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
150 مگی
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
150 مگی
بارون های پشت شیشه، من و تنهایی و تقدیر
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
هزار و یک شب من پر ازصدای تو بود
لزومی ندارد
نام تمام کسانی را که دوست داری
به خاطر بسپاری
تو برای دوست داشتن آمده ای
نه برای داشتن
بنابراین
حرفی اگر راه گلویت را بست
کافی ست در دلت بگویی "یک لیوان آب"
.
.
صدای راه پله می آید/ حسین صفا/ نشر نیماژ
[فقط کسانی که در سایت عضو شده اند قادر به مشاهده لینک ها هستند عضویت در سایت کمتر از 1 دقیقه ست. برای عضو شدن در سایت کلیک کنید...]
---------
زندگي با چش ِ باز زندونه
چشامو كه ميبندم كي ميدونه
--------
دنياي من با چش ِ بسته زيباتره
توو اين همه زيبايي چشامو ميبندم مگه خوابم ميبره
------------
همه عاشقا دارن چش چش ِ همديگه ميخندن
من يه عمر ِ واسه ديدن ِ عشقم چشامو ميبندم
-------------
يه صدا فقط مياد
صداي دل كه بد شكست
---------
انگاري دلت گرفته آخدا عيبي نداره
گوش نكن يا كه نبين
تو فقط گريه بكن
گريه بكن تا كه بباره آسمون
--------
آه که این لعنتی ... این قرص های افسردگی ، رنگ به رنگ دُز به دُز ، به باد داد آرام ِ زندگی
( شال ، کاوه آفاق )
---------
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
ویرایش توسط Mil AD : 12-09-2014 در ساعت 12:37 AM
یکی هم بود
که پنجره جمع میکرد
تا آسمانِ بیشتری داشته باشد ...
البوم رضا صادقی بنده خدا سینا
روزی پسرکی وارد مغازه ای میشود و مغازه دار در گوشِ مشتریش میگوید:
«اون پسر رو میبینی؟ اون احمق ترین پسرِ دنیاست! ببین الان بهت ثابت میکنم!»
مغازه دار یه اسکناس یک دلاری توی یک دستش و دو تا سکه ی 25سِنتی توی دستِ دیگرش میگذاره و پسرک رو صدا میکنه و بهش میگه:
«پسرم، کدوم دست رو میخوای؟»پسرک سکه ها رو بر میداره و از مغازه بیرون میره.
مغازه دار رو به مشتری گفت : «نگفتم؟»
بعدا وقتی مشتری از مغازه بیرون میاد، پسرک رو میبینه که داره از مغازه ی بستنی فروشی میاد بیرون.
میگه : «عمو جون, میتونم بپرسم چرا توی مغازه سکه ها رو انتخاب کردی؟»
پسر در حالی که بستنی رو لیس میزد، رو به مرد گفت:
«چون روزی که اسکناس رو بردارم، بازی تموم میشه!»
راستی خواب محسن رو دیدم
نمیدونم با ۴ نفر بودیم محسن هم یکیش بود داشتن اهنگ میخوندن همینجوری تو اتاق یهو محسن زد زیر اواز تو خواب گریه کردم اصن یه وضی
در حال حاضر 505 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 505 مهمان ها)