چشمانِ ماده شِمرِ تو کِی حمله می کنند
بر این حسینِ منزویِ خفته در دلم
ای سگ به روحِ بختِ من از انتخاب ِتو ...
هوس کردم به جای قهرمان قصه ها باشم
برای ماهیا ، آب و واسه مرغا هوا باشم
دلم می خواست آلاچیق دختر کولیا باشم
رفیق بی سرو پاها و ژولی پولیا باشم
دلم می خواست بارون باشم اما توبیابونا
خیابون باشم اما زیر پای درب وداغونا
خوروسخون پاشم وتابوق سگ مستی کنم شاید
یه فکری هم به حال نحسی هستی کنم، شاید
برقصم با تموم لولیا ولوطیا وداش مشتی ها
ببوسم دخترای بندری رو توی کشتی ها
شبو از چشم شب پارو کنم، جارو کنم روزو
بشورم از تن آیینه ها این وهم مرموزو
ببافم تارو پود عمرمو با دست رویاهام
بخوابونم سر دنیارو روی بالش پاهام
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت که ماهی
من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
اگر جهان گرداگرد کیون ممر بود
عشق از چاوشی رفته حالا تو فاز بیانسه
در حال حاضر 162 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 162 مهمان ها)