می بوسد..در شگفتم از لبهاش ! می گیرد..پس نمی زند دیگر !
می گوید آن چه را که لب بسته ست ..می آید راه ِ رفته را با سر !
انگور گرفته در گلویش ، مست .. می اندازد شراب در چشمم !
چنگی زده به شبان ِ تارم ، تار .. چنگی به دلم نمی زند دیگر..
ویران کرده است و گنج می جوید از روح ِ خرابه ..خانه اش آباد !
ساغر زده به سلامتی ِ عشق ، از خون ِ دلی که خورده ام یک سر !
اندوه ِ چقدر-ساله ی رستن ، با تک تک ِ تاک های بالقوه ..
این شعر ، شراب ِ شاعرافکن نیست ! تار ی است پر از نوای حزن آور..
پوشانده مرا به عادت ِ بوسه ! عریانی ِ من گذشته از لب ، حیف..
با بوسه ، پرندگی نخواهم کرد از پیله ی انزوای سرتاسر
ای داد که " دوستت ندارم " ها ، با موی سیاه ، سال-خرد م کرد ..
دردا که هوای " دوستت دارم " افتاده چقدر از سرم دیگر..
برگشته ، اگرچه گشته..سرگشته..سر رفته صبوری از دل ِ تنگش !
آتش بودم که با خودم درگیر ، عادت کردم به زیر ِ خاکستر !
نه دل مانده که گرم بسپارم .. نه خون ، که روانی اش کنم تا رگ !
تیغی که بریده بند بندم را ، افتاده کنار سطل..آن سو تر !
یک دره دهن گشوده در من ، تا اسبی نکند هر آنکه در افسار !
دریا ، در آب غرق خواهد شد از خودکشی ِ نهنگ ِ سر در بر ...
طاهره خنیا
در حال حاضر 488 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 488 مهمان ها)