یاد از آن روز که در معرضِ زُل بود تنت
جامه آراسته و دستهی گل بود تنت
دکمههایت همه در وسوسهی باز شدن
هر تکاپوی تو در معبر ِ اعجاز شدن
تا گذشتی و نشستی، همهگی میخ شدیم
به سراپردهی اوضاع ِ تو توبیخ شدیم
یک به یک نعره زنانیم که این کیست بَبَم؟
زیرِ این جامه به جز شطِ هوس نیست ببم!
عطر ِ تو سخت شکافیده فضا را ماتحت
خون و کف ریخته یک جمع، همه تا ماتحت
عدهای نقشِ زمین سکته زده، یک عده
به دعا دست برآورده؛ خدایا ماتحت!
انتزاعی که تپید از تو تماشایی بود
از سی و هشت جهت غرقِ تقلا ماتحت
واژه ها قاصر ِ توصیف و بیاناند چنان
کاندر آن حال و فشارات مبادا ماتحت
روزنه روزنه من کاشفِ اندام ِ تو و
گوگلی گشته پی ِ یافتن ِ نام ِ تو و
عرقِ خستهگی از سعی و تلاشم جاری
همه احوالِ دل از کوششِ باطل زاری
بولوتوس روشن و من در پیِ اسمِ گوشیت
همه ذراتِ تنم تشنه ی همآغوشیت
ناگهان صاعقه بر خرمن ِ مشتاقان زد
ابر ِ غم آمد و در خاطرهمان باران زد
شوهرت بود که می آمد و میکوشاندی
هر چه که بود در آن منظره میپوشاندی
همه برجستهگی از دیدهی ما رخت ببست
و مصیبت که به جان ِ همهی جمع نشست
پاشدی رفتی و در خاطره تنها ماندیم
دو سه روزی به همان حال همانجا ماندیم !
گر چه رفتی ولی از یاد نرفتی، هیهات!
شادیِ هر چه تنِ وسوسه آرا صلوات.
سعید کریمی